یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


جهان پرشتاب شکست خوردگان


جهان پرشتاب شکست خوردگان
● نگاهی به مجموعه داستان «من که حرفی ندارم»
در توصیف داستان های رمی آلبرتو موراویا اگر فقط به گفتن یک واژه مجاز باشم بی درنگ خواهم گفت؛ «داستان های سریع یا داستان های پرشتاب.» اما برای پرسشگری سختگیر و حرفه یی که مصر است بداند سرعت یا شتاب بر اساس کدام شاخصه تکنیکی داستان نویسی اندازه گیری شده است جوابی نخواهم داشت.
دست بالا می توانم احساسم را برایش توصیف کنم که این شتاب یادآور فیلم های کمدی سینمای صامت است. انگار نگاه روایی موراویا هم مثل دوربین هایی ابتدایی فیلمبرداری؛ همان ها که موقع چرخاندن دستگیره کوچک شان روی سه پایه ها می لرزیدند فقط می تواند ۱۸ فریم در ثانیه را تصویر کند.
از این رو هر حرکت قهرمانان مفلوکش مضحک به نظر می رسد و در یک صحنه با حضور تنها دو شخصیت و لوله یی برپا می شود. برای درک شتاب مزبور چند نمونه از جمله های آغازین داستان های موراویا را می خوانیم؛ «آنیزه می توانست حداقل به من خبر بدهد، یا بگوید «کپه مرگتو بذار» تا اینکه همین طوری بگذارد و برود.» (دنبالشو نگیر- صفحه ۴۷) بدون اینکه خواسته باشم و تقریباً اشتباهی چاقو کشیدم.
من از بس ترسیدم در رفتم توی خانه و بعد آمدند آنجا و دستگیرم کردند. (قلدر اجباری - ص ۱۷۹) و با زنم سر همه چی توافق داشتیم جز پول (ولخرج - صفحه ۱۸۷) اگر داستان ها را پی بگیرید متوجه می شوید که این جمله های آغازین سیلی وار، به سبک داستان های مدرن همینگوی تنها ورودی غیرمنتظره و شوک آور داستان نیستند بلکه بهانه روایت و از آن مهمتر بن مایه اصلی داستان است.
در داستان کوتاه نویسی سبک امریکایی شروع داستان به مثابه دری است که ناگهان رو به خواننده باز می شود و او وارد ماجرا می شود اما راهرویی که در مقابل این در امتداد دارد الزاماً مسیر اصلی طرح داستان نیست بلکه ورود به جهان اثر عمدتاً به معنای رها کردن خواننده در وضعیت مبهمی است که تا پایان اثر چندان آشکار نمی شود و به همین دلیل بسیار دشوار است اگر بخواهید یک داستان کوتاه به این سبک را برای کسی نقل کنید. در مقابل داستان های موراویا دقیقاً در همان مسیری امتداد می یابد که خواننده از ابتدا آن را تشخیص داده.
از همان پاراگراف اول داستان به امید دیدار می دانیم که مساله بر سر عبارت نابجایی است که راوی بر زبان آورده و این اشتباه یعنی به امید دیدار گفتن زندانی به مدیر زندان در روز آزادی ممکن است مثل یک طلسم گریبان او را بگیرد و دوباره به زندان بازش گرداند.
یا در نوزاد خیلی زود متوجه می شویم که این داستان زن و مردی است که از فرط فقر ناچارند نوزادشان را سر راه بگذارند. حالا کشمکش بر سر این است که این کار از آنها برمی آید یا نه. چرا برنیاید؟ چون آدم های عجولی هستند که نمی توانند سر حرف شان بمانند.
چون به اندازه خود ما احساساتی هستند و چون نمی توانند افکارشان را پنهان کنند و نقشه های درست و حسابی بکشند. از همه اینها مهمتر چون در جهانی زندگی می کنند که روند حوادثش بسیار پرشتاب است.
تمام داستان های این مجموعه از زاویه دید اول شخص روایت می شود. با آنکه در داستان های مختلف سن و وضعیت شغلی راوی تغییر می کند (راننده تاکسی، پیشخدمت، بیکار، عکاس...) اما جوهر درونی این شخصیت ها همیشه یکسان است.
انگار که یک بازیگر (بدون اینکه بر وجه کمدی ماجرا تاکید شود یک کمدین) تمام نقش ها را بازی می کند اما اصرار بر آن است که با گریمی تصنعی (و تعمدی) همیشه چهره اصلی بازیگر پیدا باشد. این راوی مرد رنجور، نحیف، بی پول و توسری خوری است که سخت می تواند زن ها را به خود جذب کند و از آن مهمتر اطمینان حاصل کند که از طرف آنها دوست داشته می شود. به همین خاطر است که در داستان «خرچنگ» زنی که از نظر ظاهر به راوی شبیه است و عاشقانه او را دوست دارد راوی چنان از خود بی خود می شود که با مرد قوی هیکلی در سیرک درگیر می شود و واضح است که سربلند بیرون نمی آید. در هر دو داستان «بی عقل» و «باران ماه مه» راوی با همدستی یک دختر جوان و جذاب نقشه جنایتی را می کشد اما سرانجام نمی تواند نقشه اش را عملی کند و البته دخترکان هم او را ترک می کنند.
در داستان نقشه قتل هم راوی که قصد جان همکار زبروزرنگش را دارد او را به اسکله دورافتاده یی می کشاند اما برخورد تصادفی با زن مسن و بدکاره یی باعث می شود که از فکر خود پشیمان شود. چنانکه دیدن صحنه مرگ اسب در داستان «باران ماه مه» نقشه های خبیثانه اش را برآب می کند.
دیگر شخصیتی که کمابیش در داستان ها تکرار می شود همکار یا دوست بزن بهادر، باهوش و خوش قیافه تری است که حسادت راوی را برمی انگیزاند. در داستان «زگیل» این شخصیت شوهر خواهر راوی است که با دختر غماز همسایه ارتباط برقرار می کند.
در داستان «دلال» پرنسس زیبا و طماع بی اعتنا به راوی با مرد پولداری ازدواج می کند. در داستان تابو راوی که احساس می کند نیروهای ماوراءلطبیعه از او محافظت می کند در رجزخوانی با همکار عبوسش که دل گراتسیا را ربوده شکست می خورد. در داستان «پیک نیک» شخصیت رقیب به تعداد کسبه یی که برعکس راوی نان شان در روغن است تکثیر می شود. از شخصیت های زن داستان های رمی انتظار هیچ نوع همدلی نیست؛ دخترهای پرافاده و کوته فکر هستند یا زنان غرغروی دردسر ساز.
در بسیاری از داستان ها زنان میل و محبت راوی را بی جواب می گذارند تا قالب شخصیت راوی به عنوان شکست خورده خوش قلب و ساده دل تکمیل شود.
در داستان «متعصب» دختری که همدست ماشین دزدها است به راوی که راننده تاکسی است روی خوش نشان می دهد تا او را به شهر بازگرداند. در «دنبالشو نگیر» همسر راوی او را که مردی وسواسی با عادات زنانه است ترک می کند و هیچگاه حاضر نمی شود که علت این کار را بگوید. در داستان «بدل» راوی با خدعه یی معشوقه اش را که او را ترک کرده به یک استودیوی فیلمسازی می کشاند و سپس سعی می کند او را به خاطر خیال خوش هنرپیشه شدن تحقیر کند اما در پایان متوجه می شود که سخت دلتنگ دختر است. راوی داستان ولخرج همه کار می کند تا همسرش به او نگوید خسیس. ولخرجی های دیوانه و ار به ورشکستگی می انجامد و آن وقت است که زن او را ترک می کند.
رمی که در این داستان ها تصویر می شود رم حاشیه نشین ها و فروشندگان جزء است. جلوه شهر خلاصه می شود در رستوران های ارزان قیمت، انبارهای متروکه، غارها و میدان هایی که مملو از شهرستانی های بی تجربه و ساده لوح است.
تنها در داستان شوخی های گرمازدگی است که راوی خانه های ثروتمندان را بر اساس کلیشه ها توصیف می کند. «هوای تازه شب در اتاق های وسیع و تاریک می ماند و در سایه روشن آیینه ها، کف مرمرین اتاق ها و لوازم خانگی پرداخت شده می درخشد. همه چیز سرجایش قرار دارد، همه چیز تمیز است و تاریک در حال استراحت.» در مقابل داستان های رمی در محیطی آغشته به عرق و غبار روی می دهد.
حتی وقتی جمعی دوستانه برای گذراندن شبی خوش به رستوران می روند سر از چنین جایی در می آورند؛ «خاک اره روی زمین، دیوار سیمانی و ترک خورده، صندلی های درب و داغان، میزها از آن بدتر، دستمال سفره ها پاره پوره و حتی کثیف.»
پلشتی و بدمنظرگی فضا ها در ظاهر شخصیت ها هم تسری می یابد. بزک های زننده دخترها زشتی شان را پنهان نمی کند. گولی یلمو در داستان به امید دیدار نمونه مثالی شخصیت هایی است که راوی با آنها برخورد می کند؛ «کوتوله، خاکستری، چاق و طاس، با قیافه با نمکی بین یهودا و یک متولی کلیسا.» خصلت آخر چهره (قیافه بینابین) در اخلاقیات شخصیت ها هم منعکس می شود. این آدم های بدچهره و بینوا هیچ وقت آنقدر خبیث نیستند که از آنها متنفر شویم.
حتی وقتی به هم دستبرد می زنند و همدیگر را می فریبند هم ممکن است یکدفعه به گریه بیفتند و از کرده خود پشیمان شوند. آنها هم مثل شخصیت های داستایوفسکی یکباره به شوق می آیند و آتش خیرخواهی، نیک اندیشی یا نفرت و خشم در وجودشان شعله می کشد؛ چیزی که آتش شخصیت داستان های رمی را خاموش می کند و راه او را از خویشاوندان روسش و موزیک های داستایوفسکی جدا می کند، جهان پرشتاب موراویا است.
در این جهان پرشتاب بازیگران هر لحظه باید تغییر لباس بدهند و در نقش دیگری ظاهر شوند. پیدا است که در مهلت کوتاه شان نمی توانند شور و غلیان روحی بروز دهند. یکی از تم های همیشگی داستان های موراویا شکست، ناامیدی و بداقبالی است؛ شکست همیشه در کمین است، همیشه در نقطه تاریک کوچکی که از دیدرس شخصیت ها دورمانده، پنهان شده اما درست به موقع از سایه بیرون می آید.
آن نقطه کوچک و تاریک دریچه مرموز تقدیر است. نحوستی که در داستان روز نحس دامان راننده تاکسی را می گیرد در روح داستان های دیگر هم حلول کرده است. تقدیر است که در لباس آگاهی خیالات خوش بینانه شخصیت های فرعی را دود می کند و به آسمان می فرستد و اجازه نمی دهد حتی یک لحظه نکبت و ادبار به چشم شان نیاید. همین آگاهی زجرآور است که آوازه خوان داستان دلقک را به سوی خودکشی سوق می دهد، یا در داستان راننده کامیون راوی را به شکلی تصادفی به رستورانی می کشاند که معشوقه اش را با مرد قوزی در آنجا ببیند.
در سیطره نگاه جبرگرای موراویا حکایت های اخلاقی که با تحول مثبت شخصیت ها همراه هستند هم از درون تهی می شود. بعد از خواندن داستانی چون شوخی های گرمازدگی وقتی راوی درمی یابد که آدم های بیچاره تر و فقیرتری از او هم وجود دارند هیچ فکر نمی کنیم که موراویا می خواسته چیزی یادمان بدهد که کهنه و تکراری است بلکه با خودمان می گوییم؛ «این هم حکایت یک آدم بیچاره دیگر،» مثل همان هایی که هر روز در مکالمات روزمره می شنویم و می گوییم.
مثل وقتی که فقط برای چند لحظه متاثر می شویم یا می خندیم یا با دیگرانی که نمی شناسیم همدلی می کنیم. به چهره موراویا نگاه کنید؛ شبیه پیرمردانی نیست که در اتوبوس یا در پارک گاهی بی مقدمه سرصحبت را باز می کنند و ماجرایی را که برای یکی از نزدیکان شان اتفاق افتاده برای مان باز می گویند. می توانیم حرف شان را باور نکنیم؟ می توانیم به راستگویی آنها شک کنیم چون هر روز و به هر بهانه حکایتی را به یاد می آورند؟ شاید یک روز این کار را بکنیم ولی عجالتاً به لذتی که در نقل آنها است سخت نیاز داریم، به قصه هایی که ما هم روزگاری بتوانیم برای دیگران تعریف کنیم .
امیرحسین خورشیدفر
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید