آن روز که جانم ره کیوان گیرد |
|
اجزای تنم خاک پریشان گیرد |
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز |
|
تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد |
|
آن روز که چشم تو ز من برگردد |
|
وز بهر تو کشتنم میسر گردد |
در غصهی آنم که چه خواهم عذرت |
|
گر چشم تو در ماتم من تر گردد |
|
آن روز که روز ابر و باران باشد |
|
شرط است که جمعیت یاران باشد |
زانروی که روییار را تازه کند |
|
چون مجمع گل که در بهاران باشد |
|
آن روز که عشق با دلم بستیزد |
|
جان پای برهنه از میان بگریزد |
دیوانه کسی که عاقلم پندارد |
|
عاقل مردی که او ز من پرهیزد |
|
آن روز که کار وصل را ساز آید |
|
وین مرغ از این قفس بپرواز آید |
از شه چو صفیر ارجعی باز شود |
|
پروازکنان به دست شه بازآید |
|
آن روز که مهرگان گردون زدهاند |
|
مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند |
واقف نشوی به عقل کان چون زدهاند |
|
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند |
|
آن سر که بود بیخبر از وی خسبد |
|
آنکس که خبر یافت از او کی خسبد |
میگوید عشق در دو گوشم همه شب |
|
ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد |
|
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد |
|
وین نادره آب حیوانشان بکشد |
گر فاش کنند مردمانشان بکشند |
|
ور عشق نهان کنند آنان بکشند |
|
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید |
|
مالم همه خورد و کار با دلق رسید |
آبی که از آن دامن خود میچیدم |
|
اکنون جوشیده است و تا حلق رسید |
|
آن کان نبات و تنگ شکر نامد |
|
وان آب حیات بحر گوهر نامد |
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش |
|
چون راست بدیدمش دمم برنامد |
|
آن کز تو خدای این گدا میخواهد |
|
در دهر کدام پادشا میخواهد |
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است |
|
زان جملهی خورشید ترا میخواهد |
|
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد |
|
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد |
چون شش جهتم شعلهی آتش بگرفت |
|
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد |
|
آن کس که ترا بیند و خندان نشود |
|
وز حیرت تو گشاده دندان نشود |
چندانکه بود هزار چندان نشود |
|
جز کاهگل و کلوخ زندان نشود |
|
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند |
|
فرزند و عیال و خانمان را چه کند |
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی |
|
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند |
|
آن کس که از آب و گل نگاری دارد |
|
روزی به وصال او قراری دارد |
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد |
|
کو چون تو غریب شهریاری دارد |
|
آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد |
|
وز بهر مقام آشیانی دارد |
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی |
|
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد |
|
آن کس که ز دل دم اناالحق میزد |
|
امروز بر این رسن معلق میزد |
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد |
|
بر خود ز غمت هزار گون دق میزد |
|
آن کس که مرا به صدق اقرار کند |
|
چون لعبتگان مرا به بازار کند |
بیزارم از آن کار و نیم بازاری |
|
من بندهی آن کسم که انکار کند |
|
آن کیست که بیرون درون مینگرد |
|
در اهل جنون به صد فسون مینگرد |
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد |
|
و آن کیست که از دیده برون مینگرد |
|
آن لحظه که آن سرو روانم برسید |
|
تن زد تنم از شرم چو جانم برسید |
او چونکه چنان بد چنانم برسید |
|
من چونکه چنین نیم بدانم برسید |
|
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد |
|
من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد |
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست |
|
کامروز ز پیراهن تو بوی برد |
|
آن نزدیکی که دلستان را باشد |
|
من ظن نبرم که نیز جان را باشد |
والله نکنم یاد مر او را هرگز |
|
زانروی که یاد غایبان را باشد |
|
آن وسوسهای که شرمها را ببرد |
|
آن داهیهای که بندها را بدرد |
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان |
|
در عشق جهان را به پیازی نخرد |
|
آنها که بتش خزان سوختهاند |
|
وز لطف بهار چشمشان دوختهاند |
اکنون همه را خلعت تو دوختهاند |
|
شیوهگری و غنج درآموختهاند |
|
آنها که به کوی عارفان افتادند |
|
با نفخهی صور چابک و دلشادند |
قومی به فدای نفس تن در دادند |
|
قومی ز خود و جهان و جان آزادند |
|
آنها که چو آب صافی و ساده روند |
|
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند |
من پای کشیدم و دراز افتادم |
|
اندر کشتی دراز افتاده روند |
|
آنها که دل از الست مست آوردند |
|
جانرا ز عدم عشقپرست آوردند |
از دل بنهادند قدم بر سر جان |
|
تا یک دل پر درد بدست آوردند |
|
آنها که شب و روز ترا بر اثرند |
|
صیاد نهانند ولی مختصرند |
با هر که بسازی تو از آنت ببرند |
|
گر خود نروی کشان کشانت ببرند |
|