و زان پس بیامد دبیر بزرگ |
|
چنین گفت کای پهلوان سترگ |
فریدون یل چون تویک پهلوان |
|
ندید و نه کسری نوشین روان |
همت شیرمردی هم او رند و بند |
|
که هرگز به جانت مبادا گزند |
همه شهر ایران به تو زندهاند |
|
همه پهلوانان تو را بندهاند |
بتو گشت بخت بزرگی بلند |
|
بهتو زیردستان شوند ارجمند |
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد |
|
خنک مام کو چون تو فرزند زاد |
که فرخ نژادی و فرخ سری |
|
ستون همه شهر و بوم و بری |
پراگنده گشتند ز آوردگاه |
|
بزرگان و هم پهلوان سپاه |
شب تیره چون زلف را تاب داد |
|
همان تاب او چشم را خواب داد |
پدید آمد آن پردهی آبنوس |
|
بر آسود گیتی ز آواز کوس |
همیگشت گردون شتاب آمدش |
|
شب تیره را دیریاب آمدش |
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب |
|
بپالود رنج و بپالود خواب |
سپهبد بیامد فرستاد کس |
|
بهنزدیک یاران فریادرس |
که تا هرک شد کشته از مهتران |
|
بزرگان ترکان و جنگ آوران |
سرانشان ببرید یکسر ز تن |
|
کسی راکه بد مهتر انجمن |
درفشی درفشان پس هر سری |
|
که بودند از آن جنگیان افسری |
اسیران و سرها همه گرد کرد |
|
ببردند ز آوردگاه نبرد |
دبیر نویسنده را پیش خواند |
|
ز هر در فراوان سخنها براند |
از آن لشکر نامور بیشمار |
|
از آن جنبش و گردش روزگار |
از آن چاره و جنگ واز هر دری |
|
کجا رفته بد با چنان لشکری |
و زان کوشش و جنگ ایرانیان |
|
که نگشاد روزی سواری میان |
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه |
|
گزین کرد گویندهای زان سپاه |
نخستین سر ساوه برنیزه کرد |
|
درفشی کجا داشتی در نبرد |
سران بزرگان توران زمین |
|
چنان هم درفش سواران چین |
بفرمود تا برستور نوند |
|
بهزودی برشاه ایران برند |
اسیران و آن خواسته هرچ بود |
|
همیداشت اندر هری نابسود |
بدان تا چه فرمان دهد شهریار |
|
فرستاد با سر فراوان سوار |
همان تا بود نیز دستور شاه |
|
سوی جنگ پرموده بردن سپاه |
ستور نوند اندر آمد ز جای |
|
بهپیش سواران یکی رهنمای |
وزان روی ترکان همه برهنه |
|
برفتند بیساز واسب و بنه |
رسیدند یکسر بهتوران زمین |
|
سواران ترک و دلیران چین |
چ وآمد بپرموده زان آگهی |
|
بینداخت از سر کلاه مهی |
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار |
|
برآن مهتران تلخ شد روزگار |
همه سر پر از گرد و دیده پر آب |
|
کسی رانبد خورد و آرام و خواب |
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند |
|
بهمژگان همی خون دل برفشاند |
بپرسید کز لشکر بیشمار |
|
که در رزم جستن نکردند کار |
چنین داد پاسخ و را رهنمون |
|
که ما داشتیم آن سپه را زبون |
چو بهرام جنگی بهنگام کار |
|
نبیند کس اندر جهان یک سوار |
ز رستم فزونست هنگام جنگ |
|
دلیران نگیرند پیشش درنگ |
نبد لشکرش را ز ما صد یکی |
|
نخست از دلیران ما کودکی |
جهاندار یزدان و را برکشید |
|
ازین بیش گویم نباید شنید |
چو پرموده بشنید گفتار اوی |
|
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی |
بجوشید و رخسارگان کرد زرد |
|
بهدرد دل آهنگ آورد کرد |
سپه بودش از جنگیان صدهزار |
|
همه نامدار از در کارزار |
ز خرگاه لشکر بههامون کشید |
|
به نزدیکی رود جیحون کشید |
وزان پس کجا نامه پهلوان |
|
بیامد بر شاه روشن روان |
نشسته جهاندار با موبدان |
|
همیگفت کای نامور بخردان |
دو هفته بدین بارگاه مهی |
|
نیامد ز بهرام هیچ آگهی |
چه گویید ازین پس چه شاید بدن |
|
بباید بدین داستانها زدن |
همانگه که گفت این سخن شهریار |
|
بیامد ز درگاه سالار بار |
شهنشاه را زان سخن مژده داد |
|
که جاوید بادا جهاندار شاد |
که بهرام بر ساوه پیروز گشت |
|
به رزم اندرون گیتی افروز گشت |
سبک مرد بهرام را پیش خواند |
|
وزان نامدارانش برتر نشاند |
فرستاده گفت ای سر افراز شاه |
|
به کام تو شد کام آن رزمگاه |
انوشه بدی شاد و رامشپذیر |
|
که بخت بد اندیش توگشت پیر |
سر ساوه شاهست و کهتر پسر |
|
که فغفور خواندیش ویرا پدر |
زده بر سرنیزهها بر درست |
|
همه شهر نظاره آن سرست |
شهنشاه بشنید بر پای خاست |
|
بزودی خم آورد بالای راست |
همیبود بر پیش یزدان بهپای |
|
همیگفت کای داور رهنمای |
بد اندیش ما را تو کردی تباه |
|
تویی آفریننده هور و ماه |
چنان زار و نومید بودم ز بخت |
|
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت |
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه |
|
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه |
بیاورد زان پس صد و سی هزار |
|
ز گنجی که بود از پدر یادگار |
سه یک زان نخستین بدرویش داد |
|
پرستندگان را درم بیش داد |
سه یک دیگر از بهر آتشکده |
|
همان بهر نوروز و جشن سده |
فرستاد تا هیربد را دهند |
|
که در پیش آتشکده برنهند |
سیم بهره جایی که ویران بود |
|
رباطی که اندر بیابان بود |
کند یکسر آباد جوینده مرد |
|
نباشد به راه اندرون بیم و درد |
ببخشید پس چار ساله خراج |
|
به درویش و آن را که بد تخت عاج |
نبشتند پس نامه از شهریار |
|
به هرکشوری سوی هرنامدار |
که بهرام پیروز شد بر سپاه |
|
بریدند بیبر سر ساوه شاه |
پرستنده بد شاه در هفت روز |
|
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز |
فرستادهی پهلوان رابخواند |
|
به مهر از بر نامداران نشاند |
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت |
|
درختی به باغ بزرگی بکشت |
یکی تخت سیمین فرستاد نیز |
|
دو نعلین زرین و هر گونه چیز |
ز هیتال تا پیش رود برک |
|
به بهرام بخشید و بنوشت چک |
بفرمود کان خواسته بر سپاه |
|
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه |
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه |
|
که آورد باید بدین بارگاه |
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز |
|
ممان تا شود خصم گردن فراز |
هم ایرانیان را فرستاد چیز |
|
نبشته به هر شهر منشور نیز |
فرستاده را خلعت آراستند |
|
پس اسب جهان پهلوان خواستند |
فرستاده چون پیش بهرام شد |
|
سپهدار از و شاد و پدرام شد |
غنیمت ببخشید پس بر سپاه |
|
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه |
فرستاد تا استواران خویش |
|
جهاندیده ونامداران خویش |
ببردند یکسر به درگاه شاه |
|
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه |
ازو چون بپرموده شد آگهی |
|
که جوید همی تخت شاهنشهی |
دزی داشت پرموده افراز نام |
|
کزان دز بدی ایمن و شادکام |
نهاد آنچ بودش بدز در درم |
|
ز دینار وز گوهر و بیش و کم |
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه |
|
بیامد گرازان سوی زرمگاه |
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ |
|
بهره بر نکردند جایی درنگ |
بدو منزل بلخ هر دو سپاه |
|
گزیدند شایسته دو رزمگاه |
میان دو لشکر دو فرسنگ بود |
|
که پهنای دشت از در جنگ بود |
دگر روز بهرام جنگی برفت |
|
به دیدار گردان پرموده تفت |
نگه کرد پرموده را بدید |
|
ز هامون یکی تند بالا گزید |
سپه را سراسر همه برنشاند |
|
چنان شد که در دشت جایی نماند |
سپه دید پرموده چندانک دشت |
|
ز دیدار ایشان همی خیره گشت |
و را دید در پیش آن لشکرش |
|
به گردون برآورده جنگی سرش |
غمی گشت و با لشکر خویش گفت |
|
که این پیشرو را هزبرست جفت |
شمار سپاهش پدیدار نیست |
|
هم این رزم را کس خریدار نیست |
سپهدار گردنکش و خشمناک |
|
همی خون شود زیر او تیره خاک |
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم |
|
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم |
چو پرموده آمد به پرده سرای |
|
همیزد ز هر گونه از جنگ رای |
همیگفت کین از هنرها یکیست |
|
اگر چه سپهشان کنون اندکیست |
سواران و گردان پر مایهاند |
|
ز گردنکشان برترین پایهاند |
سلیحست وبهرامشان پیشرو |
|
که گردد سنان پیش او خار و خو |
به پیروزی ساوه شاه اندرون |
|
گرفته دل و مست گشته به خون |
اگر یار باشد جهان آفرین |
|
به خون پدر خواهم از کوه کین |
بدانگه که بهرام شد جنگجوی |
|
از ایران سوی ترک بنهاد روی |
ستاره شمر گفت بهرام را |
|
که در چارشنبه مزن گام را |
اگر زین به پیچی گزند آیدت |
|
همه کار ناسودمند آیدت |
یکی باغ بد در میان سپاه |
|
ازین روی و زان روی بد رزمگاه |
بشد چارشنبه هم از بامداد |
|
بدان باغ کامروز باشیم شاد |
ببردند پرمایه گستردنی |
|
می و رود و رامشگر و خوردنی |
بیامد بدان باغ و می درکشید |
|
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید |
طلایه بیامد بپرموده گفت |
|
که بهرام را جام و باغست جفت |
سپهدار ازان جنگیان شش هزار |
|
زلشکر گزین کرد گرد و سوار |
|