برین بر نیامد بسی روزگار |
|
که آمد کس از پهلوان سوار |
یکی سله پرخنجری داشته |
|
یکایک سرتیغ برگاشته |
بیاورد وبنهاد درپیش شاه |
|
همیکرد شاه اندر آهن نگاه |
بفرمود تا تیغها بشکنند |
|
دران سلهی نابکار افگنند |
فرستاد نزدیک بهرام باز |
|
سخنهای پیکار و رزم دراز |
بدو نیمه کرده نهادهبجای |
|
پراندیشه شد مرد برگشته رای |
فرستاد وایرانیان را بخواند |
|
همه گرد آن سله اندرنشاند |
چنین گفت کین هدیهی شهریار |
|
ببینید واین را مدارید خوار |
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه |
|
به گفتار آن پهلوان سپاه |
که یک روزمان هدیه شهریار |
|
بود دوک وآن جامهی پرنگار |
شکسته دگر باره خنجر بود |
|
ز زخم و ز دشنام بتر بود |
چنین شاه برگاه هرگز مباد |
|
نه آنکس که گیرد ازونیزباد |
اگر نیز بهرام پورگشسب |
|
بران خاک درگاه بگذارد اسب |
زبهرام مه مغز بادا مه پوست |
|
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست |
سپهبد چو گفتار ایشان شنید |
|
دل لشکر از تاجور خسته دید |
بلشکر چنین گفت پس پهلوان |
|
که بیدار باشید و روشن روان |
که خراد برزین برشهریار |
|
سخنهای پوشیده کردآشکار |
کنون یک بیک چارهی جان کنید |
|
همه بامن امروز پیمان کنید |
مگر کس فرستم زلشکر به راه |
|
که دارند ما را زلشکر نگاه |
وگرنه مرا روز برگشته گیر |
|
سپه رایکایک همه کشته گیر |
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت |
|
نگه کن کنون تا بمانی شگفت |
پراگند بر گرد کشور سوار |
|
بدان تا مگر نامه شهریار |
بیاید به نزدیک ایرانیان |
|
ببندند پیکار وکین رامیان |
برین نیز بگذشت یک روزگار |
|
نخواندند کس نامه شهریار |
ازان پس گرانمایگان را بخواند |
|
بسی رازها پیش ایشان براند |
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ |
|
یلان سینه آن نامدار سترگ |
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد |
|
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد |
همی رای زد با چنین مهتران |
|
که بودند شیران کنداوران |
چنین گفت پس پهلوان سپاه |
|
بدان لشکر تیزگم کرده راه |
کهای نامداران گردن فراز |
|
برای شما هرکسی را نیاز |
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه |
|
چنین سربپیچید زآیین وراه |
چه سازید ودرمان این کارچیست |
|
نباید که برخسته باید گریست |
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک |
|
زمژگان فروریخت خونین سرشک |
زدانندگان گر بپوشیم راز |
|
شود کارآسان بما بر دراز |
کنون دردمندیم اندرجهان |
|
بداننده گوییم یکسر نهان |
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه |
|
بدین مایه لشکر بفرمان شاه |
ازین بیش لشکر نبیند کسی |
|
وگر چند ماند بگیتی بسی |
چوپرمودهی گرد با ساوه شاه |
|
اگر سوی ایران کشیدی سپاه |
نیرزید ایران بیک مهره موم |
|
وزان پس همیداشت آهنگ روم |
بپرموده و ساوه شاه آن رسید |
|
که کس درجهان آن شگفتی ندید |
اگر چه فراوان کشیدیم رنج |
|
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج |
بنوی یکی گنج بنهاد شاه |
|
توانگر شد آشفته شد بر سپاه |
کنون چارهی دام او چون کنیم |
|
که آسان سر از بند بیرون کنیم |
شهنشاه راکارهاساختست |
|
وزین چاره بیرنج پرداختست |
شما هریکی چارهی جان کنید |
|
بدین خستگی تاچه درمان کنید |
من از راز پردخته کردم دلم |
|
زتیمارجان را همیبگسلم |
پس پردهی نامور پهلوان |
|
یکی خواهرش بود روشن روان |
خردمند راگردیه نام بود |
|
دلارام وانجام بهرام بود |
چواز پرده گفت برادر شنید |
|
برآشفت وز کین دلش بردمید |
بران انجمن شد سری پرسخن |
|
زبان پر ز گفتارهای کهن |
برادر چو آواز خواهر شنید |
|
زگفتار وپاسخ فرو آرمید |
چنان هم زگفتار ایرانیان |
|
بماندند یکسر زبیم زیان |
چنین گفت پس گردیه با سپاه |
|
کهای نامداران جوینده راه |
زگفتار خامش چرا ماندید |
|
چنین از جگر خون برافشاندید |
ز ایران سرانید وجنگآوران |
|
خردمند ودانا وافسونگران |
چه بینید یکسر به کار اندرون |
|
چه بازی نهید اندرین دشت خون |
چنین گفت ایزد گشسب سوار |
|
کهای ازگرانمایگان یادگار |
زبانهای ماگر شود تیغ نیز |
|
زدریای رای تو گیرد گریز |
همه کارهای شما ایزدیست |
|
زمردی و ز دانش و بخردیست |
نباید که رای پلنگ آوریم |
|
که با هرکسی رای جنگ آوریم |
مجویید ازین پس کس ازمن سخن |
|
کزین بارهام پاسخ آمد ببن |
اگر جنگ سازید یاری کنیم |
|
به پیش سواران سواری کنیم |
چوخشنود باشد ز من پهلوان |
|
برآنم که جاوید مانم جوان |
چوبهرام بشنید گفتار اوی |
|
میانجی همیدید کردار اوی |
ازان پس یلان سینه را دید وگفت |
|
که اکنون چه داری سخن درنهفت |
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد |
|
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد |
چو پیروزی و فرهی یابد اوی |
|
بسوی بدی هیچنشتابد اوی |
که آن آفرین باز نفرین شود |
|
وزو چرخ گردنده پرکین شود |
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت |
|
همه لشکر گنج با تاج وتخت |
ازو گر پذیری بافزون شود |
|
دل از ناسپاسی پرازخون شود |
ازان پس ببهرام بهرام گفت |
|
کهای با خردیاروبا رای جفت |
چه گویی کزین جستن تخت وگنج |
|
بزرگیست فرجام گر درد ورنج |
بخندید بهرام ازان داوری |
|
ازان پس برانداخت انگشتری |
بدو گفت چندانک این در هوا |
|
بماند شود بندهای پادشا |
بدو گفت کین را مپندار خرد |
|
که دیهیم را خرد نتوان شمرد |
چنین گفت زان پس بپیداگشسب |
|
کهای تیغ زن شیر تا زنده اسب |
چه بینی چه گویی بدین کار ما |
|
بود گاه شاهی سزاوار ما |
چنین گفت پیداگشسب سوار |
|
کهای از یلان جهان یادگار |
یکی موبدی داستان زد برین |
|
که هرکس که دانا بد وپیش بین |
اگر پادشاهی کند یک زمان |
|
روانش بپرد سوی آسمان |
به ازبنده بندن بسال دراز |
|
به گنج جهاندار بردن نیاز |
چنین گفت پس با دبیر بزرگ |
|
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ |
|