بفرمود تا نامه برخواندند |
|
بخواننده بر گوهر افشاندند |
به آزادگان گفت یزدان سپاس |
|
نیاش کنم من بپیشش سه پاس |
که خاقان چین کهتر ما بود |
|
سپهر بلند افسر ما بود |
همی سر به چرخ فلک بر فراخت |
|
همی خویشتن شاه گیتی شناخت |
کنون پیش برترمنش بندهای |
|
سپهبد سری گرد و جویندهای |
چنان شد که بر ما کند آفرین |
|
سپهدار سالار ترکان چین |
سپاس از خداوند خورشید وماه |
|
کجا داد بر بهتری دستگاه |
بدرویش بخشیم گنج کهن |
|
چو پیدا شود راستی زین سخن |
شما هم به یزدان نیایش کنید |
|
همه نیکویی در فزایش کنید |
فرستادهی پهلوان را بخواند |
|
بچربی سخنها فراوان براند |
کمر خواست پرگوهر شاهوار |
|
یکی باره و جامه زرنگار |
ستامی بران بارگی پر ز زر |
|
به مهر مهرهای بر نشانده گهر |
فرستاده را نیز دینار داد |
|
یکی بدره و چیز بسیار داد |
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد |
|
ورا مهتر پهلوانان شمرد |
بفرمود پس تا بیامد دبیر |
|
نبشتند زو نامهای بر حریر |
که پرموده خاقان چویار منست |
|
بهرمزد در زینهار منست |
برین مهر و منشور یزدان گواست |
|
که ما بندگانیم و او پادشاست |
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت |
|
پر از آرزو نامهای چون بهشت |
بدو گفت پرموده را با سپاه |
|
گسی کن بخوبی بدین بارگاه |
غنیمت که ازلشکرش یافتی |
|
بدان بندگی تیز بشتافتی |
بدرگه فرست آنچ اندر خورست |
|
تو را کردگار جهان یاورست |
نگه کن بجایی که دشمن بود |
|
وگر دشمنی را نشیمن بود |
بگیر ونگه دار وخانش بسوز |
|
به فرخ پی وفال گیتی فروز |
گر ای دون که لشکر فزون بایدت |
|
فزونتر بود رنج بگزایدت |
بدین نامهی دیگر از من بخواه |
|
فرستیم چندانک باید سپاه |
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست |
|
که کردی همه راستی را درست |
بدین نامه در نام ایشان ببر |
|
ز رنجی که بردند یابند بر |
سپاه تو را مرزبانی دهم |
|
تو را افسر و پهلوانی دهم |
چو نامه بیامد بر پهلوان |
|
دل پهلو نامور شد جوان |
ازان نامه اندر شگفتی بماند |
|
فرستاده و ایرانیان را بخواند |
همان خلعت شاه پیش آورید |
|
برو آفرین کرد هرکس که دید |
سخنهای ایرانیان هرچ بود |
|
بران نامه اندر بدیشان نمود |
ز گردان برآمد یکی آفرین |
|
که گفتی بجنبید روی زمین |
همان نامور نامهی زینهار |
|
که پرموده را آمد از شهریار |
بدان دز فرستاد نزدیک اوی |
|
درخشنده شد جان تاریک اوی |
فرود آمد از بارهی نامدار |
|
بسی آفرین خواند برشهریار |
همه خواسته هرچ بد در حصار |
|
نبشتند چیزی که آید به کار |
فرود آمد از دز سرافراز مرد |
|
باسب نبرد اندر آمد چوگرد |
همیرفت با لشکر از دز به راه |
|
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه |
چوآن دید بهرام ننگ آمدش |
|
وگر چند شاهی بچنگ آمدش |
فرستاد و او را همانگه ز راه |
|
پیاده بیاورد پیش سپاه |
چنین گفت پرموده او را که من |
|
سرافراز بودم بهر انجمن |
کنون بیمنش زینهاری شدم |
|
ز ارج بلندی بخواری شدم |
بدین روز خود نیستی خوش منش |
|
که پیش آمدم ای بد بد کنش |
کنون یافتم نامهی زینهار |
|
همیرفت خواهم بر شهریار |
مگر با من او چون برادر شود |
|
ازو رنج بر من سبکتر شود |
تو را با من اکنون چه کارست نیز |
|
سپردم تو را تخت شاهی و چیز |
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم |
|
زگفتار پرموده آمد بخشم |
بتندیش یک تازیانه بزد |
|
بران سان که از ناسزایان سزد |
ببستند هم در زمان پای اوی |
|
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی |
چو خراد برزین چنان دید گفت |
|
که این پهلوان را خرد نیست جفت |
بیامد بنزد دبیر بزرگ |
|
بدو گفت کین پهلوان سترگ |
بیک پر پشه ندارد خرد |
|
ازی را کسی را بکس نشمرد |
ببایدش گفتن کزین چاره نیست |
|
ورا بتر از خشم پتیاره نیست |
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد |
|
زبانها پراز بند و رخ لاژورد |
بگفتند کین رنج دادی بباد |
|
سر نامور پر ز آتش مباد |
بدانست بهرام کان بود زشت |
|
باب اندرافگند و تر گشت خشت |
پشیمان شد وبند او برگرفت |
|
ز کردار خود دست بر سرگرفت |
فرستاد اسبی بزرین ستام |
|
یکی تیغ هندی بزرین نیام |
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی |
|
که روشن کند جان تاریک اوی |
همیبود تا او میان را ببست |
|
یکی بارهی تیزتگ برنشست |
سپهبد همیراند با اوبه راه |
|
بدید آنک تازه نبد روی شاه |
بهنگام پدرود کردنش گفت |
|
که آزار داری ز من درنهفت |
گرت هست با شاه ایران مگوی |
|
نیاید تو را نزد او آب روی |
بدو گفت خاقان که ما راگله |
|
زبختست و کردم به یزدان یله |
نه من زان شمارم که از هرکسی |
|
سخنها همیراند خواهم بسی |
اگر شهریار تو زین آگهی |
|
نیابد نزیبد برو بر مهی |
مرا بند گردون گردنده کرد |
|
نگویم که با من بدی بنده کرد |
ز گفتار اوگشت بهرام زرد |
|
بپیچید و خشم از دلیری بخورد |
چنین داد پاسخ که آمد نشان |
|
ز گفتار آن مهتر سرکشان |
که تخم بدی تا توانی مکار |
|
چوکاری برت بر دهد روزگار |
بدو گفت بهرام کای نامجوی |
|
سخنها چنین تا توانی مگوی |
چرا من بتو دل بیاراستم |
|
ز گیتی تو را نیکویی خواستم |
ز تو نامه کردم بشاه جهان |
|
همی زشت تو داشتم در نهان |
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت |
|
گذشته سخنها همه باد گشت |
ولیکن چو در جنگ خواری بود |
|
گه آشتی بردباری بود |
تو راخشم با آشتی گر یکیست |
|
خرد بیگمان نزد تواندکیست |
چو سالار راه خداوند خویش |
|
بگیرد نیفتد بهرکار پیش |
همان راه یزدان بباید سپرد |
|
ز دل تیرگیها بباید سترد |
سخن گر نیفزایی اکنون رواست |
|
که آن بد که شد گشت با باد راست |
زخاقان چوبشنید بهرام گفت |
|
که پنداشتم کین بماند نهفت |
کنون زان گنه گر بیاید زیان |
|
نپوشم برو چادر پرنیان |
چوآنجارسی هرچ باید بگوی |
|
نه زان مر مراکم شود آب روی |
بدو گفت خاقان که هرشهریار |
|
که ازنیک وبد برنگیرد شمار |
ببد کردن بنده خامش بود |
|
برمن چنان دان که بیهش بود |
چواز دور بیند ورا بدسگال |
|
وگر نیک خواهی بود گر همال |
تو را ناسزا خواند وسرسبک |
|
ورا شاه ایران ومغزی تنگ |
بجوشید بهرام وشد زردروی |
|
نگه کرد خراد برزین بروی |
بترسید زان تیزخونخوار مرد |
|
که اورا زباد اندرآرد بگرد |
ببهرام گفت ای سزاوار گاه |
|
بخور خشم وسر بازگردان ز راه |
که خاقان همی راست گوید سخن |
|
توبنیوش واندیشه بدمکن |
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد |
|
تو را نیستی دل پرآزار و درد |
بدو گفت کین بدرگ بیهنر |
|
بجوید همی خاک وخون پدر |
بدو گفت خاقان که این بد مکن |
|
بتیزی بزرگی بگردد کهن |
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود |
|
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود |
همه بد سگالید وباکس نساخت |
|
بکژی ونابخردی سر فراخت |
همی ازشهنشاه ترسانییم |
|
سزا زو بود رنج وآسانییم |
زگردنکشان اوهمال منست |
|
نه چون بنده اوبدسگال منست |
هشیوار وآهسته و با نژاد |
|
بسی نامبردار دارد بیاد |
به جان و سرشاه ایران سپاه |
|
کز ایدر کنون بازگردی به راه |
بپاسخ نیفزایی وبدخوی |
|
نگویی سخن نیز تا نشنوی |
چوبشنید بهرام زوگشت باز |
|
بلشکر گه آمد گورزمساز |
چو خراد برزین وآن بخردان |
|
دبیر بزرگ ودگر موبدان |
نبشتند نامه بشاه جهان |
|
سخن هرچ بد آشکار ونهان |
سپهدار با موبد موبدان |
|
بخشم آن زمان گفت کای بخردان |
هم اکنون از ایدر بدز درشوید |
|
بکوشید و با باد همبر شوید |
بدز بر ببیند تا خواسته |
|
چه مایه بود گنج آراسته |
دبیران برفتند دل پرهراس |
|
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس |
سیه شد بسی یازگار از شمار |
|
نبشته نشد هم بفرجام کار |
بدز بر نبد راه زان خواسته |
|
گذشته بدو سال و ناکاسته |
|