ز هنگام ارجاسب و افراسیاب |
|
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب |
همان نیز چیزی که کانی بود |
|
کجا رستنش آسمانی بود |
همه گنجها اندر آورده بود |
|
کجا نام او در جهان برده بود |
زچیز سیاوش نخستین کمر |
|
بهرمهرهای در سه یاره گهر |
همان گوشوارش که اندر جهان |
|
کسی را نبود ازکهان ومهان |
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد |
|
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد |
که ارجاسب آن را بدز درنهاد |
|
که هنگام آنکس ندارد بیاد |
شمارش ندانست کس در جهان |
|
ستاره شناسان و فرخ مهان |
نبشتند یک یک همه خواسته |
|
که بود اندر آن گنج آراسته |
فرستاد بهرام مردی دبیر |
|
سخن گوی و روشن دل و یادگیر |
بیامد همه خواسته گرد کرد |
|
که بد در دز وهم به دشت نبرد |
ابا خواسته بود دو گوشوار |
|
دو موزه درو بود گوهرنگار |
همان شوشه زر وبرو بافته |
|
بگوهر سر شوشه برتافته |
دو برد یمانی همه زربفت |
|
بسختند هر یک بمن بود هفت |
سپهبد زکشی و کنداوری |
|
نبود آگه از جستن داوری |
دو برد یمانی بیکسونهاد |
|
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد |
بفرمود زان پس که پیداگشسب |
|
همی با سواران نشیند براسب |
زلشکر گزین کرد مردی هزار |
|
که با اوشود تا درشهریار |
زخاقان شتر خواست ده کاروان |
|
شمرد آن زمان جمله بر ساروان |
سواران پس پشت وخاقان زپیش |
|
همیراند با نامداران خویش |
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه |
|
ابا گنج دیرینه و با سپاه |
چوبشنید شاه جهان برنشست |
|
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست |
بیامد چنین تا بدرگه رسید |
|
ز دهلیز چون روی خاقان بدید |
همیبود تا چونش بیند به راه |
|
فرود آید او همچنان با سپاه |
ببیندش و برگردد از پیش اوی |
|
پراندیشه بد زان سخن نامجوی |
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب |
|
ابا موبد خویش پیداگشسب |
فرود آمد از اسب خاقان همان |
|
بیامد برشاه ایران دمان |
درنگی ببد تا جهاندار شاه |
|
نشست از بر تازی اسبی سیاه |
شهنشاه اسب تگاور براند |
|
بدهلیز با او زمانی بماند |
چوخاقان برفت از در شهریار |
|
عنانش گرفت آن زمان پرده دار |
پیاده شد از باره پرموده زود |
|
بران کهتری جادوییها نمود |
پیاده همان شاه دستش بدست |
|
بیا و در او را بجای نشست |
خرامان بیامد به نزدیک تخت |
|
مراورا شهنشاه بنواخت سخت |
بپرسید و بنشاختش پیش خویش |
|
بگفتند بسیار ز انداره بیش |
سزاوار او جایگه ساختند |
|
یکی خرم ایوان بپرداختند |
ببردند چیزی که شایسته بود |
|
همان پیش پرموده بایسته بود |
سپه را به نزدیک او جای کرد |
|
دبیری بدان کاربر پای کرد |
چو آگه شد از کار آن خواسته |
|
که آورد پرموده آراسته |
به میدان فرستاده تا همچنان |
|
برد بار پرمایه با ساروان |
چوآسود پرموده از رنج راه |
|
بهشتم یکی سور فرمود شاه |
چو خاقان زپیش جهاندار شاه |
|
نشستند برخوان او پیش گاه |
بفرمود تابار آن شتران |
|
بپشت اندر آرند پیش سران |
کسی برگرفت از کشیدن شمار |
|
بیک روز مزدور بدصدهزار |
دگر روز هم بامداد پگاه |
|
بخوان برمیآورد وبنشست شاه |
زمیدان ببردند پنجه هزار |
|
هم ازتنگ بر پشت مردان کار |
از آورده صد گنج شد ساخته |
|
دل شاه زان کار پرداخته |
یکی تخت جامه بفرمود شاه |
|
کز آنجا بیارند پیش سپاه |
همان بر کمر گوهر شاهوار |
|
که نامد همی ارز او در شمار |
یکی آفرین خاست از بزمگاه |
|
که پیروز باداین جهاندار شاه |
بیین گشسب آن زمان شاه گفت |
|
که با او بدش آشکار و نهفت |
که چون بینی این کار چوبینه را |
|
بمردی به کار آورد کینه را |
چنین گفت آیین گشسب دبیر |
|
کهای شاه روشن دل و یادگیر |
بسوری که دستانش چوبین بود |
|
چنان دان که خوانش نو آیین بود |
ز گفتار او شاه شد بدگمان |
|
روانش پراندیشه بدیک زمان |
هیونی بیامد همانگه سترگ |
|
یکی نامهای از دبیر بزرگ |
که شاه جهان جاودان شادباد |
|
همه کار اوبخشش وداد باد |
چنان دان که برد یمانی دوبود |
|
همه موزه از گوهر نابسود |
همان گوشوار سیاوش رد |
|
کزو یادگارست ما را خرد |
ازین چار دو پهلوان برگرفت |
|
چو او دید رنج این نباشد شگفت |
زشاهک بپرسید پس نامجوی |
|
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی |
سخن گفت شاهک برینهمنشان |
|
برآشفت زان شاه گردنکشان |
هم اندر زمان گفت چوبینه راه |
|
همی گم کند سربرآرد بماه |
یکی آنک خاقان چین رابزد |
|
ازان سان که ازگوهر بد سزد |
دگر آنک چون گوشوارش به کار |
|
بیامد مگرشد یکی شهریار |
همه رنج او سر به سر بادگشت |
|
همه داد دادنش بیداد گشت |
بگفت این و پرموده را پیش خواند |
|
بران نامور پیشگاهش نشاند |
ببودند وخوردند تا شب زراه |
|
بیفشاند آن تیره زلف سیاه |
بخاقان چین گفت کز بهر من |
|
بسی زنج دیدی توازشهرمن |
نشسته بیازید ودستش گرفت |
|
ازو ماند پرموده اندر شگفت |
بدو گفت سوگند ما تازه کن |
|
همان کار بر دیگر اندازه کن |
بخوردند سوگندهای گران |
|
به یزدان پاک وبه جان سران |
که از شاه خاقان نپیچد به دل |
|
ندارد به کاری ورا دلگسل |
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه |
|
بذرگشسب و به آذرپناه |
به یزدان که او برتر ازبرتریست |
|
نگارندهی زهره ومشتریست |
که چون بازگردی نپیچی زمن |
|
نه از نامداران این انجمن |
بگفتند وز جای برخاستند |
|
سوی خوابگه رفتن آراستند |
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب |
|
سرتاجداران برآمد زخواب |
یکی خلعت آراسته بود شاه |
|
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه |
به نزدیک خاقان فرستاد شاه |
|
دومنزل همیرفت با او به راه |
سه دیگر نپیمود راه دراز |
|
درودش فرستاد وزو گشت باز |
چو آگاهی آمد سوی پهلوان |
|
ازان خلعت شهریار جهان |
زخاقان چینی که از نزد شاه |
|
چنان شاد برگشت و آمد به راه |
پذیره شدش پهلوان سوار |
|
از ایران هرآنکس که بد نامدار |
علف ساخت جایی که اوبرگذشت |
|
به شهروده و منزل وکوه دشت |
همیساخت پوزش کنان پیش اوی |
|
پراز شرم جان بداندیش اوی |
چوپرموده را دید کرد آفرین |
|
ازو سربپیچید خاقان چین |
نپذرفت ازو هرچ آورده بود |
|
علفت بود اگر بدره وبرده بود |
همیراند بهرام با او به راه |
|
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه |
بدین گونه برتاسه منزل براند |
|
که یک روز پرموده اورانخواند |
چهارم فرستاد خاقان کسی |
|
که برگرد چون رنج دیدی بسی |
چوبشنید بهرام برگشت از وی |
|
بتندی سوی بلخ بنهاد روی |
همیبود دربلخ چندی دژم |
|
زکرده پشیمان ودل پر زغم |
جهاندار زو هم نه خشنودبود |
|
زتیزی روانش پراز دود بود |
از آزار خاقان چینی نخست |
|
که بهرام آزار او را بجست |
دگر آنک چیزی که فرمان نبود |
|
ببرداشتن چون دلیری نمود |
یکی نامه بنوشت پس شهریار |
|
ببهرام کای دیو ناسازگار |
ندانی همی خویشتن راتوباز |
|
چنین رابزرگان شدی بینیاز |
هنرها ز یزدان نبینی همی |
|
به چرخ فلک برنشینی همی |
زفرمان من سربپیچیدهای |
|
دگرگونه کاری بسیجیدهای |
نیاید همی یادت از رنج من |
|
سپاه من و کوشش وگنج من |
ره پهلوانان نسازی همی |
|
سرت به آسمان برفرازی همی |
کنون خلعت آمد سزاوار تو |
|
پسندیده و در خور کار تو |
چوبنهاد برنامه برمهرشاه |
|
بفرمود تا دو کدانی سیاه |
بیارند با دوک و پنبه دروی |
|
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی |
هم از شعر پیراهن لاژورد |
|
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد |
فرستاده پر منش برگزید |
|
که آن خلعت ناسزا را سزید |
بدو گفت کاین پیش بهرام بر |
|
بگو ای سبک مایه بیهنر |
توخاقان چین را ببندی همی |
|
گزند بزرگان پسندی همی |
زتختی که هستی فرود آرمت |
|
ازین پس بکس نیزنشمارمت |
فرستاده با خلعت آمد چوباد |
|
شنیده سخنها همه کرد یاد |
چو بهرام با نامه خلعت بدید |
|
شکیبایی وخامشی برگزید |
همیگفت کینست پاداش من |
|
چنین از پی شاه پرخاش من |
چنین بد ز اندیشه شاه نیست |
|
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست |
که خلعت ازینسان فرستد بمن |
|
بدان تا ببینند هر انجمن |
جهاندار بر بندگان پادشاست |
|
اگر مر مرا خوار گیرد رواست |
گمانی نبردم که نزدیک شاه |
|
بداندیشگان تیز یابند راه |
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد |
|
به گفتار آهرمنان کارکرد |
زشاه جهان اینچنین کارکرد |
|
نزیبد به پیش خردمند مرد |
ازان پس که با خار مایه سپاه |
|
بتندی برفتم زدرگاه شاه |
|