چنین داد پاسخ بدو مرد پیر |
|
کهای شاه گوینده ویادگیر |
بدانگه کجا مادرت راز چین |
|
فرستاد خاقان به ایران زمین |
بخواهندگی من بدم پیشرو |
|
صدو شست مرد از دلیران گو |
پدرت آن جهاندار دانا و راست |
|
ز خاقان پرستارزاده نخواست |
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه |
|
نزیبد پرستار در پیشگاه |
برفتم به نزدیک خاقان چین |
|
به شاهی برو خواندم آفرین |
ورا دختری پنج بد چون بهار |
|
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار |
مرا در شبستان فرستاد شاه |
|
برفتم بران نامور پیشگاه |
رخ دختران را بیاراستند |
|
سر زلف بر گل بپیراستند |
مگر مادرت بر سر افسر نداشت |
|
همان یاره و طوق وگوهر نداشت |
از ایشان جز او دخت خاتون نبود |
|
به پیرایه و رنگ وافسون نبود |
که خاتون چینی ز فغفور بود |
|
به گوهر زکردار بد دور بود |
همی مادرش را جگر زان بخست |
|
که فرزند جایی شود دوردست |
دژم بود زان دختر پارسا |
|
گسی کردن از خانهی پادشا |
من او را گزین کردم از دختران |
|
نگه داشتم چشم زان دیگران |
مرا گفت خاتون که دیگر گزین |
|
که هر پنج خوبند و با آفرین |
مرا پاسخ این بد که این بایدم |
|
چو دیگر گزینم گزند آیدم |
فرستاد و کنداوران را بخواند |
|
برتخت شاهی به زانو نشاند |
بپرسش گرفت اختر دخترش |
|
که تا چون بود گردش اخترش |
ستارهشمر گفت جز نیکویی |
|
نبینی وجز راستی نشنوی |
ازین دخت و از شاه ایرانیان |
|
یکی کودک آید چو شیر ژیان |
ببالا بلند و ببازوی ستبر |
|
به مردی چو شیر و ببخشش ابر |
سیه چشم و پر خشم و نابردبار |
|
پدر بگذرد او بود شهریار |
فراوان ز گنج پدر بر خورد |
|
بسی روزگاران ببد نشمرد |
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ |
|
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ |
بسازد که ایران و شهریمن |
|
سراسر بگیرد بران انجمن |
ازو شاه ایران شود دردمند |
|
بترسد ز پیروز بخت بلند |
یکی کهتری باشدش دوردست |
|
سواری سرافراز مهترپرست |
ببالا دراز و به اندام خشک |
|
به گرد سرش جعد مویی چومشک |
سخن آوری جلد و بینی بزرگ |
|
سه چرده و تندگوی و سترگ |
جهانجوی چوبینه دارد لقب |
|
هم از پهلوانانشان باشد نسب |
چو این مرد چاکر باندک سپاه |
|
ز جایی بیاید به درگاه شاه |
مرین ترک را ناگهان بشکند |
|
همه لشکرش را بهم برزند |
چو بشنید گفت ستاره شمر |
|
ندیدم ز خاقان کسی شادتر |
به نوشین روان داد پس دخترش |
|
که از دختران او بدی افسرش |
پذیرفتم او را من ازبهر شاه |
|
چو آن کرده بد بازگشتم به راه |
بیاورد چندی گهرها ز گنج |
|
که ما یافتیم از کشیدنش رنج |
همان تا لب رود جیحون براند |
|
جهان بین خود را بکشتی نشاند |
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت |
|
ز فرزند با درد انباز گشت |
کنون آنچ دیدم بگفتم همه |
|
به پیش جهاندار شاه رمه |
ازین کشور این مرد را باز جوی |
|
بپوینده شاید که گویی بپوی |
که پیروزی شاه بر دست اوست |
|
بدشمن ممان این سخن گر بدوست |
بگفت این و جانش برآمد ز تن |
|
برو زار و گریان شدند انجمن |
شهنشاه زو در شگفتی بماند |
|
به مژگان همی خون دل برفشاند |
به ایرانیان گفت مهران ستاد |
|
همیداشت این راستیها بیاد |
چو با من یکایک بگفت و بمرد |
|
پسندیده جانش به یزدان سپرد |
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر |
|
برآمد چنین گفتن ناگزیر |
نشان جست باید ز هر مهتری |
|
اگر مهتری باشد ار کهتری |
بجویید تا این بجای آورید |
|
همه رنجها را به پای آورید |
یکی مهتری نامبردار بود |
|
که بر آخر اسب سالار بود |
کجا راد فرخ بدی نام اوی |
|
همه شادی شاه بد کام اوی |
بیامد بر شاه گفت این نشان |
|
که داد این ستوده به گردنکشان |
ز بهرام بهرام پورگشسب |
|
سواری سرافراز و پیچنده اسب |
ز اندیشهی من بخواهد گذشت |
|
ندیدم چنو مرزبانی به دشت |
که دادی بدو بردع و اردبیل |
|
یکی نامور گشت باکوس وخیل |
فرستاد و بهرام را مژده داد |
|
سخنهای مهران برو کرد یاد |
جهانجوی پویان ز بردع برفت |
|
ز گردنکشان لشکری برد تفت |
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه |
|
بفرمود تا بار دادند شاه |
جهاندیده روی شهنشاه دید |
|
بران نامدار آفرین گسترید |
نگه کرد شاه اندرو یک زمان |
|
نبودش بدو جز به نیکی گمان |
نشاینهای مهران ستاد اندروی |
|
بدید و بخندید وشد تازه روی |
ازان پس بپرسید و بنواختش |
|
یکی نامور جایگه ساختش |
شب تیره چون چادر مشکبوی |
|
بیفگند وخورشید بنمود روی |
به درگاه شد مرزبان نزد شاه |
|
گرانمایگان برگشادند راه |
جهاندار بهرام را پیش خواند |
|
به تخت از بر نامداران نشاند |
بپرسید زان پس که با ساوه شاه |
|
کنم آشتی گر فرستم سپاه |
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی |
|
که با ساوه شاه آشتی نیست روی |
گر او جنگ را خواهد آراستن |
|
هزیمت بود آشتی خواستن |
و دیگر که بدخواه گردد دلیر |
|
چوبیند که کام توآمد بزیر |
گه رزم چون بزم پیش آوری |
|
به فرمانبری ماند این داوری |
بدو گفت هرمز که پس چیست رای |
|
درنگ آورم گر بجنبم ز جای |
چنین داد پاسخ که گر بدسگال |
|
بپیچد سر از داد بهتر به فال |
چه گفت آن گرانمایهی نیک رای |
|
که بیداد را نیست با داد جای |
تو با دشمن بدکنش رزم جوی |
|
که با آتش آب اندر آری به جوی |
وگر خود دگرگونه باشد سخن |
|
شهی نو گزیند سپهر کهن |
چونیرو ببازوی خویش آوریم |
|
هنر هرچ داریم پیش آوریم |
نه از پاک یزدان نکوهش بود |
|
نه شرم از یلان چون پژوهش بود |
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار |
|
بتابیم خیره سر از کارزار |
چه گوید تو را دشمن عیبجوی |
|
که بیجنگ پیچی ز بدخواه روی |
چو بر دشمنان تیرباران کنیم |
|
کمان را چو ابر بهاران کنیم |
همان تیغ و گوپال چون صدهزار |
|
شکسته شود درصف کارزار |
چون پیروزی ما نیاید پدید |
|
دل از نیک بختی نباید کشید |
وزان پس بفرمان دشمن شویم |
|
که بیهشو و بیجان و بیتن شویم |
بکوشیم با گردش آسمان |
|
اگر درمیانه سر آرد زمان |
چو گفتار بهرام بشنید شاه |
|
بخندید و رخشنده شد پیشگاه |
ز پیش جهاندار بیرون شدند |
|
جهاندیدگان دل پر از خون شدند |
ببهرام گفتند کاندر سخن |
|
چو پرسد تو را بس دلیری مکن |
سپاهست چندان ابا ساوه شاه |
|
که بر مور و بر پیشه بستند راه |
چنان چون تو گویی همی پیش شاه |
|
که یارد بدن پهلوان سپاه |
چنین گفت بهرام با مهتران |
|
که ای نامداران و کندآوران |
چو فرمان دهد نامبردار شاه |
|
منم ساخته پهلوان سپاه |
برفتند بیدار کارآگهان |
|
هم آنگه بر شهریار جهان |
سخنهای بهرام چندانک بود |
|
بهر یک سراینده ده برفزود |
شهنشاه ایران ازان شاد شد |
|
ز تیمار آن لشکر آزاد شد |
ورا کرد سالار بر لشکرش |
|
بابر اندر آورد جنگی سرش |
هرآنکس که جست از یلان نام را |
|
سپهبد همیخواند بهرام را |
سپهبد بیامد بر شهریار |
|
که خوانم عرض را ز بهر شمار |
ببینم ز لشکر که جنگی کهاند |
|
گه نام جستن درنگی کهاند |
بدو گفت سالار لشکر تویی |
|
بتو باز گردد بد و نیکویی |
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه |
|
بفرمود تا پی او شد سپاه |
گزین کرد ز ایرانیان لشکری |
|
هرآنکس که بود از سران افسری |
نبشتند نام ده و دو هزار |
|
زره دار وبر گستوانور سوار |
چهل سالگون را نبشتند نام |
|
درم و برکم و بیش ازین شد حرام |
سپهبد چو بهرام بهرام بود |
|
که در جنگ جستن ورا نام بود |
یکی را کجا نام یل سینه بود |
|
کجا سینه و دل پر از کینه بود |
سرنامداران جنگیش کرد |
|
که پیش صف آید به روز نبرد |
بگرداند اسب و بگوید نژاد |
|
کند بر دل جنگیان جنگ یاد |
دگر آنک بد نام ایزدگشسب |
|
کز آتش نه برگاشتی روی اسب |
بفرمود تا گوش دارد بنه |
|
کند میسره راست با میمنه |
به پشت سپه بود همدان گشسب |
|
کجا دم شیران گرفتی به اسب |
به لشکر چنین گفت پس پهلوان |
|
که ای نامداران روشن روان |
کم آزار باشید و هم کم زیان |
|
بدی را مبندید هرگز میان |
چوخواهید کایزد بود یارتان |
|
کند روشن این تیره بازارتان |
شب تیره چون ناله کرنای |
|
برآمد بجنبید یکسر ز جای |
بران گونه رانید یکسر ستور |
|
که گر خیزد اندر شب تیره هور |
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد |
|
نیندیشد از روزگار نبرد |
چوآگاهی آمد بر شهریار |
|
که داننده بهرام چون ساخت کار |
ز گفتار و کردار او گشت شاد |
|
در گنج بگشاد و روزی بداد |
همه گنجهای سلیح نبرد |
|
به پارس و اهواز و در باز کرد |
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله |
|
بشهر اندر آورد چندی گله |
بفرمود تا پهلوان سپاه |
|
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه |
چنین گفت بهرام را شهریار |
|
که از هر دری دیده کارزار |
شنیدی که با نامور ساوه شاه |
|
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه |
هم از جنگ ترکان او روز کین |
|
به آوردگه بر بلرزد زمین |
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار |
|
زره دار و بر گستوانور سوار |
|