بدین مایه مردم به روز نبرد |
|
ندانم که چون خیزد این کار کرد |
به جای جوانان شمشیرزن |
|
چهل سالگان خواستی ز انجمن |
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی |
|
که ای شاه نیک اختر و راست گوی |
شنیدستی آن داستان مهان |
|
که در پیش بودند شاه جهان |
که چون بخت پیروز یاور بود |
|
روا باشد ار یار کمتر بود |
برین داستان نیز دارم گوا |
|
اگر بشنود شاه فرمانروا |
که کاوس کی را بهاماوران |
|
ببستند با لشکری بیکران |
گزین کرد رستم ده و دو هزار |
|
ز شایسته مردان گرد وسوا ر |
بیاورد کاوس کی را ز بند |
|
بران نامداران نیامد گزند |
همان نیز گودرز کشوادگان |
|
سرنامداران آزادگان |
به کین سیاوش ده و دو هزار |
|
بیاورد برگستوانور سوار |
همان نیز پر مایه اسفندیار |
|
بیاو در جنگی ده و دو هزا ر |
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد |
|
ازان لشکر و دز برآورد گرد |
از این مایه گر لشکر افزون بود |
|
ز مردی و از رای بیرون بود |
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار |
|
به جنگ آورد پیچد از کار زار |
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد |
|
ز برنا فزونتر نجوید نبرد |
چهل ساله با آزمایش بود |
|
به مردانگی در فزایش بود |
بیاد آیدش مهر نان و نمک |
|
برو گشته باشد فراوان فلک |
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ |
|
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ |
زبهر زن و زاده و دوده را |
|
بپیچد روان مرد فرسوده را |
جوان چیز بیند پذیرد فریب |
|
بگاه درنگش نباشد شکیب |
ندارد زن و کودک و کشت و ورز |
|
بچیزی ندارد ز نا ارز ارز |
چوبی آزمایش نیابد خرد |
|
سرمایه کارها ننگرد |
گر ای دون کهه پیروز گردد به جنگ |
|
شود شاد وخندان وسازد درنگ |
وگر هیچ پیروز شد بر تنش |
|
نبیند جز از پشت او دشمنش |
چو بشنید گفتار او شهریار |
|
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا |
بدو گفت رو جوشن کار زار |
|
بپوش و ز ایوان به میدان گذار |
سپهبد بیامد زنزدیک شاه |
|
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه |
برافگند برگستوان بر سمند |
|
بفتراک بر بست پیچان کمند |
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر |
|
به میدان خرامید خود با وزیر |
سپهبد بیامد به میدان شاه |
|
بغلتید در خاک پیش سپاه |
چو دیدش جهاندار کرد آفرین |
|
سپهبد ببوسید روی زمین |
بیاورد پس شهریار آن درفش |
|
که بد پیکرش اژدهافش بنفش |
که در پیش رستم بدی روز جنگ |
|
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ |
چو ببسود خندان ببهرام داد |
|
فراوان برو آفرین کرد یاد |
به بهرام گفت آنک جدان من |
|
همیخواندندش سر انجمن |
کجا نام او رستم پهلوان |
|
جهانگیر و پیروز و روشن روان |
درفش ویست اینک داری بدست |
|
که پیروزی بادی وخسروپرست |
گمانم که تو رستم دیگری |
|
به مردی و گردی و فرمانبری |
برو آفرین کرد پس پهلوان |
|
که پیروزگر باش و روشن روان |
ز میدان بیامد بجای نشست |
|
سپهبد درفش تهمتن بدست |
پراگنده گشتند گردان شاه |
|
همان شادمان پهلوان سپاه |
سپیده چو برزد سر از کوه بر |
|
پدید آمد آن زرد رخشان سپر |
سپهبد بیامد بایوان شاه |
|
بکش کرده دست اندر آن بارگاه |
بدو گفت من بیبهانه شدم |
|
بفر تو تاج زمانه شدم |
یکی آرزو خواهم از شهریار |
|
که با من فرستد یکی استوار |
که تا هر کسی کو نبرد آورد |
|
سر دشمنی زیر گرد آورد |
نویسد به نامه درون نام اوی |
|
رونده شود در جهان کام اوی |
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر |
|
جوانست و گوینده و یادگیر |
بفرمود تا با سپهبد برفت |
|
سپهبد سوی جنگ تازید تفت |
بشد لشکر از کشور طیسفون |
|
سپهدار بهرام پیش اندرون |
سپاهی خردمند و گرد و دلیر |
|
سپهدار بیدار چون نره شیر |
به موبد چنین گفت هرمز که مرد |
|
دلیرست و شادان به دشت نبرد |
ازان پس چه گویی چه شاید بدن |
|
همه داستانها بباید زدن |
بدو گفت موبد که جاوید زی |
|
که خود جاودان زندگی را سزی |
بدین برز و بالای این پهلوان |
|
بدین تیزگفتار روشن روان |
نباشد مگر شاد و پیروزگر |
|
وزو دشمن شاه زیر و زبر |
بترسم که او هم به فرجام کار |
|
بپیچد سر از شاه پرودگار |
همی درسخن بس دلیری نمود |
|
به گفتار با شاه شیری نمود |
بدو گفت هرمز که در پای زهر |
|
میالای زهرای بداندیش دهر |
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه |
|
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه |
چنین باد و هرگز مبادا جز این |
|
که او شهریاری شود به آفرین |
چوموبد ز شاه این سخنها شنید |
|
بپژمرد و لب را بدندان گزید |
همیداشت اندر دل این شهریار |
|
چنین تا بر آمد برین روزگار |
ز درگه یکی راز داری بجست |
|
که تا این سخن بازجوید درست |
بدو گفت تیز از پس پهلوان |
|
برو تا چه بینی به من بر بخوان |
بیامد سخنگوی پویان ز پس |
|
نبود آگه از کار او هیچکس |
که هم راهبر بود و هم فال گوی |
|
سرانجام هر کار گفتی بدوی |
چو بهرام بیرون شد از طیسفون |
|
همیراند با نیزه پیش اندرون |
به پیش آمدش سر فروشی به راه |
|
ازو دور بد پهلوان سپاه |
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت |
|
بروبر فراوان سرشسته داشت |
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت |
|
بنوک سنان زان سری برگرفت |
همیراند تا نیزه برداشت راست |
|
بینداخت آنرا بران سو که خواست |
یکی اختری کرد زان سر به راه |
|
کزین سان ببرم سر ساوه شاه |
به پیش سپاهش به راه افگنم |
|
همه لشکرش را بهم بر زنم |
فرستادهی شاه چون آن بدید |
|
پی افگند فالی چنان چون سزید |
چنین گفت کین مرد پیروزبخت |
|
بیابد به فرجام زین رنج تخت |
ازان پس چو کام دل آرد بمشت |
|
بپیچد سر از شاه و گردد درشت |
بیامد برشاه و این را بگفت |
|
جهاندار با درد وغم گشت جفت |
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ |
|
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ |
فرستادهای خواست از در جوان |
|
فرستاد تازان پس پهلوان |
بدو گفت رو با سپهبد بگوی |
|
که امشب ز جایی که هستی مپوی |
به شبگیر برگرد و پیش من آی |
|
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای |
بگویم بتو هرچ آید ز پند |
|
سخن چند یاد آمدم سودمند |
فرستاده آمد بر پهلوان |
|
بگفت آنچ بشنید مرد جوان |
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه |
|
نخوانند باز ای خردمند شاه |
زره بازگشتن بد آید بفال |
|
به نیرو شود زین سخن بدسگال |
چو پیروز گردم بیایم برت |
|
درفشان کنم لشکر و کشورت |
فرستاده آمد به نزدیک شاه |
|
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه |
ز گفتار اوشاه خشنود گشت |
|
همه رنج پوینده بیسودگشت |
سپهدار شبگیر لشکر براند |
|
بر ایشان همی نام یزدان بخواند |
همیرفت تا کشور خوزیان |
|
ز لشکر کسی را نیامد زیان |
زنی با جوالی میان پر ز کاه |
|
همیرفت پویان میان سپاه |
سواری بیامد خرید آن جوال |
|
ندادش بها و بپیچید یال |
خروشان بیامد ببهرام گفت |
|
که کاهست لختی مرا در نهفت |
بهای جوالی همیداشتم |
|
به پیش سپاه تو بگذاشتم |
کنون بستد ازمن سواری به راه |
|
که دارد به سر بر ز آهن کلاه |
بجستند آن مرد را در زمان |
|
کشیدند نزد سپهبد دمان |
ستاننده را گفت بهرام گرد |
|
گناهی که کردی سرت را ببرد |
دوانش به پیش سراپرده برد |
|
سرو دست و پایش شکستند خرد |
میانش به خنجر به دو نیم کرد |
|
بدو مرد بیداد را بیم کرد |
خروشی برآمد ز پرده سرای |
|
کهای نامداران پاکیزهرای |
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس |
|
ستاند نباشدش فریادرس |
میانش به خنجر کنم به دونیم |
|
بخرید چیزی که باید بسیم |
همیبود ز اندیشه هرمز به رنج |
|
ازان لشکرساوه و پیل و گنج |
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت |
|
ز بهرام پر درد و تیمار گشت |
روانش پر از غم دلش به دو نیم |
|
همیداشتی زان به دل ترس و بیم |
شب تیره بر زد سر از برج ماه |
|
بخراد برزین چنین گفت شاه |
که بر ساز تا سوی دشمن شوی |
|
بکوشی و ز تاختن نغنوی |
سپاهش نگه کن که چند و چیند |
|
سپهبد کدامند و گردان کیند |
بفرمود تا نامهی پندمند |
|
نبشتند نزدیک آن پر گزند |
یکی نامه با هدیه شاهوار |
|
که آن را نشاید گرفتن شمار |
|