فرستاد تا گرد بر گرد باغ |
|
بگیرند گردنکشان بیچراغ |
چو بهرام آگه شد از کارشان |
|
زرای جهانجوی و بازارشان |
یلان سینه را گفت کای سرافراز |
|
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز |
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب |
|
نشستند با جنگجویان بر اسب |
ازان رخنه باغ بیرون شدند |
|
که دانست کان سرکشان چون شدند |
برآمد ز در نالهی کرنای |
|
سپهبد باسب اندر آورد پای |
سبک رخنهی دیگر اندر زدند |
|
سپه را یکایک بهم بر زدند |
هم تاخت بهرام خشتی بدست |
|
چناچون بود مردم نیم مست |
نجستند گردان کس از دست اوی |
|
به خون گشت یازان سر شست اوی |
برآمد چکاچاک و بانگ سران |
|
چو پولاد را پتک آهنگران |
ازان باغ تا جای پرموده شاه |
|
تن بیسران بد فگنده به راه |
چوآمد بلشکر گه خویش باز |
|
شبیخون سگالید گردن فراز |
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت |
|
سپهدار جنگی برون شد به دشت |
سپهبد بران سوی لشکر کشید |
|
زترکان طلایه کس او را ندید |
چو آمد به نزدیکی رزمگاه |
|
دم نای رویین برآمد ز راه |
چو آواز کوس آمد و کرنای |
|
بجستند ترکان جنگی ز جای |
زلشکر بران سان برآمد خروش |
|
که شیر ژیان را بدرید گوش |
به تاریکی اندر دهاده بخاست |
|
ز دست چپ لشکر و دست راست |
یکی مر دگر را ندانست باز |
|
شب تیره و نیزههای دراز |
بخنجر همی آتش افروختند |
|
زمین و هوا را همیسوختند |
ز ترکان جنگی فراوان نماند |
|
ز خون سنگها جز به مرجان نماند |
گریزان همیرفت مهتر چو گرد |
|
دهن خشک و لبها شده لاجورد |
چنین تا سپیدهدمان بردمید |
|
شب تیره گون دامن اندر کشید |
سپهدار ایران بترکان رسید |
|
خروشی چوشیر ژیان برکشید |
بپرموده گفت ای گریزنده مرد |
|
تو گرد دلیران جنگی مگرد |
نه مردی هنوز ای پسر کودکی |
|
روا باشد ار شیرمادر مکی |
بدو گفت شاه ای گراینده شیر |
|
به خون ریختن چند باشی دلیر |
زخون سران سیر شد روز جنگ |
|
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ |
نخواهی شد از خون مردم تو سیر |
|
برآنم که هستی تو درنده شیر |
بریده سر ساوه شاه آنک مهر |
|
برو داشت تا بود گردان سپهر |
سپاهی بران گونه کردی تباه |
|
که بخشایش آورد خورشید و ماه |
ازان شاه جنگی منم یادگار |
|
مراهم چنان دان که کشتی بزار |
ز ما در همه مرگ را زادهایم |
|
ار ای دون که ترکیم ار آزادهایم |
گریزانم و تو پس اندر دمان |
|
نیابی مرا تا نیاید زمان |
اگر باز گردم سلیحی بچنگ |
|
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ |
مکن تیز مغزی و آتش سری |
|
نه زین سان بود مهتر لشکری |
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش |
|
یکی بازجویم سر راه خویش |
نویسم یک نامه زی شهریار |
|
مگر زو شوم ایمن از روزگار |
گر ای دون که اندر پذیرد مرا |
|
ازین ساختن پس گزیرد مرا |
من آن بارگه رایکی بندهام |
|
دل از مهتری پاک برکندهام |
ز سرکینه وجنگ را دورکن |
|
بخوبی منش بریکی سورکن |
چوبشنید بهرام زو بازگشت |
|
که برساز شاهی خوش آواز گشت |
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد |
|
بلشکر گه شاه پرموده شد |
همیگشت بر گرد دشت نبرد |
|
سرسرکشان را زتن دورکرد |
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت |
|
ببالا و پهنا یکی کوه گشت |
مرآن جای را نامداران یل |
|
همی هرکسی خواند بهرام تل |
سلیح سواران وچیزی که دید |
|
بجایی که بد سوی آن تل کشید |
یکی نامه بنوشت زی شهریار |
|
ز پر موده و لشکر بیشمار |
بگفت آنک ما را چه آمد بروی |
|
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی |
که از بیم تیغ او سوی چاره شد |
|
وزان جایگه شد خوار و آواره شد |
وزین روی خاقان در دز ببست |
|
بانبوه و اندیشه اندر نشست |
بگشتند گرد در دز بسی |
|
ندانست سامان جنگش کسی |
چنین گفت زان پس که سامان جنگ |
|
کنون نیست در کارکردن درنگ |
یلان سینه راگفت تا سه هزار |
|
ازان جنگیان برگزیند سوار |
چهار از یلان نیز آذرگشسب |
|
ازان جنگیان برنشاند بر اسب |
بفرمود تا هر که را یافتند |
|
بگردن زدن تیز بشتافتند |
مگر نامدار از دز آید برون |
|
چوبیند همه دشت را رود خون |
ببد بر در دز ازین سان سه روز |
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز |
پیامی فرستاد پرموده را |
|
مر آن مهتر کشور و دوده را |
کهای مهتر و شاه ترکان چین |
|
زگیتی چرا کردی این دز گزین |
کجا آن جهان جستن ساوه شاه |
|
کجا آن همه گنج و آن دستگاه |
کجا آن همه پیل و برگستوان |
|
کجا آن بزرگان روشن روان |
کجا آن همه تنبل و جادوی |
|
که اکنون از ایشان تو بر یکسوی |
همی شهر ترکان تو را بس نبود |
|
چو باب تو اندر جهان کس نبود |
نشستی برین باره بر چون زنان |
|
پرازخون دل ودست بر سر زنان |
درباره بگشای و زنهار خواه |
|
برشاه کشور مرا یارخواه |
ز دز گنج دینار بیرون فرست |
|
بگیتی نخورد آنک برپای بست |
اگرگنج داری ز کشور بیار |
|
که دینار خوارست برشهریار |
بدرگاه شاهت میانجی منم |
|
که بر شهرایران گوانجی منم |
تو را بر همه مهتران مه کنم |
|
ازاندیشه ورای تو به کنم |
ور ای دون که رازیست نزدیک تو |
|
که روشن کند جان تاریک تو |
گشاده کن آن راز و با من بگوی |
|
چوکارت چنین گشت دوری مجوی |
وگر جنگ را یار داری کسی |
|
همان گنج و دینار داری بسی |
بزن کوس و این کینها بازخواه |
|
بود خواسته تنگ ناید سپاه |
چوآمد فرستاده داد این پیام |
|
چوبشنید زو مرد جوینده کام |
چنین داد پاسخ که او را بگوی |
|
که راز جهان تا توانی مجوی |
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر |
|
که رنج نخستینت آمد ببر |
به پیروزی اندر تو کشی مکن |
|
اگر تو نوی هست گیتی کهن |
نداند کسی راز گردان سپهر |
|
نه هرگز نماید بما نیز چهر |
زمهتر نه خوبست کردن فسوس |
|
مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس |
دروغ آزمایست چرخ بلند |
|
تودل را بگستاخی اندر مبند |
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد |
|
که دیدی ورا روزگار نبرد |
زمین سم اسب ورا بنده بود |
|
برایش فلک نیز پوینده بود |
بجست آنک اورا نبایست جست |
|
بپیچید ز اندریشه نادرست |
هنر زیرافسوس پنهان شود |
|
همان دشمن از دوست خندان شود |
دگر آنک گفتی شمار سپهر |
|
فزونست از تابش هور ومهر |
ستوران و پیلان چوتخم گیا |
|
شد اندر دم پرهی آسیا |
بران کو چنین بود برگشت روز |
|
نمانی توهم شاد و گیتی فروز |
همی ترس ازین برگراینده دهر |
|
مگر زهر سازد بدین پای زهر |
کسی را که خون ریختن پیشه گشت |
|
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت |
بریزند خونش بران هم نشان |
|
که او ریخت خون سر سرکشان |
گر از شهر ترکان برآری دمار |
|
همی کین بخواهند فرجام کار |
نیایم همان پیش تو ناگهان |
|
بترسم که برمن سرآید زمان |
یکی بندهای من یکی شهریار |
|
بربنده من کی شوم زار وخوار |
به جنگت نیایم همان بیسپاه |
|
که دیوانه خواند مرا نیکخواه |
اگر خواهم از شاه تو زینهار |
|
چوتنگی بروی آیدم نیست عار |
وزان پس در گنج و دز مر تو راست |
|
بدین نامور بوم کامت رواست |
فرستاده آمد بگفت این پیام |
|
زپیغام بهرام شد شادکام |
نبشتند پس نامه سودمند |
|
به نزدیک پیروز شاه بلند |
که خاقان چین زینهاری شدست |
|
ز جنگ درازم حصاری شدست |
یکی مهر و منشور باید همی |
|
بدین مژده بر سور باید همی |
که خاقان زما زینهاری شود |
|
ازان برتری سوی خواری شود |
چونامه بیامد به نزدیک شاه |
|
بابر اندر آورد فرخ کلاه |
فرستاد و ایرانیان رابخواند |
|
برنامور تخت شاهی نشاند |
|