ازان خوردن ز هر باکس نگفت |
|
یکی جامه افگند ونالان بخفت |
بفرمود تا پای زهر آورند |
|
ازان گنجها گر ز شهر آورند |
فرو خورد تریاک و نامد به کار |
|
ز هرمز به یزدان بنالید زار |
یکی استواری فرستاد شاه |
|
بدان تا کند کار موبد نگاه |
که آن زهرشد بر تنش کارگر |
|
گر اندیشهی ما نیامد ببر |
فرستاده را چشم موبد بدید |
|
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید |
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی |
|
که بختت ببر گشتن آورد روی |
بدین داوری نزد داور شویم |
|
بجایی که هر دو برابر شویم |
ازین پس تو ایمن مشو از بدی |
|
که پاداش پیش آیدت ایزدی |
تو پدرود باش ای بداندیش مرد |
|
بد آید برویت ز بد کارکرد |
چو بشنید گریان بشد استوار |
|
بیاورد پاسخ بر شهریار |
سپهبد پشیمان شد از کار اوی |
|
بپیچید ازان راست گفتار اوی |
مر آن درد را راه چاره ندید |
|
بسی باد سرد از جگر برکشید |
بمرد آن زمان موبد موبدان |
|
برو زار وگریان شده بخردان |
چنینست کیهان همه درد و رنج |
|
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج |
که این روزگار خوشی بگذرد |
|
زمانه نفس را همیبشمرد |
چوشد کار دانا بزاری به سر |
|
همه کشور از درد زیر و زبر |
جهاندار خونریز و ناسازگار |
|
نکرد ایچ یاد از بد روزگار |
میان تنگ خون ریختن را ببست |
|
به بهرام آذرمهان آخت دست |
چوشب تیرهتر شد مر او را بخواند |
|
به پیش خود اندر به زانو نشاند |
بدو گفت خواهی که ایمن شوی |
|
نبینی ز من تیزی و بدخوی |
چو خورشید بر برج روشن شود |
|
سرکوه چون پشت جوشن شود |
تو با نامداران ایران بیای |
|
همیباش در پیش تختم بپای |
ز سیمای برزینت پرسم سخن |
|
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن |
بپرسم که این دوستار توکیست |
|
بدست ار پرستنده ایزدیست |
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست |
|
بداندیش وز تخم آهرمنست |
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه |
|
پرستنده و تخت و مهر و کلاه |
بدو گفت بهرام کایدون کنم |
|
ازین بد که گفتی صدافزون کنم |
بسیمای برزین که بود از مهان |
|
گزین پدرش آن چراغ جهان |
همیساخت تا چارهای چون کند |
|
که پیراهن مهر بیرون کند |
چو پیدا شد آن چادر عاج گون |
|
خور از بخش دوپیکر آمد برون |
جهاندار بنشست بر تخت عاج |
|
بیاویختند آن بهاگیر تاج |
بزرگان ایران بران بارگاه |
|
شدند انجمن تا بیامد سپاه |
ز در پرده برداشت سالار بار |
|
برفتند یکسر بر شهریار |
چو بهرام آذرمهان پیشرو |
|
چو سیمان برزین و گردان نو |
نشستند هریک به آیین خویش |
|
گروهی ببودند بر پای پیش |
به بهرام آذرمهان گفت شاه |
|
که سیمای برزین بدین بارگاه |
سزاوار گنجست اگر مرد رنج |
|
که بدخواه زیبا نباشد به گنج |
بدانست بهرام آذرمهان |
|
که آن پرسش شهریار جهان |
چگونست وآن راپی و بیخ چیست |
|
کزان بیخ اورا بباید گریست |
سرانجام جز دخمهی بیکفن |
|
نیابد ازین مهتر انجمن |
چنین داد پاسخ که ای شاه راد |
|
زسیمای بر زین مکن ای یاد |
که ویرانی شهر ایران ازوست |
|
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست |
نگوید سخن جز همه بتری |
|
بر آن بتری بر کند داوری |
چو سیمای برزین شنید این سخن |
|
بدو گفت کای نیک یار کهن |
ببد برتن من گوایی مده |
|
چنین دیو را آشنایی مده |
چه دیدی ز من تا تو یار منی |
|
ز کردار و گفتار آهرمنی |
بدو گفت بهرام آذرمهان |
|
که تخمی پراگندهای در جهان |
کزان بر نخستین توخواهی درود |
|
از آتش نیابی مگر تیره دود |
چو کسری مرا و تو را پیش خواند |
|
بر تخت شاهنشهی برنشاند |
ابا موبد موبدان برزمهر |
|
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر |
بپرسید کین تخت شاهنشهی |
|
کرا زیبد و کیست با فرهی |
بکهتر دهم گر به مهتر پسر |
|
که باشد بشاهی سزاوارتر |
همه یکسر از جای برخاستیم |
|
زبان پاسخش را بیاراستیم |
که این ترکزاده سزاوارنیست |
|
بشاهی کس او را خریدار نیست |
که خاقان نژادست و بد گوهرست |
|
ببالا و دیدار چون مادرست |
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست |
|
کنون زین سزا مر تو را این جزاست |
گوایی من از بهر این دادمت |
|
چنین لب به دشنام بگشادمت |
ز تشویر هرمز فروپژمرید |
|
چو آن راست گفتار او را شنید |
به زندان فرستادشان تیره شب |
|
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب |
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه |
|
ز سیمای برزین بپردخت شاه |
به زندان دزدان مر او را بکشت |
|
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت |
چو بهرام آذرمهان آن شنید |
|
که آن پاکدل مرد شد ناپدید |
پیامی فرستاد نزدیک شاه |
|
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه |
تو دانی که من چند کوشیدهام |
|
که تا رازهای تو پوشیدهام |
به پیش پدرت آن سزاوار شاه |
|
نبودم تو را جز همه نیکخواه |
یکی پند گویم چوخوانی مرا |
|
بر تخت شاهی نشانی مرا |
تو را سودمندیست از پند من |
|
به زندان بمان یک زمان بند من |
به ایران تو راسودمندی بود |
|
خردمند را بیگزندی بود |
پیامش چو نزدیک هرمز رسید |
|
یکی رازدار از میان برگزید |
که بهرام را پیش شاه آورد |
|
بدان نامور بارگاه آورد |
شب تیره بهرام را پیش خواند |
|
به چربی سخن چند با او براند |
بدو گفت برگوی کان پند چیست |
|
که ما را بدان روزگار بهیست |
چنین داد پاسخ که در گنج شاه |
|
یکی ساده صندوق دیدم سیاه |
نهاده به صندوق در حقهای |
|
بحقه درون پارسی رقعهای |
نبشتست بر پرنیان سپید |
|
بدان باشد ایرانیان را امید |
به خط پدرت آن جهاندار شاه |
|
تو را اندران کرد باید نگاه |
چوهرمز شنید آن فرستاد کس |
|
به نزدیک گنجور فریادرس |
که در گنجهای پدر بازجوی |
|
یکی ساده صندوق و مهری بروی |
بران مهر بر نام نوشینروان |
|
که جاوید بادا روانش جوان |
هم اکنون شب تیره پیش من آر |
|
فراوان بجستن مبر روزگار |
شتابید گنجور و صندوق جست |
|
بیاورد پویان به مهر درست |
جهاندار صندوق را برگشاد |
|
فراوان ز نوشینروان کرد یاد |
به صندوق در حقه با مهر دید |
|
شتابید وزو پرنیان برکشید |
نگه کرد پس خط نوشینروان |
|
نبشته بران رقعهی پرنیان |
که هرمز بده سال و بر سر دوسال |
|
یکی شهریاری بود بیهمال |
ازان پس پرآشوب گردد جهان |
|
شود نام و آواز او درنهان |
پدید آید ازهرسویی دشمنی |
|
یکی بدنژادی وآهرمنی |
پراگنده گردد ز هر سو سپاه |
|
فروافگند دشمن او را ز گاه |
دو چشمش کند کور خویش زنش |
|
ازان پس برآرند هوش از تنش |
به خط پدر هرمز آن رقعه دید |
|
هراسان شد و پرنیان برکشید |
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد |
|
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد |
چه جستی ازین رقعه اندرهمی |
|
بخواهی ربودن ز من سرهمی |
بدو گفت بهرام کای ترک زاد |
|
به خون ریختن تا نباشی تو شاد |
توخاقان نژادی نه از کیقباد |
|
که کسری تو را تاج بر سر نهاد |
بدانست هرمز که او دست خون |
|
بیازد همی زنده بیرهنمون |
شنید آن سخنهای بیکام را |
|
به زندان فرستاد بهرام را |
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه |
|
به زندان دژ آگاه کردش تباه |
نماند آن زمان بر درش بخردی |
|
همان رهنمائی و هم موبدی |
ز خوی بد آید همه بدتری |
|
نگر تا سوی خوی بد ننگری |
وزان پس نبد زندگانیش خوش |
|
ز تیمار زد بر دل خویش تش |
بسالی با صطخر بودی دو ماه |
|
که کوتاه بودی شبان سیاه |
که شهری خنک بود و روشن هوا |
|
از آنجا گذشتن نبودی روا |
چوپنهان شدی چادر لاژورد |
|
پدید آمدی کوه یاقوت زرد |
منادیگری برکشیدی خروش |
|
که این نامداران با فر و هوش |
اگر کشتمندی شود کوفته |
|
وزان رنج کارنده آشوفته |
وگر اسب در کشت زاری رود |
|
کس نیز بر میوه داری رود |
دم و گوش اسبش بباید برید |
|
سر دزد بردار باید کشید |
بدو ماه گردان بدی درجهان |
|
بدو نیکویی زو نبودی نهان |
بهر کشوری داد کردی چنین |
|
ز دهقان همییافتی آفرین |
پسر بد مر او را گرامی یکی |
|
که از ماه پیدا نبود اندکی |
مر او را پدر کرده پرویز ن ام |
|
گهش خواندی خسرو شادکام |
نبودی جدا یک زمان از پدر |
|
پدر نیز نشگیفتی از پسر |
چنان بد که اسبی ز آخر بجست |
|
که بد شاه پرویز را بر نشست |
سوی کشتمند آمد اسب جوان |
|
نگهبان اسب اندر آمد دوان |
بیامد خداوند آن کشت زار |
|
به پیش موکل بنالید زار |
موکل بدو گفت کین اسب کیست |
|
که بر دم و گوشش بباید گریست |
خداوند گفت اسب پرویز شاه |
|
ندارد همی کهترانرا نگاه |
بیامد موکل بر شهریار |
|
بگفت آنچ بشنید از کشت زار |
|