چهارشنبه, ۳۰ خرداد, ۱۴۰۳ / 19 June, 2024
مجله ویستا

گفتمان زنانه، انقلاب در عشق و دگر دوستی


گفتمان زنانه، انقلاب در عشق و دگر دوستی
ژولیا کریستیوا(Julia Kristeva) یکی از فیلسوفان فمینیست معاصر است. او در سال ۱۹۴۱ در بلغارستان زاده شد و برای ادامه تحصیلات به پاریس رفت. در این دوره سمینارهای رولان بارت و میشل فوکو، بسیار مشهور بود، از این‌رو او هم در این سمینارها شرکت می‌کرد. بعدها با نشریه تل‌کل(Telquel) همکاری کرد . در دهه ۱۹۶۰به آثار میخاییل باختین علاقه‌مند شد و بویژه نظریه کارناوال وی را به تفسیر گذاشت. او به‌تدریج به زبان‌شناسی روی آورد و بدیهی است که به علت زندگی در بلغارستان با اندیشه‌های مارکس و هگل آشنایی داشت و مارکسیسم روسی را به‌خوبی می‌شناخت.
از این رو به جنبش ساختارگرا علاقه‌مند شد و اندیشه‌های روانکاوانه ژاک لاکان را به دقت مطالعه کرد. او
روانکاوی را با زبان‌شناسی درآمیخت و در رساله دکترای خود در سال ۱۹۷۴ باعنوان «انقلاب در زبان شاعرانه» به چاپ رساند و آنها را تحلیل کرد. این اثر با استقبال فراوانی روبه‌رو شد و همین امر سبب گردید تا از او برای تدریس در دانشگاه پاریس دعوت شود . نظریه‌پردازان فمینیست از چشم‌اندازهای گوناگون سیاسی، اجتماعی و... به طرح دیدگاه‌های خود می‌پردازند. ژولیا کریستیوا از یک‌سو با زبان‌شناسی و روانکاوی و ازسوی دیگر با فلسفه و امور سیاسی به‌خوبی آشنا بود. محور اصلی پژوهش‌های نخستین کریستیوا بر کنش‌های دلالتی ناشی از زبان شاعرانه استوار است. او ضمن تحلیل نوشتارهای گوناگون از قرن پانزدهم تا عصر حاضر، یعنی آثار سلین، بکت و سولرز روش تازه‌ای را موسوم به نشانه‌شناسی تحلیلی ساخت.
او این روش را تحلیل معنایی(Semanalysis) نام داد و ضمن تأسی از رهیافت‌های لوی اشتراوس و رولان بارت پدیده‌های دلالتی را در اشکال گوناگون به بحث و بررسی نهاد. کریستیوا در کتاب «خواهش در زبان» (Desire in language) شگرد خاصی را در پرسش متافیزیکی براساس رویکرد مارکسیستی، هگلی و هایدگری به‌کار گرفت. هر چند که وی هیچ‌گاه خود را ساختارگرا معرفی نکرد، اما گرایش او به این جنبش در تمامی آثارش به‌روشنی مشهود است. کریستیوا در بحث‌های خود بیشتر بر نقش محوریِ سوژه سخنگو تأکید کرد و از این رهگذر از مضمون اصلی مکتب ساختارگرا فاصله گرفت؛ او با این تأکید از جریان‌های اساسی فلسفه فاصله گرفت و خود را در حاشیه هنر معاصر و ادبیات مستقر نمود و با تحلیل معنایی و زبانی، خود را به‌عنوان یکی از چهره‌های برجسته زبان و ادبیات مطرح ساخت. نظرات کریستیوا از ناحیه بسیاری از منتقدان و نظریه‌پردازان ادبی با اقبال فراوانی روبه‌رو بوده است، اما خود کریستیوا در مورد فمینیسم و وضعیت کنونی آن با احتیاط کامل برخورد کرده است.
نظرات او درباره فمینیسم را می‌توان در مقاله مبسوطی به نام «زمان زنان» در کتاب «بیماری‌های جدید روان»
مطالعه کرد؛ او این مقاله را در سال ۱۹۷۹به چاپ رساند. کریستیوا در این مقاله فمینیسم را به سه مرحله تقسیم کرده و مرحله اول آن را مردود دانسته زیرا در این مرحله فمینیست‌ها به‌دنبال برابری کلی و همگانی زنان با مردان بوده و از این طریق تفاوت‌ها و دگربودگی‌های جنسی را نادیده می‌گیرند. او نظریات سیمون دوبوار را به خاطر نفی نقش مادرانه زن به‌طور ضمنی به انتقاد می‌کشاند. کریستیوا معتقد است که به‌جای نفی نقش مادرانه زن باید به تکوین گفتمان تازه‌ای پیرامون این نقش همت گماشت. به نظر او نوآوری حقیقی زنان در مورد نقش مادرانه آنها وقتی قابل تحقق است که رابطه خلاقیتِ زن و نقش مادرانه او بیشتر مورد توجه قرار گیرد.
کریستیوا مرحله دوم فمینیسم را هم مردود می‌داند، زیرا در این مرحله فمینیست‌ها به‌دنبال زبان زنانه واحد و بی‌مانندی هستندکه به نظر او دسترسی به آن غیرممکن است. او معتقد است فمینیست‌هایی که مدعی هستند زبان و فرهنگ اساساً و از لحاظ گوهری پدرسالار بوده و باید آنها را رها کرد، راه به‌جایی نمی‌برند و این رویکرد تا حدی افراطی و دور از واقعیت است.
به گفته او فرهنگ و زبان قلمرویی است که موجودات و سوژه‌های سخنگو در آن همزبانی و همدلی نشان
می‌دهند و زنان نیز چون در زمره سخنگویان هستند از این‌‍رو به‌ناچار باید در این حوزه خود را سهیم بدانند.
کریستیوا مرحله سوم فمینیسم را که می‌کوشد میان هویت و غیریت پیوندی نزدیک بیابد مورد تأکید فراوان قرار داده است. به نظر او در این مرحله فمینیسم نمی‌کوشد تا هویت را به غیریت برتری بخشد، بلکه در پی آن است تا هویت‌های چندگانه را کشف و ماهیت آنها را دریابد. او در گفت‌وگویی یادآور شده که هویت‌های جنسی گوناگون وجود دارند و به تعبیر او به تعداد افراد بشر، هویت جنسی می‌تواند باشد. پاره‌ای بر این باورند که مسافرت او به چین دیدگاه وی پیرامون فمینیسم را با اشکالات متعددی رو‌به‌رو ساخت. او در کتابی موسوم به «درباره زنان چینی» مواضعی را درباره زنان مطرح کرد که منتقدان براساس آن مواضع، وی را رمانتیک، تخیلی و طرفدار ناکجاآبادِ جنسی معرفی کردند. برخی از منتقدان فمینیست، او را به طرفداری از اصالت ماهیت(Essentionalism) در بحث زنان متهم کردند. در واقع باید گفت نظریه‌های فمینیستی کریستیوا بسیار پیچیده است و هرکس که بخواهد به عمق آنها دسترسی پیدا کند باید بر مضامین پدیدارشناسی روانکاوی لاکان و پساساختارگرایی مسلط باشد. کریستیوا در نوشته‌های خود کوشید تا جسم آدمی را به‌عنوان گفتمانی در علوم انسانی جای دهد. افزون بر این به اهمیت شکل‌گیری ذهنیت مادرانه عنایت خاصی نشان داد.
او مفهوم حقارت و خواری را به‌عنوان تبیینی در جهت تحلیل ستم و تبعیض به کار گرفت. به‌طورکلی جسم و کالبد زن در گذر تاریخ موضوعی است که فمینیست‌ها بسیار با اهمیت تلقی کرده‌اند و کریستیوا در این زمینه آموزه‌های جالبی را طرح کرده است. طرفداران زن‌باوری بر این عقیده‌اند که از زمان ظهور فرهنگ پدرسالار، جسم زن به‌عنوان ظرف پلیدی، ضعف و انحراف مورد تحقیر واقع شده است. کریستیوا میان جسم و روح، تن و روان، طبیعت و فرهنگ پیوندی نزدیک برقرار کرد. او معتقد است که در فرهنگ غربی به نقش کالبد مادرانه در فرهنگ‌پذیری کمتر توجه نشان داده شده و برعکس به نقش پدر اهمیت دوچندان داده‌اند و از نقش مادرانه در زمینه رشد شخصیت انسانی غفلت شده، درحالی‌که همواره به تکوین گفتمان پدرانه در رشد و تکامل شخصیت توجه نشان داده شده است.
به‌گفته او دین و بویژه مذهب کاتولیک ـ که از مادر موجودی مقدس عرضه داشته است ـ و علم جدید ـ که مادر را به دامان طبیعت بازمی‌گرداند ـ تنها گفتمان و آموزه‌ای است که درباره نقش مادر در فرهنگ غربی غالب است. درواقع کریستیوا معتقد است که در فرهنگ‌های پدرسالار و ازجمله فرهنگ غربی، زن تنها در چارچوب نقش مادرانه است که تعریف می‌شود. او در کتاب «حکایت‌های عشق» مطرح می‌کند که حقارت نابه‌جا یکی از علل اصلی ستم به زنان در طول تاریخ بوده است. در فرهنگ‌های پدرسالار، نقش زن در جامعه صرفاً به تولید مثل محدود شده است، حال آن‌که زن در تکوین، قوام زبان و ذهنیت فرهنگی نقشی انکارناپذیر داشته است. درست است که نفی و تحقیر جسم مادرانه برای رشد ذهنیت کودکان و رسیدن به مرحله استقلال و خود پایندگی لازم است، اما این تحقیر به حوزه وجود زن به‌طورکلی تسری یافته و همین امر زمینه نفی وجود زن را در جامعه مردسالار فراهم کرده است.
کریستیوا مطالعات گسترده‌ای در قلمرو عشق انجام داده و آنها را «حکایت‌های عشق» نامیده است. به گفته او عشق بدون توانایی متعالی‌سازی و یگانه‌گروی امکان‌پذیر نیست و برای روشن‌‌کردن مقصود خویش از واژه «آگاپه»(Agape)، یعنی عشق‌ورزی در قلمرو روحانی سود جسته است.
آگاپه در زبان یونانی به‌معنای عشق معنوی و اخلاقی است و خود این واژه در اصل به‌معنای جشنواره عشق است. به‌طورکلی آگاپه در فرهنگ فلسفی غرب در مواردی به‌کار می‌رود که والاترین و متعالی‌ترین نوع محبت، مقصود باشد.کریستیوا، آگاپه را شالوده اصلی و نخستین شکل‌گیری هویت می‌داند و معتقد است یکی از مواردی که انسان به مالیخولیا مبتلا می‌شود این است که توان عشق‌ورزی را از دست می‌دهد، زیرا که قادر نیست آرمان‌های متعالی را در ذهن خود شکل دهد.
ژولیا کریستیوا، فرزند جنگ جهانی دوم است و تجربه تلخ کشتارهای قوم‌پرستی و نژادپرستیِ افراطی را پشت سر دارد. از این رو هر نوع گرایش مبالغه‌آمیز چون آمریکاگرایی، روسیه‌پرستی، اروپا مداری و به‌طورکلی ملی‌گرایی خام، افراطی و خودکامه را مردود می‌داند. او در کتابی به‌‌‌نام «بیگانه در درون ما» شعار مُنتسکیو را مطرح کرده و می‌گوید، اگر من چیزی را برای خود مفید و برای خانواده‌ام زیان‌آور تشخیص بدهم می‌کوشم آن را از ذهنم بیرون برانم، اگر احساس کنم چیزی برای خانواده‌ام مفید، اما برای کشورم زیانبار است آن را مجرمانه و جنایتکارانه تلقی می‌کنم و اگر چیزی را برای اروپا سودمند، اما برای بشریت زیان‌آور بدانم باید آن را مجرمانه تلقی کنم. در نظر کریستیوا فرد، خانواده و ملت هر چند پدیده‌هایی مهم و ضروری هستند، اما شرط کافی برای بشریت نیستند، بلکه باید آنها را منطقِ ناپایداری بدانیم که نیاز ما را به تعلق داشتن به گروهی متحقق می‌سازد، حال آن‌که باید به افق‌های وسیع‌تری اندیشید؛ این افق‌های وسیع در نظریه «روحِ گروهی» و جامعه مدنی مُنتسکیو به‌روشنی آشکار است.
کریستیوا در کتاب اخیر خویش به‌نام «و در آغاز عشق بود» یادآور شد که عقاید و آرای ما از ناکجاآباد به دست نیامده، بلکه ریشه در سنت و میراثِ خاصی دارد. به نظر او سنت یهودی ـ مسیحی و بویژه میراث روشنگری، دو سرچشمه اساسی رشد و پویایی فرهنگ اروپایی است. او اشاره می‌کند که باید خود را از چنگال ملی‌گرایی و بنیادگرایی افراطی رها ساخت و بر گونه‌ای دگردوستی و انقلاب اخلاقی تأکید کرده است.
کریستیوا می‌گوید باید از مرزهای ملی و قاره‌ای فراتر رفت و آغوش را بر دیگری گشود. باید پذیرفت که امروزه ما در جهانی چندفرهنگی و چندقومی زندگی می‌کنیم، پس باید بکوشیم خود را از هویت خود شیفته رها کنیم و بپذیریم که خود ما هم در پاره‌ای موارد بیگانه‌ایم، او واژه بیگانه را مفهومی والا می‌داند و می‌گوید باید در مقابل انواع نژادپرستی، قوم‌مداری، دگرگریزی و بیگانه‌ترسی به چالش برخیزیم، زیرا ما هم بیگانه‌ای بیش نیستیم؛ بیگانگی در درون ماست. او در اینجا به نظریه جامعه متناقض، (Paradoxical Society) اشاره می‌کند و بر این باور است که باید اخلاق کنار هم بودن و جمع‌ بودن را پذیرفت. جامعه متناقض جامعه‌ای است که از بیگانگان و اقوام گوناگون به‌وجود آمده و بر آرمان اخلاقی دگردوستی استوار شده است.
میثم نظمی
منابع:
ـ ‌فرهنگ نظریه‌های فمینیستی، مگی هام و سارا گمبل، مترجم فیروزه مهاجر.
ـ فرهنگ اندیشه انتقادی (از روشنگری تا پسامدرنیته)، ویراسته مایکل پین، ترجمه پیام یزدانجو.
ـ‌ جامعه‌شناسی آنتونی گیدنز، ترجمه منوچهر صبوری، نشر نی.
ـ‌ درآمدی بر مکاتب و نظریه‌های جامعه‌شناسی، دکتر حسین ابوالحسن تنهایی.
منبع : ماهنامه چشم انداز ایران