چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
این کابوس را آنها نوشتهاند
خدایا ! سپاس که مرا مسئول رویاهایم قرار ندادهای! (قدیس آگوستینوس)
(روز نود و یکم)
وقتی در قرمزرنگ را دیدم که طاقباز بود، و باد پردهای را که پشتش آویزان بود تکان میداد، ایستادم و خیرهاش شدم. دلهرهای سینهام را گرفتهبود. فکر کردم نمیتوانم تو نروم. نشستم. در باز، با آن پردهی سبز، من را میخواست.
میترسیدم. کف دستهایم را گذاشتم زمین و چهارده تا شنا رفتم و سر پانزدهمی حس کردم یکی دارد نگاهم میکند. بلند شدم و سراسر کوچه و آسمانش را نگاه کردم و کسی را ندیدم.
درِ باز، انگار ولم نمیکرد. آرام به طرفش رفتم و خواستم پرده را کمی پس بزنم، که باد پیش از من آمد و برای چند لحظهای پسش زد و گذشت؛ و من توانستم آسمان مستطیلیِ پشت در را ببینم که طولش هفت متر و عرضش یک و نیم متر بود. مساحتش، دویست بار کوچکتر از قطعه زمینی بود که دایی، پشت خانهاش داشت و میگفت که آن را برای شهابسنگی نگاه داشته که همزمان با مرگ او، روی زمین میافتد.
پرده را پس زدم و رفتم تو. دالانی بود که بعد از هفت متر به سمت چپ میپیچید. از دالان گذشتم و به حیاط رسیدم. برای لحظهای، بوی شدید کتابهای تازهچاپ درسی مثل مشتی به بینیام خورد، و من حیرتزده، محکم به دیوار پشت سرم خوردم و با تکانی که به دیوار گلی دادم، کرمی که تا ارتفاع زیادی از آن بالا رفته بود پایین افتاد، و من سرم را بلند کردم. در مقابلم، پنج متر دورتر از من، تکیهداده به دیوار ساختمان گِلی، دختری روی چهارپایهی آهنی زنگزدهی کوچکی نشسته بود. بلوز و دامنی مشکی پوشیده بود و روی زانوهای بههمچسبیدهاش، سینی مسی بزرگی، پر از کرم داشت. کرمهای کوچک و سفید و درهملول، و او در حالیکه لحظهای چشمهای سیاه سرمهکشیدهاش را از من برنمیداشت، کرمها را یکییکی به دهان میگذاشت و میجوید. خونِ کرمها از دو گوشهی لبهایش جاری بود و دو باریکهی خون، زیر چانهاش به هم میرسید و در یک خط، از بلوزش پایین میرفت.
بالای سر دختر، نیممتر بالاتر، دریچهای بود به اندازهی دریچهای که دامن دختر و پاهایش با زمین خاکی حیاط میساخت، و از پشت دریچه، زنی که موهایش به رنگ تیرآهن بود و تکهپارچهای قرمزرنگ از بالای لبها به پایینِ صورتش را پوشانده بود، خیره و شاید مهربان، نگاهم میکرد.
دختر، از کرمخوردن دست برداشت و آرام به دیوار تکیهداد و چشمهایش را بست، و من حس کردم از دو طرف، دو نفر بازوهایم را گرفتند. احمقانه، تقلایی کردم که فوراً فهمیدم بیفایده است و من فکر کردم که حتا اگر به خاطر آن دختر هم باشد کاری نمیکنم.
دو پیرمرد بودند، و یکیشان عینک آفتابی به چشم زدهبود. سرم را پایین انداختم و دوباره آن کرمِ پایینافتاده را دیدم که روی زمین میخزید و وقتی پیرمردها من را به طرف دختر میکشاندند، مطمئن بودم که پیرمرد سمت چپی کرم را لگد خواهد کرد؛ اما او بیآنکه به پایین نگاه کند، با دقت از رویش قدم برداشت.
به مقابل دختر رسیدیم و پیرمردها با قدرتی فوقالعاده، مثل گلوله نمدی، به پشت، روی زمینم انداختند و دستها و پاهایم را محکم گرفتند. دختر چشمهایش را باز کرد و سینی کرمها را کنار پاهای من، روی زمین و مقابل چشمهای پیرمرد عینکی گذاشت. به رویم خم شد. کمی مکث کرد، و بعد لبهای لرزان و خونیاش را محکم روی لبهایم گذاشت. لبهایش طعم گِل و باران میداد. لبهایم را میمکید، و فکر کردم که اگر من هم لبهایش را نمکم، او ریههایم را به داخل سینهاش خواهدکشید. قطره اشکی که از چشم چپش بیرون آمد و روی چشم راستم چکید، ازگوشهی چشمم به پایین سرازیر شد، وارد گوشم شد و بعد از لالهی گوشم به زمین افتاد. اینهمه، آنقدر برایم عادی مینمود که ترس بَرَم داشت.
دختر بلند شد و در حالی که از فرط گریه، لبهای خونیاش به هم میخورد، به دیوار تکیهداد و پیرمردها رهایم کردند.
یک تار موی دختر، روی صورتم افتادهبود و قاطی ابروی چپم شدهبود. به بهانهی مالیدن چشمهایم، تار مو را قاطی موهایم کردم. زنِ مو تیرآهنی دهنبستهی پشت دریچه که همانطور خیره و مهربان نگاهم میکرد به آرامی گفت: برو!
بلند شدم و خودم را تکاندم. گفتم: خداحافظ...
کسی جوابم را نداد، و من وقتیکه از حیاط بیرون میرفتم، کرمِ افتاده از دیوار را دیدم که له شده بود. وارد دالان که شدم، شروع به دویدن کردم و فکر کردم کسی حق ندارد به من بخندد. از در بیرون زدم. در حال دویدن، با دست چپ موهای سرم گرفته بودم تا باد تار موی دختر را نبرد. بعد از پنج بار پیچیدن از کوچههای سر راه به خانه رسیدم. در، مثل همیشه باز بود. وارد حیاط شدم. پیرمرد صاحبخانهام مثل همیشه، پشت به در حیاط، داشت در کرتهای سبزیاش دنبال چیزی میگشت، یا شاید هم داشت چیزی را چال میکرد.
از پلهها بالا رفتم و در اتاقم را به روی خودم بستم. آینهام سر جایش نبود. کسی بَرَش داشته بود. وقتی جلوی پنجره رفتم تا در شیشه موهایم را نگاه کنم، پیرمرد صاحبخانهام را دیدم که به مستراح میرفت.
تار مو دیده نمیشد. اما مطمئن بودم که هنوز قاطی موهایم است. به خاطرم رسید که پیرمرد گفته بود در جوانی، در یک مغازهی سلمانی، شاگردی کرده و حتا چند بار و بی هیچ دلیلی، از من خواسته بود موهای سرم را بتراشد. از اتاق بیرون زدم و به حیاط رفتم و در حالی که به خاک تازه زیر و رو شدهی گوشهی چپ کرتِ سبزی پیرمرد نگاه میکردم، به انتظار بیرون آمدنش ایستادم.
پیرمرد، چند بار خواسته بود پیرزنی را که خانهاش کنار مسجد محله بود نشانم دهد، و من هیچوقت حوصلهاش را نداشته بودم و هر بار هم پیرمرد از من دلگیر شده بود. میگفت که میخواهد ازدواج کند. حکایت میکرد که چند ماه پیش، یکی از دوستانش مرده بوده، اما چون یکی را نداشته تا خبر مرگش را به دیگران بدهد، کسی هم از مرگش خبردار نشده بوده؛ تا اینکه پس از چند روز، مردمِ بهجانآمده از بوی تعفن مردار، ردِ بو را پی گرفته و لاشهی ازهمگسیختهاش را در اتاقکش یافته بودند. پیرمرد میگفت نمیخواهد مثل او بمیرد. میگفت دوست دارد کسی را داشته باشد تا دیگران را از مرگش باخبر کند؛ و زنی را که میخواست، گویا پیرزنی بود که هر روز عصر، دم در حیاط خانهاش در کوچهی مسجد مینشست و نگاههای خیره و حریص پیرمرد را به گرمی پاسخ میداد؛ و من، با آنکه بارها از کوچهی مسجد گذشته بودم، ندیده بودمش.
کار پیرمرد در مستراح به درازا کشیدهبود و من فکر کردم نکند پیرمرد همانجا مرده باشد، و با لذت فکر کردم که در این صورت خبر مرگش را به کسی نمیگویم تا بوی گندش، همهی دنیا را پر کند.
به طرف مستراح رفتم و پشت در چوبیاش گوش ایستادم. صدایی نمیآمد. درِ مستراح کوتاه بود. سرم را جلو بردم و تو مستراح، پیرمرد را دیدم که به حالت نشسته، سرش را روی آفتابهی مسی گذاشته بود و نفسنفس میزد. توانستم تو سوراخ سنگ مستراح، چشم خونآلودی را ببینم که از پایین در پیرمرد زل زده بود.
صدایش زدم. از اینکه دید نگاهش میکنم تعجب نکرد، همانطور که من، با دیدن چشم چپش که از حدقه در آمده و در سوراخ سنگ مستراح افتاده بود تعجب نکردم.
حفرهی چشم چپش خونی بود، خونی خشکشده.
گفتم: موهایم را بزن! میزنی؟
در حالیکه لبهایش میلرزید گفت: من مرد نیستم!
و من یادم آمد که میدانستم او مرد نیست. یک بار که مثل همیشه داشت با کرتهای سبزیاش ور میرفت، به طرف من برگشت که داشتم مثل همیشه، دانههای بدبوی کود شیمیایی را که جلوی پنجرهی اتاقم ریخته بود جمع میکردم، و گفت که مرد نیست؛ اما بعدها فراموش کرد که به من گفته مرد نیست و یک بار گفت که تا حالا با چهارده تا زن خوابیده و سر پانزدهمی، برادر زن سر رسیده و او ناچار شده زن را رها کند.
گفتم: اما موهایم را که میتوانی بزنی؟
گفت: قیچی ندارم.
و حس کردم که با لذت حدس زده که من چه خواهم گفت.
گفتم: با تیغ بزن!
لبخندی زد و من، دندانهای سالم و سفیدش را دیدم.
گفت: باشد!
وقتی که داشت بیرون میآمد گفت: اما به یک شرط.
و چون میدانست که نمیپرسم چه شرطی، ادامه داد:
ـ باید با هم برویم و همای من را ببینی.
گفتم: میآیم.
و او فوراً بستهای تیغ از جیبِ سمتِ راست شلوارش درآورد و در حالیکه آشکارا خوشحال بود، گفت: بنشین!
نشستم و سرم را پایین انداختم. کف حیاط، اینجا و آنجا، دانههای سفید و کوچک کودِ شیمیایی ریخته بود و من فکر کردم که ممکن نیست پیرمرد اینقدر احمق باشد و نداند که هر کسی میداند که دو کرتِ کوچک سبزی به این همه کود که هر روز در حیاط میریخت و تا فردا جمع و روانهی سطل زباله میشد، نیازی ندارد؛ و در همین حال، به دنبال تار موی دختر مشکیپوش، آنقدر محو موهای ازبیخزدهی سرم بودم که نفهمیدم چه زمانی بر ما گذشت.
اما پیرمرد، کارش را تمام کرده بود و در حالیکه دستش را روی سر صاف و بیمویم میلغزاند گفت: مثل هندوانهای است که توش هروئین مخفی کرده باشند!
بلند شدم. گفتم: آینهام تو اتاق نبود.
گفت: من آینه دارم.
و به طرف اتاقش رفت. روی زمین خم شدم و موها را به هم زدم. تار موی دختر نبود. اما من مطمئن بودم که در حال دویدن نیفتاده بود.
پیرمرد برگشت. جارو را از گوشهی حیاط برداشت و موها را جارو کرد. وقتیکه در سطل آشغال را میگذاشت و در حالیکه حدقهی خالی چشم چپش را با دست میمالید، گفت: حالا برویم سراغ همای من!
گفتم: برویم.
و فکر کردم که لزومی ندارد فراموش نکرده باشد که برای آوردن آینه رفته بود.
در کوچه، نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت: مگر نگفتم لبهایت را پاک کن؟
گفتم: مگر چه عیبی دارند؟
گفت: خونیاند.
گفتم: نگفته بودی.
گفت: گفتم. دو بار.
گفتم: حتا آینه را هم نیاوردی.
به طرفم برگشت و با تنها چشمش به صورتم و شاید هم به لبهایم خیره شد. قطره اشک بزرگی از حدقهی خونی چپش بیرون آمد.
گفت: معذرت میخواهم...
و من فکرکردم که وقتی داشت موهایم را میزد به خوبی شنیدم که گفت لبهایم را پاک کنم و چیزی نگفتم.
گفت: خوب!... دیگر برویم. همای من نباید بیشتر از این منتظر بماند.
و دوباره راه افتادیم.
همایش دم درِ قرمزِ ضدّزنگخوردهای، روی تکه حصیری رنگو رو رفته نشسته بود و تسبیحِ دانهدرشت آبیرنگی را با دست چپش میگرداند. سه متر و نیم آنطرفتر، در مسجد بود که آبی بود و چوبی و باز.
پیر مرد، با دیدن پیرزن دستپاچه شد و رنگ از رویش پرید، و لبخندی که فکر کردم از روی ترس است روی لبهایش نشست.
گفتم: برایت خواستگاری کنم؟
نگاهم کرد. لب پایینیاش میلرزید و مثل زبان سگ پیر گرسنهای، انگار از دهانش آویزان بود. دانههای ریز و زردرنگ عرق یا شاید هم آب بینی، لای موهای تنک و کمپُشت سبیل کوچکش دیدهمیشد.
پیرزن نگاهمان میکرد. جلو رفتم و به او و درِ مسجد نزدیکتر شدم و حس کردم که پیرمرد، سرعت گرفت و دور شد.
بادی سرد آمد و سر بیمویم را قلقلک داد. رو به رویش نشستم. بوی خون تازه میداد.
گفتم: سرم را خوب تیغ زدهام؟
انگشتهای چاق و نرم دست راستش را روی پوست لخت سرم لغزاند. داشت خندهام میگرفت.
گفت: او برایت تراشیده است؟
و به جایی که قبلا پیرمرد ایستاده بود، اشاره کرد. نگاه کردم و پیرمرد را ندیدم.
گفتم: بله او.
گفت: همای من است!
گفتم: حاضری ازدواج کنی؟
گفت: بله!
گفتم: کی؟
گفت: همین حالا!
و تن چاق و گوشت آلودش، از خندهای بلند، به لرزه افتاد.
گفت: اما او مرد نیست!
دستهایم را گرفت و به گونههایش چسباند. چشمهایش را بست و دست راستش را دور گردنم انداخت و من را به طرف خودش کشید. صدای مهرههای تسبیح را هنوز هم میشنیدم. بوی آهن زنگزده و کتابهای تازهچاپ درسی میداد. بوی خون. دستش را دور گردنم پیچانده بود و دو انگشت اشاره و وسط دست چپش را روی لبهایم گذاشته بود، در حالیکه سنگینی مهرههای تسبیح را روی چانهام حس میکردم. پوست انگشتهایش مزهی خطکش چوبیام را میداد که وقتی یک روز، دایی برای خط کشی دفترش از من خواست و من آن را به او دادم، او با دیدنش و شاید هم با دیدن جای دندانهایم رویش، آن را از پنجره به بیرون پرتکرد...
پیرمرد صدایم میکرد. سرم را بلند کردم. پیرزن لبخند میزد. وقتیکه میخواستم بلندشوم نتوانستم.
پیرمرد و پیرزن کمکم کردند.
خسته بودم و در آن لحظه حس کردم که نمیتوانم حتا یک قاشق هم از آشِ همیشهگی پیرمرد یا تکهای از جوجهی نحیفِ کبابشدهاش بخورم. یا مثل همیشه به پیرمرد بگویم که وقتی جیوهی پشت آینهام را میخراشد، با سر و صدایش ناراحتم نکند.
پیر مرد، پیرزن را هم کمک کرد که سر پا بایستد و سر انگشتهای دست راستش را بوسید و با مهربانی آشکاری پرسید: پسر خوبی است. نه؟
پیرزن گفت: خیلی...
و من، بهتم زد. از جیب سمت راست شلوار پیرمرد، تار موی سیاه دختر بیرون آمده بود.
پیرمرد گفت: سر و وضعت را مرتب کن!
و من گریهام گرفت، و حس کردم که انگار گونههایم از پولادند. تار موی دختر را از جیب پیرمرد بیرونآوردم و بوسیدم، و همانطور روی لبهای شاید خونیام نگه داشتم.
پیرزن به شتاب تار مو را از دستم گرفت و قاطی موهای خودش کرد؛ و من احساس کردم که پیرمرد به جای او پشیمان شد، چون موهای پیرزن به رنگ تیرآهن رنگنخورده بود و موی دختر، سیاه سیاه.
سینهام انگار پر از اشک بود. رویم را برگرداندم و شنیدم که پیرزن داشت میگفت که حیف لبهایش خونی است، باید برایش پاک کرد.
باد سرِ بیمویم را قلقلک میداد، و من از جلوی در مسجد گذشتم و شروع به دویدن کردم.
میدویدم و خودم را نمیفهمیدم. خواب بودم انگار.
به کوچهشان رسیدم و ایستادم. قلبم انگار میخواست بیرون بپرد.
چندینبار، کوچه را بالا و پایین رفتم: آخرکدام در بود؟
درها همه باز بود. اما هیچیک، دالانی در پی نداشت. و هیچیک، قرمز نبود.
کوجه خلوت بود. و من به آرامی کوچههای سر راه و پنج پیچ آنها را رد کردم و به خانه برگشتم. گونههایم از پولاد بودند. و یاد مادر افتادم که شبی داشت لحافم را پینه میزد و به دایی گفت که یک لنگه گوشوارهاش را گم کرده، و پدر که نمیدانست دایی گربهای دارد به رنگ طلا، به مادر گفته بود که فردا برایش گوشوارهای دیگر خواهد خرید...
وارد حیاط شدم. و وقتی که داشتم درِ اتاقم را پشت سرم میبستم، صدای خندههای پیرمرد و پیرزن را شنیدم که از آن ورِ حیاط، از کنار کرتهای سبزی میآمد و من وقتی وارد حیاط شده بودم، ندیدهبودمشان...
(روز نود و ششم)
پدرم آمد.
این دومین بار بود که میآمد، و اینبار شکستهتر.
کت و شلوار آبی روشنی به تن داشت و عینک سیاه به چشم. هر دو نوی نو. شبیه خوابی بود که در بچهگی میدیدم و یک ذرهاش هم یادم نمانده بود.
خیره نگاهش کردم و او که فهمید، عینکش را برداشت. حدقهی چشم راستش خالی بود. نپرسیدم چه اتفاقی برایش افتاده و او پرههای بینیاش را بازتر کرد و آهی کشید. از چشم سالمش قطره آبی بیرون آمد که شک کردم اشک باشد.
گفت: یک شب کتابهایت را ورق میزدم. با هر کتابی که دست میگرفتم بغضم میترکید و گریهام میگرفت. لای چند کتابت پروانه گذاشته بودی. زیر بعضی کلمات خط کشیده بودی که اشک نمیگذاشت بخوانمشان. کتابها را در قفسه گذاشتم و رفتم و خوابیدم. شب را هم فقط خوابِ تو و کتابهایت را دیدم. صبح که بیدار شدم چشم راستم از حدقه در آمده و روی لحافم افتاده بود.
یادش رفته بود که میدانم سواد خواندن ندارد. شاید هم وانمود میکرد که یادش رفته. و من حتا یادم بود بار پیش که آمده بود دنبالم، گفته بود لحافش را با لحاف من عوض کرده است.
گفت: مژگانهای قشنگ مادرت از زور گریه ریختهاند. توی غذا، همیشه یکی دو تا مژگانش را پیدا میکنیم. گریه که میکند از دهان و گوشهایش خون میزند بیرون. زده به سرش. پا برهنه توی کوچه و خیابان راه میرود و وقتی به خانه برمیگردد، دراز به دراز میافتد، و من با موچین مورچههایی را که لای ترکهای پاهایش رفته و له شدهاند بیرون میکشم.
گفتم: برای گفتن اینها آمدهای؟
ـ پسرم نمیخواهم به گریهات بیندازم.
و ناگهان، چشمهای من پر از اشک شد، و فکر کردم که پدر توی دلش دارد به حماقتم میخندد. و او در حالیکه وانمود میکرد دستپاچه شده، دستمالِ قرمزرنگِ همیشهگیاش را از جیب راست شلوارش در آورد و به دستم داد. بوی خانهمان و بوی کتابهایم، تنم را لرزاند. دستمال را به خودش پس دادم.
گفت: نمیخواهم به گریهات بیندازم. اما آخر کمی هم فکر کن. تا کی میخواهی اینطور آواره باشی؟ دور از ما... دور از دوستهات... دور از شهرمان. مگر من و مادرت چه گناهی کردهایم که باید به آتشت بسوزیم؟ آخر مگر پیش ما چی کم داری؟ ها؟
گفتم: این چمدان چیه که آوردهای؟
از هیجان افتاد. اگر کمی بیشتر به حرفهایش گوش میدادم، آنقدر به خودش حق میداد که زیر گوشم بزند. متوجه شدم که از زیر دکمهی پایینی کتش، مورچهای بیرون آمد و به طرف دکمهی بالایی رفت، و او که نگاهش را به من دوخته بود، نگاهم را خیره به کتش دید.
گفت: این کت و شلوار را با پول دوربین عکاسی تو خریدهام.
و بعد، انگار چیز مهمیی یادش آمده باشد، لبخند نامربوطی زد:
ـ این چمدان را میگویی؟ چیزهایی برایت آوردهام.
چمدان را باز کرد. پر بود از نامه. همه داخل پاکت. پاکتهای نو. برای اولین بار پس از آخرین خوابی که سه ماه و پنج روز پیش دیدم، دلم خواست لبخند بزنم.
گفتم: نامهرسان شدهای؟
خندهی بلندی کرد و من کمی دلم به حال خودم سوخت.
گفت: بله پسرم. نامه رسان شدهام. فقط به خاطر تو!
نگاه التماسآمیزی کرد و من، توانستم چرک زیر پیراهنش را حس کنم که حتما دست کم سه ماه و هفت روز بود عوضش نکرده بود.
گفت: اینها نامههای دوستانت هستند. دویست تا نامه! دل همهشان برات تنگ شده. در این یک ماه و خوردهای که ترکمان کردهای هر روز سری به ما میزنند.
داشت دروغ میگفت. سه ماه و پنج روز بود که فرار کرده بودم. بار اول هم که آمده بود همین یک ماه خوردهای را گفته بود و آنوقت هم دروغ گفته بود.
گفت: به خاطر تو همهی مردم شهر با ما مهربان شدهاند.
دستهای لرزان و همیشه نمدارش را جلو آورد و سر بیمویم را به آرامی گرفت. سرش را جلو آورد. حدقهی خالیاش پر از آب یا شاید هم اشک بود.
گفتم: هیچوقت بر نمیگردم. تو هم برو گم شو.
و باز همان مورچه را دیدم که اینبار از زیر دکمهی بالایی کتش بیرون آمد و به طرف دکمهی پایینی رفت. بلند شد. دو گوشهی لبهای کبودش را دو کپهی شیریرنگِ کف، پوشانده بود.
گفت: تقصیر آن کتابهای لعنتی است!
و من چیزی نگفتم.
گفت: حرف آخرت بود؟
چیزی نگفتم و رویم را برگرداندم و در آینهی بزرگِ پیرزن، که جزئی از جهیزیهاش بود که با خود به خانهی پیرمرد آورده بود و عصر همان روز ازدواجشان به من بخشیده بود، خودم را دیدم و با دیدن سر بیمو و لبهای خونیام، احساس آرامش کردم.
گفت: هر وقت برگردی... ما خوشحال میشویم... خداحافظ.
و بیرون رفت.
چمدان، وسط اتاق، باز بود.
از بیرون، پدر به شیشهی پنجره زد. برگشتم و نگاهش کردم. به اولین گلدانِ روی نردههای ایوان اشاره کرد و بلند، و مطمئن بودم که به عمد بلند، داد زد: پول را برایت روی این گلدان میگذارم.
و مشتی اسکناس در آورد و بدون شمردن، روی گلدانِ بیگُل گذاشت و بعد از مکث کوتاهی، انگار که چیز بیاهمیتی میخواهد بگوید، گفت: کلاهی هم برای خودت بخر. و... خون روی لبهایت را هم پاک کن. اینطور به آدمکشها شبیهی.
برای اولین بار بود که گوژِ پشتش را میدیدم. به چشم نمیآمد. اما بود. گوژپشت بود. و از اینکه اینقدر با من مهربان شده بود، دلم به حال خودم سوخت.
خسته بودم. خسته و شاید... شاد.
بلند شدم و خواستم چمدان را ببندم. قفل چمدان خراب بود. نمیدانم پدر چطور تا اینجا و با این وضع آورده بودش. دو دستی بلندش کردم. سبک بود. بوی چسب زخم میداد. بوی زخم و چسب. دستهایم را ول کردم و چمدان افتاد و مثل دهان گوسفندی تازهذبحشده، باز شد و نامهها ولو شدند روی موکتِ قرمز رنگِ کف اتاق. زیپ شلوارم را باز کردم و شاشیدم رویشان. بوی چسب، بیشتر شد. و بوی آهن میآمد، آهن زنگزده. از داخل چمدان، یک ستون مورچه بیرون میآمد، خیسِ شاش. و هر یک، چیزی به دهان داشت. انگار پای سوسک. یا شاید مژگان. مژگانهای مادرم.
بیرون رفتم. پیرمرد صاحبخانه، داشت مثل همیشه چیزی را درکرتهای سبزیاش چال میکرد.
گلدان را نگاه کردم. خبری از پول نبود.گلدان را برداشتم و محکم به طرف پیرمرد انداختم.
در حالیکه از پلهها پایین میآمدم، دیدم که با ترکیدن گلدان و حتا چند لحظه بعد از آن، پیرمرد، در حالیکه وانمود میکرد ترسیده، به عقب چرخید و زمانیکه داشتم به طرف درِ حیاط میرفتم، از پشت سر صدای خوابآلودش را شنیدم که میگفت: چیزی نمیگویم. فقط به خاطر تو. و اِلا...
در حیاط را بستم و پا در کوچه گذاشتم. سینهام، انگار پر از گِل و باران بود.
آنوقتها، مادر تعریف میکرد که دایی گفته اینروزها بزرگترین تصمیم زندگیاش را عملی میکند. و بعد با پدر میخندیدند. جدیاش نمیگرفتند. در خلوت خانهمان، و کمی پنهان از من، تحقیرش میکردند، اما در ظاهر جز لبخند تحویلش نمیدادند. و دایی این را به خوبی میفهمید، اما آنها نمیفهمیدند. و آنها هم یک روز فهمیدند که او با کسی و از جمله با آنها شوخی ندارد... که او هیچوقت، با هیچکس شوخی نداشته.
آنروز، مادر خُمرههای ترشی را گذاشته بود حیاط، و عصر که دایی آمد، برای بردنشان به زیرزمین، از او کمک خواست. با آنها به زیرزمین رفتم. در خنکای کرختیآور زیرزمین، به دیوار سنگی زیر پنجره تکیهدادهبودم و نگاهشان میکردم. ناگهان موشی از زیر پایم بیرون پرید و به طرف آنها رفت. مادر فریادی کشید و خود را به دیوار چسباند. موش، یکراست به طرف دایی رفت و او تکان نمیخورد. در چشمهای مادر، ترس و چندش بود. دایی نگاهی به من کرد و چشمکی زد که نه آنوقت معنایش را فهمیدم و نه بعدها. پای چپش را روی دم موش گذاشت. خم شد. موش را گرفت و بالا برد. موش، انگار منتظر چیزی بود. و بعد، دایی در برابر چشمهای حیرتزدهی من و مادر، و در حرکتی سریع، شکم موش را به دندان درید. خون به صورتش پاشید و جیغ نازک و شیشهای موش در زیرزمین پیچید. مادر به زمین غلطید و فوارهی خاکستریرنگی از استفراغ، از دهانش بیرون زد؛ و دایی پشت سر هم فریاد میزد: گرفتمت! گرفتمت... و من احساس کردم یکی دارد دندانهایم را خورد میکند. از پلههای سردِ زیرزمین بالا دویدم و در حیاط، کنار کرتهای سبزی و در میان بوی تند تره و جعفری، که سبزیهای محبوب پدر بودند، نشستم. نسیمی آرام میوزید و عرق تنم را خشک میکرد. و من... از فرط شادی، بله... از فرط شادی و آرامش، آرام آرام به گریه افتادم... و شش روز بعد بود که دایی تصمیمش را عملی کرد.
از خانه، خانهی پیرمرد، یا خانهی خودم زیاد دور نشده بودم و وقتی نگاه کردم، دیدم مقابل در خانهای هستم که پیرزن، پیشتر در آن زندگی میکرد و سه متر و نیم آنطرفتر، درِ مسجد بود، که هنوز هم باز بود و آبیرنگ.
در حالیکه سعی میکردم نوشتههای روی در خانهی قبلی پیرزن را بخوانم، فکرکردم کاش میتوانستم تمام لحظههای گذشتهی زندگیام را روی یک سینی بزرگ بریزم و بعد یکییکی به دهان بگذارم و بجوم و خونشان از دو گوشهی لبهایم جاری شود...
بادی سرد میآمد و سر بیمویم را قلقلک میداد.
نمیدانم چند ساعت آنجا ایستادم. پاهایم درد میکرد. به آرامی برگشتم، در حالیکه فکر میکردم نوشتههای عربی روی درِ ضدّزنگخوردهی خانهی قبلی پیرزن نباید برایم مهم باشد، پس به پیرزن و حتا به پیرمرد هم ربطی ندارد که من چرا بیرون رفتهام. وارد حیاط شدم و اینبار هم، مثل دو بارِ گذشته در این نود و شش روز، یکراست به طرف اتاق پیرمرد رفتم که شبیه اتاق خودم بود در خانهی پدرم. بار دوم، که پانزده روز پیش بود و من فورا متوجه اشتباهم شدهبودم و میخواستم برگردم، پیرمرد من را دید و در اتاقش را باز کرد. دستپاچه شدم. اما او با لبخندی مهربانانه جلو آمد، دستهایم را در دستهای نمدارش گرفت و بعد خندید.
- آمده بودی انتقام بگیری؟
گفتم: انتقام چه؟
گفت: آخر آنبار هم که تو آن دوستت را با خودت آورده بودی، من پشت درِ اتاقت گوش ایستاده بودم و مواظبتان بودم.
دروغ میگفت. من هیچ دوستی نداشتم و کسی را هم با خودم نیاورده بودم.
گفتم: کدام دوست؟
گفت: همان دختر مو سیاه!
فریاد زدم: دروغ میگویی...
گفت: اولش میخواستم سرت داد بزنم که خانهی من جای این کارها نیست. اما بعد وقتی دیدم که با هم یک کلمه هم حرف نزدید و به هم نزدیک هم نشدید، چیزی نگفتم. خواهرت بود؟
لبخند احمقانهای در گوشهیهای کفکرده ی لبهاش جا خوش کرده بود.
دستهایم را از نمِ دستهای نرمش رهانیدم و یقهی چرکی پیراهن سبزش را گرفتم.
– کثافت... من تحمل هیچ دوستی را ندارم. اگر از جایی فرار کرده ام، به خاطر این بوده که نخواستهام با کسی دوست باشم. تو دروغ میگویی. فهمیدی؟
و پیرمرد که نفسش گرفته بود، به آرامی گفت: فهمیدم... راست میگویی... من اشتباه کردهام...
و من رهایش کرده بودم...
و اینبار هم، در روز نود و ششم از سکونتم در خانهی پیرمرد، به اشتباه، به طرف اتاق او رفتم و باز هم، زمانی که متوجه شدم و خواستم برگردم، در باز شد و اینبار، به جای پیرمرد، سر و موی آشفته و تیرآهنیرنگ پیرزن بیرون آمد و من دیدم که چهقدر پیر و چروکیده است، و چهقدر هم آشناست.
با مهربانی گفت: بیا تو!
و در را بیشتر باز کرد.
دوباره گفت: بیا تو!
و خودش برگشت توی اتاق. به دنبالش من هم رفتم. پیرمرد، در گوشهای نشسته بود و داشت کتابی را توی چمدانِ سوغات پدر میگذاشت. ظاهرا در نبودِ من به اتاقم رفته بود و برش داشتهبود. نمیتوانستم داخل چمدان را ببینم و نمیدانم نامهها را هم با خودش آورده بود یا نه. کتابی که میخواند، کتاب درسی بود. از پشت جلدش فهمیدم. اتاقشان بوی خون تازه و آشِ پر از تره و جعفری همیشهگیاشان را میداد.
پیرمرد با دیدنم بلند شد. آینهی گرد کوچکی را که کنار دستش، روی موکت قرمزرنگِ کفِ اتاق افتاده بود، گذاشت لای کتاب درسیِ داخل چمدان و درِ چمدان را بست؛ و من صدای بستهشدن قفلِ چمدان را به خوبی شنیدم، و او در حالیکه با سر سلام میداد، با شتاب از کنارم گذشت و از اتاق بیرون رفت و در را با صدایی محکم، پشت سرش بست.
پیرزن جلو آمد و من فهمیدم که باید حس کنم عاشقش هستم. و فکر کردم که پیرمردِ لعنتی یکچشم، پشتِ در اتاق، به عمد، با صدایی که من بشنوم، نفسنفس میزند و پنجه به دیوار میکشد تا من بدانم که او دارد نفسنفس میزند و پنجه به دیوار میکشد...
... شاید هوا داشت تاریک میشد. شاید چند ساعتی آنجا بودم، شاید چند سالی. یکهو فهمیدم که باید بروم. پیرزن که فهمید، بلند شد و پردههای سبزرنگِ اتاق را کنار زد. به طرف در رفتم.
پیرزن گفت: اما یادت باشد که لبهایت را حتماً پاک کنی. مگر نمیبینی که خونیاند؟ اینطوری شبیه آدمکشها هستی.
جوابش را ندادم. در را باز کردم و بیرون رفتم. پیرمرد، که انگار گوش ایستاده بود و سخت منتظر بود، با دیدنم، به طرفم آمد. حدقهی خالیاش، پر از اشک بود.
گفت: ما دوستت داریم... با ما بهتر باش... تو جای پسر من هستی...
و سر بیمویم را بوسید...
... آنوقتها... آن روز، شش روز پس از استفراغ مادر و خُرد شدن دندانهای من، دایی به خانهمان آمد. موهایش ژولیده بود و چشمهای سیاهش گودرفته و خیس. غیر از من، کسی اشکهایش را ندید و او هم با کسی حرفی نزد. رفتیم پشت بام. پناهگاهِ همیشهگی من، که به آسمان و شهابسنگهای کمعمرش نزدیک بود.
گفت: دیروز همه چیز را فهمیدم... و گریه کردم...
دستهایم را گرفت و سرم را به سینهاش فشرد. بوی سیاهی چشمهایش را میداد. بغض، گلویش را گرفته بود.
گفت: کتابها ویرانم کردند...
گفت: کتابها وادارم کردند تا اینجا را بیایم...
سرخ شد. خم شد و موهای پرپشتم را بوسید.
– نه... نه... نمیخواهم تو هم... تو هم مثلِ من...
مکث کرد. طولانی. چشمهایش به هیچجا خیره نبود.
گفت: من امروز قسم خوردم... باور میکنی؟ قسم خوردم که... که تمام کتابهای دنیا را بسوزانم...
حس کردم سردش شده، و دستهای کوچکش را به دهانم نزدیک کردم و در آنها دمیدم. خندید.
گفت: از سرما میسوزم... سردم است و حتا آتشِ همهی کتابهای دنیا گرمم نمیکند.
گفتم: کتابها بیشتر از لحظههای ما هستند.
گفت: اما من حس میکنم که بیشتر از کتابها هستم.
و باز خندید و دستهایم را بیشتر فشرد و باز هم بغضش ترکید.
باز هم موهایم را بوسید. چیزی نگفتم. شاید از بسکه احمق بودم چیزی نگفتم. و او رفت. با همان موهای ژولیده و چشمهای گود رفته و اشکآلود.
عصرِ همان روز که از مدرسه بر میگشتم، انبوهی از مردم را دیدم که دورِتنها فلکهی شهرِ کوچکمان جمع شده بودند. از لابهلای هیکلهای عرقکرده، خودم را به میانهی فلکه رساندم.
یکی، که کت وشلوارِ آبی روشنی به تن داشت، با ولع تعریف میکرد: خودم از مغازه دیدم. آمد و همینجا ایستاد. چند بار دور خودش چرخید. خندید. رقصید. و بعد خودش را آتش زد...
دایی بود. و هیچ شهابسنگی به شهرمان نخورده بود. و من فکر کردم که خاکسترش چهقدر کم، به خاکستر کتابهایش شباهت دارد.
(روز صدم)
درِ حیاط را به روی سگ پیر گرسنهای که دنبالم کرده بود، بستم و از پلهها بالا رفتم. پشتِ درِ اتاقم گوش ایستادم، در حالیکه فکر میکردم لولای در که کمی باز شده و به خوبی جای خراشِ انبردست و چاقو روی آن دیده میشد، شبیه فکهای گوسفندِ تازهذبحشدهای است که از هم دریده باشند و بعد به زور به هم چسبانده باشند.
از توی اتاق، صدای نفسنفس زدن و گریه شنیدم. شناختمش. دستگیره را پیچاندم. در، باز بود. پیرزن که داشت خودش را در آینهی بزرگِ هدیهی خودش نگاه میکرد و شاید هم دنبالِ تصویرهای قبلی احتمالی من در آینه بود، با شتاب برگشت و به طرفم آمد. عرق کرده بود.
گفتم: قرار بود امروز را کاری به کارم نداشته باشید!
چشمهایش اشکآلود بود و چین پیرِ زیرِ گلویش میلرزید.
گفت: همایم را دستگیر کردند!
ـ کی؟ کجا ؟
ـ نیم ساعت پیش. یکی از مامورها گفت از طرف آگاهی آمدهاند.
ـ آخر برای چی؟
ـ نمیدانم. نگفتند. ولی همای من پاکترین آدم دنیاست. تو میروی دنبالش؟
ـ بله. حتما.
لبخند زد. آشناتر از همیشه شده بود برایم. گفت: دوستت دارم. ما هر دو دوستت داریم.
گفتم: من هم دوستتان دارم.
گفت: پس زودتر برو و سری به زندان بزن. ببین جرمش چیست و کی آزاد میشود. برایش شهادت بده.
گفتم: همین حالا.
آهی کشید و لبخند دیگری که وانمود میکرد از سرِ آسودگی است روی لبهای کبودش نشست.
بیرون آمدم و مژگانهای مادرم یادم آمد و مورچههای بیچارهای را که با فشارِ موچین پدر، له میشدند و نمیدانم چرا فکر کردم که دارد باران میبارد و من باید پاچههای شلوارم را بالا بزنم.
در حالیکه از درِ بازداشتگاه میرفتم تو، فکر کردم که چرا نباید تا به حال در حیاطِ خانهی پیرمرد به دنبال بقایای یک دالان خرابشده گشته باشم.
از دالانِ بازداشتگاه گذشتم که به طرف چپ پیچ میخورد و به نظرم رسید که پا روی بازماندهی سیمان یا ماسهای گذاشتم که به تازهگی جمع کرده بودند.
در انتهاب دالان، نگهبانی، و شاید مسئول بازداشتگاه، پشت میزی آهنی و ضدزنگخورده نشسته بود و کتاب میخواند. کتاب درسی بود. از رنگ جلدش فهمیدم.
جلو رفتم و سلام کردم.
سرش را به آرامی بلند کرد و با مهربانی پرسید: شما مستاجرِ قهرمانِ پیرِ ما هستید؟
گفتم: بله.
شرمآلود لبخند زد: اگر خاطرهای را برایتان تعریف کنم، ناراحت نمیشوید؟
و چون فهمید که میخواهم بروم، بیدرنگ گفت: یکبار، بچه که بودم، مادرم برایم جوجهای خرید!
پرسیدم: یک... جوجهی نحیف؟
سرِ شوق آمد: بله بله... یک جوجهی نحیف و لاغر!
و بعد دوباره جدی شد: آمدهاید از صاحبخانهتان خبر بگیرید؟
گفتم: آمدهام خاطرهی شما را بشنوم!
و روی تنها چهارپایهی فلزی زنگزده که ظاهرا مخصوص ملاقاتکنندهها بود، نشستم.
باز هم لبخند زد: آره... خیلی لاغر بود. خیلی دوستش داشتم و او هم من را دوست داشت. اما یکروز که داشتم آش نذریِ پیرزن همسایهمان را میخوردم و پدرم مثل همیشه داشت جیوهی پشت آینهی کوچکش را میخراشید، جوجهام پرید توی آش و سوخت. بیرونش که آوردم موهای نرمش میریخت. از منقار کوچکش خون بیرون زده بود و بعد از چند لحظه مرد. میخواستم دفنش کنم. میخواستم تابوت داشته باشد. قوطی کفش پدرم را تابوتش کردم و تو کرتِ سبزی گوشهی حیاطمان و میانِ ترههای نو رسته دفنش کردم. چند روز بعد که رفتم و بیرونش آوردم تابوتش پر از مورچه و آب شده بود.
و من که فکر میکردم اگر آن جوجه زنده میماند، هیچوقت منقار خونیاش را پاک نمیکرد پرسیدم: و جوجه؟
خندید و دندانهای سالم و سفیدش را به رخم کشید: دزدکی کبابش کردم و به مادرم گفتم که پیرزن همسایه برایمان فرستاده. جالب است نه؟
گفتم: خیلی.
گفت: میدانید چرا صاحب خانهتان بازداشت شده؟
فکر کردم که دلش میخواهد بپرسد چرا تا حالا ازدواج نکردهام.
گفت: به جرمِ قاچاق هرویین! وحتما اعدام میشود.
گفتم: میتوانم ببینمش؟
گفت: به این شرط که یک خاطرهی دیگر هم برایتان تعریف کنم. یکبار وقتیکه تو استخر زندان شنا میکردم یکی از توی آب پایم را کشید و من هم...
بلند شدم و گفتم: خاطراتتان آنقدر جالب است که اگر همهاش را گوش کنم، میترسم با هم دوست شویم و راستش دیگر حالِ آوارهگی دوباره را ندارم.
گفت: حق با شماست. اما سعی کنید زیاد بیرون نروید. راستش... در این قضیه پای شما هم به میان آمده.
نمیدانم چرا لبخند زدم. شاید هم ترسیدم. و شاید هم فکر کردم دارد دروغ میگوید.
گفتم: حتما... خداحافظ!
گفت: خداحافظ... ضمنا بهتر است لبهایتان را هم پاک کنید. اینطوری شبیه آدمکشها شدهاید!
زمانیکه از بازداشتگاه بیرون میآمدم، دیگر به خوبی فهمیده بودم با سیمان و ماسه چه میکردهاند.
خیابانها خلوت بود. و من فکر کردم که حتا اگر او همهی زندگی احمقانهاش را هم برایم تعریف میکرد من مجبور نمیشدم دوباره آواره شوم.
برای اولینبار پس از سه ماه و ده روز، دلم خواست بدانم ساعت چند است. پیرمرد صاحبخانهام ظاهرا به زودی اعدام میشد و من فکر کردم که اصلا بعید نیست در یکی از شبهای گذشته، وقتی از اتاقش بیرون میآمدم، گفته باشد که بعد از مرگش و بعد از اینکه پیرزن خبر مرگ او را به جهانیان اعلام کرد، با پیرزن ازدواج کنم تا او هم بتواند پیش از گندیدن و تجزیه شدن، دفن شود و دیگران به موقع از مرگش آگاه شوند؛ و حتا شاید از من خواسته باشد پولهایش را برایش بشمارم و من فکر کردهباشم که کمکم موهای سرم سرک کشیدهاند و از او خواستهباشم تیغهایش را آماده کند. و یکهو ماتم برد. زیر پاهایم کرمی داشت میخزید. نشستم و نگاهش کردم و سرم گیج رفت. آنطرفتر کرمی دیگر میخزید و آنطرفتر کرمی دیگر. کوچک و سفید و درهملول.
به شتاب ردِ کرمها را گرفتم. کرمها به ردیف و دنبالِ هم روی آسفالت میخزیدند. پیدا کرده بودم! و زمانیکه به کوچهای پیچیدم که ندانستم سمت چپِ خیابان است یا راست، در آن سر کوچه دختری چادری را دیدم که در مهتابِ کوچه، تنها، سایهای بود و به شتاب میرفت. و زمانیکه باز هم نمیدانم به کدام سمت پیچید، کرمی را دیدم که از چادرش پایین افتاد و روی آسفالتِ کوچه خزیدن گرفت. دختر ناپدید شد و من دویدم. به دنبالش میدویدم و میدانستم که آن نگهبان یا مسئولِ بازداشتگاه، از پشتِ سرم میآید و کرمها را یکییکی جمع میکند.
سرِ کوچه پیچیدم و باز هم دختر را دیدم که اینبار در چند قدمیام داشت میرفت. به طرفش دویدم و در مقابلش ایستادم. ایستاد و با حیرت نگاهم کرد.
...خودش بود... چند تار موی سیاهش تا روی چشمهای سیاهترش پایین آمده بود. زیبا بود. با همان لبهای خون آلود که فورا به لبخندی باز شد، اما تنها برای چند لحظه. و بعد دوباره همان حیرت و شاید ترس.
نگاهی به پشتِ سرمان کرد و با صدایی که جز زمزمهای نبود گفت: خواهش میکنم برو!
گفتم: کجا بروم؟
گفت: نمیدانم. اما برو! برو!
نفسهای ترسآلودش در کوچه میوزید و تنم مور مور میشد.
گفتم: سالهاست که دنبالِ توام. حالا بروم؟
گفت: تو نمیدانی. باید بروی. اگر... اگر دوستم داری... برو!
و من گفتم: دوستت ندارم...
آرام به دیوارِ گِلی خانهای که کنارش ایستاده بودیم و تنها خانهی روشنِ آن کوچه بود، تکیه داد وسرش را پایین انداخت.
گفت: پس... پس از من چه میخواهی؟
و بعد بغضم ترکید و هر چه فکر کردم، چیزی یادم نیامد. و او هم یکهو به گریه افتاد و من در مقابلش زانو زدم.
گفتم: نمیدانم... نمیدانم از تو چه میخواهم... بارها و بارها از کوچهتان گذشتم، اما پیدایت نکردم. بارها با آن زنک پشتِ دریچه همخوابه شدم اما نتوانستم سراغی از تو بگیرم... من... من... حالا که پیدایت کرده ام، بروم؟
پاهایش را در آغوش گرفته بودم و او میلرزید.
سرم را بلند کردم و گفتم: نگاه کن! لبهایم را هنوز هم پاک نکردهام.
نگاهم میکرد. و خونِ خشکیدهی روی لبهایش قاطی اشکهایش شده بود.
گفت: نمیدانم... من و تو نمیدانیم... و... و انگار همه میدانند... آنها میدانند... این کابوسِ خونین را آنها نوشتهاند... من و تو را...
نشست. در آغوشم نشست. و زانوهای لاغرش به سینهام چسبید. هنوز هم به دیوار تکیه داشت. انگشتهای خونیاش را به گونههایم کشید، چشمهایش را بست و سرش را روی شانهام گذاشت. و من در حالیکه با همهی حسهایم میدانستم که پیرزن و پیرمرد صاحبخانهام، دست در دستِ هم و از آن سرِ کوچه به سویمان میآیند، لبهای خونیام را روی لبهای خونیاش گذاشتم و چشمهایم را در بوی سیاهی موهایش بستم.
... بادی سرد سرِ بیمویم را قلقلک میداد. برکفِ کوچه، چادری مشکی بود وسطلی سوراخ، که کرمها یکییکی از آن بیرون میخزیدند.
بر چادر، نشانِ انبردست و چاقو بود.
خواستم پیرمرد و پیرزن را که داشتند به کوچهی بعدی میپیچیدند صدا بزنم، اما پدر که حالا دیگر فهمیده بود که آنروز من نه به کت و شلوارِ آبی روشنش، که به مورچهی زیر دکمههای بالا و پایین کتش نگاه میکردم، گفت: دیگر لازم نیست صدایشان کنی.
و من فکر کردم که اگر آن نگهبان یا مسئولِ زندان _ که حالا کنار پدر ایستاده بود _ به خاطر کشتنِ دختر از من تشکر کند، پدر حق خواهد داشت به داشتنِ پسری مثلِ من بنازد.
و زمانیکه بلند شدم، در آخرین تلاش، دلم خواست احساس کنم که خاکسترم شبیه خاکستر کتابهایم خواهد بود، اما تنها توانستم چشمِ چپم را که از حدقه درآمده و زیر پاهایم افتاده بود، با لذت له کنم...
برای نویسندهی بوف کور
خالد رسولپور
خالد رسولپور
منبع : نشریه ادبی جن و پری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست