همه روی کشور نگهبان نشاند |
|
چو ایمن شد از دشت لشکر براند |
ز دریا به راه الانان کشید |
|
یکی مرز ویران و بیکار دید |
به آزادگان گفت ننگست این |
|
که ویران بود بوم ایران زمین |
نشاید که باشیم همداستان |
|
که دشمن زند زین نشان داستان |
ز لشکر فرستادهای برگزید |
|
سخنگوی و دانا چنان چون سزید |
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی |
|
بدین مرزبانان لشکر بگوی |
شنیدم ز گفتار کارآگهان |
|
سخن هرچ رفت آشکار و نهان |
که گفتید ما را ز کسری چه باک |
|
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک |
بیابان فراخست و کوهش بلند |
|
سپاه از در تیر و گرز و کمند |
همه جنگجویان بیگانهایم |
|
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم |
کنون ما به نزد شما آمدیم |
|
سراپرده و گاه و خیمه زدیم |
در و غار جای کمین شماست |
|
بر و بوم و کوه و زمین شماست |
فرستاده آمد بگفت این سخن |
|
که سالار ایران چه افگند بن |
سپاه الانی شدند انجمن |
|
بزرگان فرزانه و رای زن |
سپاهی که شان تاختن پیشه بود |
|
وز آزادمردی کماندیشه بود |
از ایشان بدی شهر ایران ببیم |
|
نماندی بکس جامه و زر و سیم |
زن و مرد با کودک و چارپای |
|
به هامون رسیدی نماندی بجای |
فرستاده پیغام شاه جهان |
|
بدیشان بگفت آشکار و نهان |
رخ نامداران ازان تیره گشت |
|
دل از نام نوشینروان خیره گشت |
بزرگان آن مرز و کنداوران |
|
برفتند با باژ و ساو گران |
همه جامه و برده و سیم و زر |
|
گرانمایه اسبان بسیار مر |
از ایشان هر آنکس که پیران بدند |
|
سخنگوی و دانشپذیران بدند |
همه پیش نوشینروان آمدند |
|
ز کار گذشته نوان آمدند |
چو پیش سراپردهی شهریار |
|
رسیدند با هدیه و با نثار |
خروشان و غلتان به خاک اندرون |
|
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون |
خرد چون بود با دلاور به راز |
|
به شرم و به پوزش نیاید نیاز |
بر ایشان ببخشود بیدار شاه |
|
ببخشید یک سر گذشته گناه |
بفرمود تا هرچ ویران شدست |
|
کنام پلنگان و شیران شدست |
یکی شارستانی برآرند زود |
|
بدو اندرون جای کشت و درود |
یکی بارهای گردش اندر بلند |
|
بدان تا ز دشمن نیابد گزند |
بگفتند با نامور شهریار |
|
که ما بندگانیم با گوشوار |
برآریم ازین سان که فرمود شاه |
|
یکی باره و نامور جایگاه |
وزان جایگه شاه لشکر براند |
|
به هندوستان رفت و چندی بماند |
به فرمان همه پیش او آمدند |
|
به جان هر کسی چارهجو آمدند |
ز دریای هندوستان تا دو میل |
|
درم بود با هدیه و اسب و پیل |
بزرگان همه پیش شاه آمدند |
|
ز دوده دل و نیکخواه آمدند |
بپرسید کسری و بنواختشان |
|
براندازه بر پایگه ساختشان |
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه |
|
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه |
به راه اندر آگاهی آمد به شاه |
|
که گشت از بلوجی جهانی سیاه |
ز بس کشتن و غارت و تاختن |
|
زمین را بب اندر انداختن |
ز گیلان تباهی فزونست ازین |
|
ز نفرین پراگنده شد آفرین |
دل شاه نوشین روان شد غمی |
|
برآمیخت اندوه با خرمی |
به ایرانیان گفت الانان و هند |
|
شد از بیم شمشیر ما چون پرند |
بسنده نباشیم با شهر خویش |
|
همی شیر جوییم پیچان ز میش |
بدو گفت گوینده کای شهریار |
|
به پالیز گل نیست بیزخم خار |
همان مرز تا بود با رنج بود |
|
ز بهر پراگندن گنج بود |
ز کار بلوج ارجمند اردشیر |
|
بکوشید با کاردانان پیر |
نبد سودمندی به افسون و رنگ |
|
نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ |
اگرچند بد این سخن ناگزیر |
|
بپوشید بر خویشتن اردشیر |
ز گفتار دهقان برآشفت شاه |
|
به سوی بلوج اندر آمد ز راه |
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه |
|
بگردید گرد اندرش با گروه |
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه |
|
که بستند ز انبوه بر باد راه |
همه دامن کوه تا روی شخ |
|
سپه بود برسان مور و ملخ |
منادیگری گرد لشکر بگشت |
|
خروش آمد از غار وز کوه و دشت |
که از کوچگه هرک یابید خرد |
|
وگر تیغ دارند مردان گرد |
وگر انجمن باشد از اندکی |
|
نباید که یابد رهایی یکی |
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه |
|
سوار و پیاده ببستند راه |
از ایشان فراوان و اندک نماند |
|
زن و مرد جنگی و کودک نماند |
سراسر به شمشیر بگذاشتند |
|
ستم کردن و رنج برداشتند |
ببود ایمن از رنج شاه جهان |
|
بلوجی نماند آشکار و نهان |
چنان بد که بر کوه ایشان گله |
|
بدی بینگهبان و کرده یله |
شبان هم نبودی پس گوسفند |
|
به هامون و بر تیغ کوه بلند |
همه رختها خوار بگذاشتند |
|
در و کوه را خانه پنداشتند |
وزان جایگه سوی گیلان کشید |
|
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید |
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه |
|
هوا پر درفش و زمین پر گروه |
پراگنده بر گرد گیلان سپاه |
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه |
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ |
|
نیاید که ماند یکی میش و گرگ |
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت |
|
که خون در همه روی کشور بگشت |
ز بس کشتن و غارت و سوختن |
|
خروش آمد و نالهی مرد و زن |
ز کشته به هر سو یکی توده بود |
|
گیاها به مغز سر آلوده بود |
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند |
|
هشیوار و بارای و سنگی بدند |
ببستند یک سر همه دست خویش |
|
زنان از پس و کودک خرد پیش |
خروشان بر شهریار آمدند |
|
دریدهبر و خاکسار آمدند |
شدند اندران بارگاه انجمن |
|
همه دستها بسته و خسته تن |
که ما بازگشتیم زین بدکنش |
|
مگر شاه گردد ز ما خوش منش |
اگر شاه را دل ز گیلان بخست |
|
ببریم سرها ز تنها بدست |
دل شاه خشنود گردد مگر |
|
چو بیند بریده یکی توده سر |
چو چندان خروش آمد از بارگاه |
|
وزان گونه آوار بشنید شاه |
برایشان ببخشود شاه جهان |
|
گذشته شد اندر دل او نهان |
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد |
|
کزان پس نگیرد یکی راه بد |
یکی پهلوان نزد ایشان بماند |
|
چو بایسته شد کار لشکر براند |
ز گیلان به راه مداین کشید |
|
شمار و کران سپه را ندید |
به ره بر یکی لشکر بیکران |
|
پدید آمد از دور نیزهوران |
سواری بیامد به کردار گرد |
|
که در لشکر گشن بد پای مرد |
پیاده شد از اسب و بگشاد لب |
|
چنین گفت کاین منذرست از عرب |
بیامد که بیند مگر شاه را |
|
ببوسد همی خاک درگاه را |
شهنشاه گفتا گر آید رواست |
|
چنان دان که این خانهی ما وراست |
فرستاده آمد زمین بوس داد |
|
برفت و شنیده همه کرد یاد |
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت |
|
برخساره خاک زمین را برفت |
همانگه بیامد به نزدیک شاه |
|
همه مهتران برگشادند راه |
بپرسید زو شاه و شادی نمود |
|
ز دیدار او روشنایی فزود |
جهاندیده منذر زبان برگشاد |
|
ز روم وز قیصر همیکرد یاد |
بدو گفت اگر شاه ایران تویی |
|
نگهدار پشت دلیران تویی |
چرا رومیان شهریاری کنند |
|
به دشت سواران سواری کنند |
اگر شاه برتخت قیصر بود |
|
سزد کو سرافراز و مهتر بود |
چه دستور باشد گرانمایه شاه |
|
نبیند ز ما نیز فریادخواه |
سواران دشتی چو رومی سوار |
|
بیابند جوشن نیاید به کار |
ز گفتار منذر برآشفت شاه |
|
که قیصر همیبرفرازد کلاه |
ز لشکر زبانآوری برگزید |
|
که گفتار ایشان بداند شنید |
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم |
|
میاسای هیچ اندر آباد بوم |
به قیصر بگو گر نداری خرد |
|
ز رای تو مغز تو کیفر برد |
اگر شیر جنگی بتازد بگور |
|
کنامش کند گور و هم آب شور |
ز منذر تو گر دادیابی بسست |
|
که او را نشست از بر هر کسست |
چپ خویش پیدا کن از دست راست |
|
چو پیدا کنی مرز جویی رواست |
چو بخشندهی بوم و کشور منم |
|
به گیتی سرافراز و مهتر منم |
همه آن کنم کار کز من سزد |
|
نمانم که بادی بدو بروزد |
تو با تازیان دست یازی بکین |
|
یکی در نهان خویشتن را ببین |
و دیگر که آن پادشاهی مراست |
|
در گاو تا پشت ماهی مراست |
اگر من سپاهی فرستم بروم |
|
تو را تیغ پولاد گردد چو موم |
فرستاده از نزد نوشینروان |
|
بیامد به کردار باد دمان |
بر قیصر آمد پیامش بداد |
|
بپیچید بیمایه قیصر ز داد |
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب |
|
همی دور دید از بلندی نشیب |
|