فرستاد بر هر سوی لشکری |
|
نگهبان هر لشکری مهتری |
پیاده بران باره بر دیدهبان |
|
نگهبان بروز و بشب پاسبان |
رد و موبدش بود بر دست راست |
|
نویسندهی نامه را پیش خواست |
یکی نامه نزدیک فغفور چین |
|
نبشتند با صد هزار آفرین |
چنین گفت کز گردش روزگار |
|
نیامد مرا بهره جز کارزار |
بپروردم آن را که بایست کشت |
|
کنون شد ازو روزگارم درشت |
چو فغفور چین گر بیاید رواست |
|
که بر مهر او بر روانم گواست |
وگر خود نیاید فرستد سپاه |
|
کزین سو خرامد همی کینه خواه |
فرستاده از نزد افراسیاب |
|
بچین اندر آمد بهنگام خواب |
سرافراز فغفور بنواختش |
|
یکی خرم ایوان بپرداختش |
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب |
|
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب |
بدیوار عراده بر پای کرد |
|
ببرج اندرون رزم را جای کرد |
بفرمود تا سنگهای گران |
|
کشیدند بر باره افسونگران |
بس کاردانان رومی بخواند |
|
سپاهی بدیوار دژ برنشاند |
برآورد بیدار دل جاثلیق |
|
بران باره عراده و منجنیق |
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ |
|
همه برجها پر ز خفتان و ترگ |
گروهی ز آهنگران رنجه کرد |
|
ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد |
ببستند بر نیزههای دراز |
|
که هر کس که رفتی بر دژ فراز |
بدان چنگ تیز اندر آویختی |
|
و گرنه ز دژ زود بگریختی |
سپه را درم داد و آباد کرد |
|
بهر کار با هر کسی داد کرد |
همان خود و شمشیر و بر گستوان |
|
سپرهای چینی و تیر و کمان |
ببخشید بر لشکرش بیشمار |
|
بویژه کسی کو کند کارزار |
چو آسوده شد زین بشادی نشست |
|
خود و جنگسازان خسرو پرست |
پری چهره هر روز صد چنگزن |
|
شدندی بدرگاه شاه انجمن |
شب و روز چون مجلس آراستی |
|
سرود از لب ترک و می خواستی |
همی داد هر روز گنجی بباد |
|
بر امروز و فردا نیامدش یاد |
دو هفته برین گونه شادان بزیست |
|
که داند که فردا دلافروز کیست |
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ |
|
شنید آن غونای و آوای چنگ |
بخندید و برگشت گرد حصار |
|
بماند اندر آن گردش روزگار |
چنین گفت کان کو چنین باره کرد |
|
نه از بهر پیکار پتیاره کرد |
چو خون سر شاه ایران بریخت |
|
بما بر چنین آتش کین ببیخت |
شگفت آمدش کانچنان جای دید |
|
سپهری دلارام بر پای دید |
برستم چنین گفت کای پهلوان |
|
سزد گر ببینی بروشن روان |
که با ما جهاندار یزدان چه کرد |
|
ز خوب و پیروزی اندر نبرد |
بدی را کجا نام بد بر بدی |
|
بتندی و کژی و نابخردی |
گریزان شد از دست ما بر حصار |
|
برین سان برآسود از روزگار |
بدی کو بد آن جهان را سرست |
|
بپیری رسیده کنون بترست |
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس |
|
مبادا که شب زنده باشم سه پاس |
کزویست پیروزی و دستگاه |
|
هم او آفرینندهی هور و ماه |
ز یک سوی آن شارستان کوه بود |
|
ز پیکار لشکر بی اندوه بود |
بروی دگر بودش آب روان |
|
که روشن شدی مرد را زو روان |
کشیدند بر دشت پرده سرای |
|
ز هر سوی دژ پهلوانی بپای |
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت |
|
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت |
سراپرده زد رستم از دست راست |
|
ز شاه جهاندار لشکر بخواست |
بچپ بر فریبرز کاوس بود |
|
دلافروز با بوق و با کوس بود |
برفتند و بردند پردهسرای |
|
سیم روی گودرز بگزید جای |
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش |
|
تو گفتی جهان را بدرید گوش |
زمین را همی دل برآمد ز جای |
|
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای |
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ |
|
بدرید پیراهن مشک رنگ |
نشست از بر اسب شبرنگ شاه |
|
بیامد بگردید گرد سپاه |
چنین گفت با رستم پیلتن |
|
که این نامور مهتر انجمن |
چنین دارم امید کافراسیاب |
|
نبیند جهان نیز هرگز بخواب |
اگر کشته گر زنده آید بدست |
|
ببیند سر تیغ یزدان پرست |
برآنم که او را ز هر سو سپاه |
|
بیاری بیاید بدین رزمگاه |
بترسند وز ترس یاری کنند |
|
نه از کین و از کامکاری کنند |
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه |
|
بخواند برو بر بگیریم راه |
همه بارهی دژ فرود آوریم |
|
همه سنگ و خاکش برود آوریم |
سپه را کنون روز سختی گذشت |
|
همان روز رزم اندر آرام گشت |
چو دشمن بدیوار گیرد پناه |
|
ز پیکار و کینش نترسد سپاه |
شکسته دلست او بدین شارستان |
|
کزین پس شود بی گمان خارستان |
چو گفتار کاوس یاد آوریم |
|
روان را همه سوی داد آوریم |
کجا گفت کاین کین با دار و برد |
|
بپوشد زمانه بزنگار و گرد |
پسر بر پسر بگذرانم بدست |
|
چنین تا شود سال بر پنج شست |
بسان درختی بود تازه برگ |
|
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ |
پذر بگذرد کین بماند بجای |
|
پسر باشد این درد را رهنمای |
بزرگان برو آفرین خواندند |
|
ورا خسرو پاکدین خواندند |
که کین پدر بر تو آید بسر |
|
مبادی بجز شاه و پیروزگر |
دگر روز چون خور برآمد ز راغ |
|
نهاد از بر چرخ زرین چراغ |
خروشی برآمد بلند از حصار |
|
پر اندیشه شد زان سخن شهریار |
همانگه در دژ گشادند باز |
|
برهنهشد از روی پوشیده راز |
بیامد ز دژ جهن باده سوار |
|
خردمند و بادانش و مایه دار |
بشد پیش دهلیز پرده سرای |
|
همی بود با نامداران بپای |
ازان پس بیامد منوشان گرد |
|
خرد یافته جهن را پیش برد |
خردمند چو پیش خسرو رسید |
|
شد از آب دیده رخش ناپدید |
بماند اندرو جهن جنگی شگفت |
|
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت |
چو آمد بنزدیک تختش فراز |
|
برو آفرین کرد و بردش نماز |
چنین گفت کای نامور شهریار |
|
همیشه جهان را بشادی گذار |
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد |
|
دل و چشم بدخواه تو کنده باد |
همیشه بدی شاد و یزدان پرست |
|
بر و بوم ما پیش گسترده دست |
خجسته شدن باد و باز آمدن |
|
به نیکی همی داستانها زدن |
پیامی گزارم ز افراسیاب |
|
اگر شاه را زان نگیرد شتاب |
چو از جهن گفتار بشنید شاه |
|
بفرمود زرین یکی پیشگاه |
نهادند زیر خردمند مرد |
|
نشست و پیام پدر یاد کرد |
چنین گفت با شاه کافراسیاب |
|
نشستست پر درد و مژگان پر آب |
نخستین درودی رسانم بشاه |
|
ازان داغ دل شاه توران سپاه |
که یزدان سپاس و بدویم پناه |
|
که فرزند دیدم بدین پایگاه |
که لشکر کشد شهریاری کند |
|
بپیش سواران سواری کند |
ز راه پدر شاه تا کیقباد |
|
ز مادر سوی تور دارد نژاد |
ز شاهان گیتی سرش برترست |
|
بچین نام او تخت را افسرست |
بابر اندرون تیز پران عقاب |
|
نهنگ دلاور بدریای آب |
همه پاسبانان تخت ویند |
|
دد و دام شادان ببخت ویند |
بزرگان که با تاج و با زیورند |
|
بروی زمین مر ترا کهترند |
شگفتی تر از کار دیو نژند |
|
که هرگز نخواهد بما جز گزند |
بدان مهربانی و آن راستی |
|
چرا شد دل من سوی کاستی |
که بردست من پور کاوس شاه |
|
سیاوش رد کشته شد بی گناه |
جگر خستهام زین سخن پر ز درد |
|
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد |
نه من کشتم او را که ناپاک دیو |
|
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو |
زمانه ورا بد بهانه مرا |
|
بچنگ اندرون بد فسانه مرا |
تو اکنون خردمندی و پادشا |
|
پذیرندهی مردم پارسا |
نگه کن تا چند شهر فراخ |
|
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ |
شدست اندرین کینه جستن خراب |
|
بهانه سیاوش و افراسیاب |
همان کارزاری سواران جنگ |
|
بتن همچو پیل و بزور نهنگ |
که جز کام شیران کفنشان نبود |
|
سری تیز نزدیک تنشان نبود |
یکی منزل اندر بیابان نماند |
|
بکشور جز از دشت ویران نماند |
|