چو بهرام گوید بران کهتران |
|
ببندند پایش ببند گران |
بدو گردیه گفت کای دیو ساز |
|
همی دیوتان دام سازد براز |
مکن برتن وجام ما برستم |
|
که از تو ببینم همی باد و دم |
پدر مرزبان بود مارا بری |
|
تو افگندی این جستن تخت پی |
چو بهرام را دل بجوش آوری |
|
تبار مرا درخروش آوری |
شود رنج این تخمهی ما بباد |
|
به گفتار تو کهتر بدنژاد |
کنون راهبر باش بهرام را |
|
پرآشوب کن بزم و آرام را |
بگفت این وگریان سوی خانه شد |
|
به دل با برادر چو بیگانه شد |
همیگفت هرکس که این پاک زن |
|
سخن گوی و روشن دل و رای زن |
تو گویی که گفتارش از دفترست |
|
بدانش ز جا ماسب نامی ترست |
چو بهرام را آن نیامد پسند |
|
همیبود ز آواز خواهر نژند |
دل تیره اندیشهی دیریاب |
|
همی تخت شاهی نمودش بخواب |
چنین گفت پس کین سرای سپنج |
|
نیابند جویندگان جز به رنج |
بفرمود تا خوان بیاراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
برامشگری گفت کامروز رود |
|
بیارای با پهلوانی سرود |
نخوانیم جز نامهی هفتخوان |
|
برین میگساریم لختی بخوان |
که چون شد برویین دز اسفندیار |
|
چه بازی نمود اندران روزگار |
بخوردند بر یاد او چند می |
|
که آباد بادا برو بوم ری |
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو |
|
فزون آفریناد ایزد چو تو |
پراگنده گشتند چون تیره شد |
|
سرمیگساران ز میخیره شد |
چو برزد سنان آفتاب بلند |
|
شب تیره گشت از درفشش نژند |
سپهدار بهرام گرد سترگ |
|
بفرمود تا شد دبیر بزرگ |
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار |
|
نبشتند پربوی ورنگ ونگار |
بپوزش کنان گفت هستم بدرد |
|
دلی پرپشیمانی و باد سرد |
ازین پس من آن بوم و مرز تو را |
|
نگه دارم از بهر ارز تو را |
اگر بر جهان پاک مهتر شوم |
|
تو را همچو کهتر برادر شوم |
توباید که دل را بشویی زکین |
|
نداری جدا بوم ایران ز چین |
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد |
|
درگنج گرد آمده باز کرد |
سپه را درم داد واسب ورهی |
|
نهانی همیجست جای مهی |
زلشکر یکی پهلوان برگزید |
|
که سالار بوم خراسان سزید |
پراندیشه از بلخ شد سوی ری |
|
بخرداد فرخنده درماه دی |
همیکرد اندیشه دربیش وکم |
|
بفرمود پس تا سرای درم |
بسازند وآرایشی نو کنند |
|
درم مهر برنام خسرو کنند |
ز بازارگان آنک بد پاک مغز |
|
سخنگوی و اندرخور کار نغز |
به مهر آن درمها ببدره درون |
|
بفرمود بردن سوی طیسفون |
بیارید پرمایه دیبای روم |
|
که پیکر بریشم بد و زرش بوم |
بخرید تا آن درم نزدشاه |
|
برند وکند مهر او را نگاه |
فرستادهای خواند با شرم و هوش |
|
دلاور بسان خجسته سروش |
یکی نامه بنوشت با باد و دم |
|
سخن گتف هرگونه ازبیش و کم |
ز پرموده و لشکر ساوه شاه |
|
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه |
وزان خلعتی کمد او را ز شاه |
|
ز مقناع وز دوکدان سیاه |
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب |
|
نبینم رخ شاه با جاه و آب |
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت |
|
پسرت آن گرانمایهی نیکبخت |
بفرمان او کوه هامون کنم |
|
بیابان زدشمن چو جیحون کنم |
همیخواست تا بردرشهریار |
|
سرآرد مگر بیگنه روزگار |
همییادکرد این به نامه درون |
|
فرستاده آمد سوی طیسفون |
ببازارگان گفت مهر درم |
|
چو هرمزد بیند بپیچد زغم |
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت |
|
ببیند ز من روزگار درشت |
چو آزرمها بر زمین برزنم |
|
همی بیخ ساسان زبن برکنم |
نه آن تخمهی را کرد یزدان زمین |
|
گه آمد برخیزد آن آفرین |
بیامد فرستادهی نیک پی |
|
ببغداد با نامداران ری |
چونامه به نزدیک هرمز رسید |
|
رخش گشت زان نامه چون شنبلید |
پس آگاهی آمد ز مهر درم |
|
یکایک بران غم بیفزود غم |
بپیچید و شد بر پسر بدگمان |
|
بگفت این به آیین گشسب آن زمان |
که خسرو بمردی بجایی رسید |
|
که از ما همی سر بخواهد کشید |
درم را همی مهر سازد بنیز |
|
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز |
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب |
|
که بیتو مبیناد میدان و اسب |
بدو گفت هرمز که درناگهان |
|
مر این شوخ را گم کنم ازجهان |
نهانی یکی مرد راخواندند |
|
شب تیره با شاه بنشاندند |
بدو گفت هرمزد فرمان گزین |
|
ز خسرو بپرداز روی زمین |
چنین داد پاسخ که ایدون کنم |
|
به افسون ز دل مهر بیرون کنم |
کنون زهر فرماید از گنج شاه |
|
چو او مست گردد شبان سیاه |
کنم زهر با میبجام اندرون |
|
ازان به کجا دست یازم به خون |
ازین ساختن حاجب آگاه شد |
|
برو خواب وآرام کوتاه شد |
بیامد دوان پیش خسرو بگفت |
|
همه رازها برگشاد ازنهفت |
چوبشنید خسروکه شاه جهان |
|
همیکشتن او سگالد نهان |
شب تیره از طیسفون درکشید |
|
توگفتی که گشت از جهان ناپدید |
نداد آن سر پر بها رایگان |
|
همیتاخت تا آذر ابادگان |
چو آگاهی آمد بهرمهتری |
|
که بد مرزبان و سرکشوری |
که خسرو بیازرد از شهریار |
|
برفتست با خوار مایه سوار |
بپرسش گرفتند گردنکشان |
|
بجایی که بود از گرامی نشان |
چو بادان پیروز و چون شیر زیل |
|
که با داد بودند و با زور پیل |
چو شیران و وستوی یزدان پرست |
|
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست |
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار |
|
ز شیران چون سام اسفندیار |
یکایک بخسرو نهادند روی |
|
سپاه و سپهبد همه شاهجوی |
همیگفت هرکس که ای پور شاه |
|
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه |
از ایران و از دشت نیزه وران |
|
ز خنجر گزاران و جنگی سران |
نگر تا نداری هراس از گزند |
|
بزی شاد و آرام و دل ارجمند |
زمانی بنخچیر تازیم اسب |
|
زمانی نوان پیش آذر کشسب |
برسم نیاکان نیایش کنیم |
|
روان را به یزدان نمایش کنیم |
گراز شهر ایران چو سیصد هزار |
|
گزند تو را بر نشیند سوار |
همه پیش تو تن بکشتن دهیم |
|
سپاسی بران کشتگان برنهیم |
بدیشان چنین گفت خسرو که من |
|
پرازبیمم از شاه و آن انجمن |
اگرپیش آذر گشسب این سران |
|
بیایند و سوگندهای گران |
خورند و مرا یکسر ایمن کنند |
|
که پیمان من زان سپس نشکنند |
بباشم بدین مرز با ایمنی |
|
نترسم ز پیکار آهرمنی |
یلان چون شنیدند گفتار اوی |
|
همه سوی آذر نهادند روی |
بخوردند سوگند زان سان که خواست |
|
که مهرتو با دیده داریم راست |
چوایمن شد از نامداران نهان |
|
ز هر سو برافگند کارآگهان |
بفرمان خسرو سواران دلیر |
|
بدرگاه رفتند برسان شیر |
که تا از گریزش چه گوید پدر |
|
مگر چارهی نو بسازد دگر |
|