نشستند با باژ هر دو براسب |
|
دوان تا سوی خان آذرگشسب |
پراز بیم دل یک بیک پرامید |
|
برفتند با جامههای سپید |
چو آتش بدیدند گریان شدند |
|
چو بر آتش تیز بریان شدند |
بدان جایگه زار و گریان دو شاه |
|
ببودند بادرد و فریاد خواه |
جهانآفرین را همی خواندند |
|
بدان موبدان گوهر افشاندند |
چو خسرو بب مژه رخ بشست |
|
برافشاند دینار بر زند و است |
بیک هفته بر پیش یزدان بدند |
|
مپندار کتش پرستان بدند |
که آتش بدان گاه محراب بود |
|
پرستنده را دیده پرآب بود |
اگر چند اندیشه گردد دراز |
|
هم از پاک یزدان نهای بینیاز |
بیک ماه در آذرابادگان |
|
ببودند شاهان و آزادگان |
ازان پس چنان بد که افراسیاب |
|
همی بود هر جای بیخورد و خواب |
نه ایمن بجان و نه تن سودمند |
|
هراسان همیشه ز بیم گزند |
همی از جهان جایگاهی بجست |
|
که باشد بجان ایمن و تندرست |
بنزدیک بردع یکی غار بود |
|
سرکوه غار از جهان نابسود |
ندید ازبرش جای پرواز باز |
|
نه زیرش پی شیر و آن گراز |
خورش برد وز بیم جان جای ساخت |
|
بغار اندرون جای بالای ساخت |
زهر شهر دور و بنزدیک آب |
|
که خوانی ورا هنگ افراسیاب |
همی بود چندی بهنگ اندرون |
|
ز کرده پشیمان و دل پرزخون |
چو خونریز گردد سرافراز |
|
بتخت کیان برنماند دراز |
یکی مرد نیک اندران روزگار |
|
ز تخم فریدون آموزگار |
پرستار با فر و برزکیان |
|
بهر کار با شاهبسته میان |
پرستشگهش کوه بودی همه |
|
ز شادی شده دور و دور از رمه |
کجا نام این نامور هوم بود |
|
پرستنده دور از بروبوم بود |
یکی کاخ بود اندران برز کوه |
|
بدو سخت نزدیک و دور از گروه |
پرستشگهی کرده پشمینه پوش |
|
زکافش یکی ناله آمد بگوش |
که شاها سرانامور مهترا |
|
بزرگان و برداوران داورا |
همه ترک و چین زیر فرمان تو |
|
رسیده بهر جای پیمان تو |
یکی غار داری ببهره بچنگ |
|
کجات آن سرتاج و مردان جنگ |
کجات آن همه زور ومردانگی |
|
دلیری ونیروی و فرزانگی |
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه |
|
کجات آن بروبوم و چندان سپاه |
که اکنون بدین تنگ غار اندری |
|
گریزان بسنگین حصار اندری |
بترکی چو این ناله بشنید هوم |
|
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم |
چنین گفت کین ناله هنگام خواب |
|
نباشد مگر آن افراسیاب |
چو اندیشه شد بر دلش بر درست |
|
در غار تاریک چندی بجست |
زکوه اندر آمد بهنگام خواب |
|
بدید آن در هنگ افراسیاب |
بیامد بکردار شیر ژیان |
|
زپشمینه بگشاد گردی میان |
کمندی که بر جای زنار داشت |
|
کجا در پناه جهاندار داشت |
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست |
|
چو نزدیک شد بازوی او ببست |
همی رفت واو را پس اندر کشان |
|
همی تاخت با رنج چون بیهشان |
شگفت ار بمانی بدین در رواست |
|
هرآنکس که او بر جهان پادشاست |
جز از نیکنامی نباید گزید |
|
بباید چمید و بباید چرید |
زگیتی یک عار بگزید راست |
|
چه دانست کان غار هنگ بلاست |
چو آن شاه راهوم بازو ببست |
|
همی بردش از جایگاه نشست |
بدو گفت کای مرد باهوش و باک |
|
پرستار دارنده یزدان پاک |
چه خواهی زمن من کییم درجهان |
|
نشسته بدین غار بااندهان |
بدو گفت هوم این نه آرام تست |
|
جهانی سراسر پراز نام تست |
زشاهان گیتی برادر که کشت |
|
که شد نیز با پاک یزدان درشت |
چو اغریرث و نوذر نامدار |
|
سیاوش که بد در جهان یادگار |
تو خون سربیگناهان مریز |
|
نه اندر بن غار بیبن گریز |
بدو گفت کاندر جهان بیگناه |
|
کرادانی ای مردبا دستگاه |
چنین راند برسر سپهر بلند |
|
که آید زمن درد ورنج و گزند |
زفرمان یزدان کسی نگذرد |
|
وگردیده اژدها بسپرد |
ببخشای بر من که بیچارهام |
|
وگر چند بر خود ستمکارهام |
نبیره فریدون فرخ منم |
|
زبند کمندت همی بگسلم |
کجابردخواهی مرابسته خوار |
|
نترسی ز یزدان بروزشمار |
بدو گفت هوم ای بد بدگمان |
|
همانا فراوان نماندت زمان |
سخنهات چون گلستان نوست |
|
تراهوش بردست کیخروست |
بپیچد دل هوم را زان گزند |
|
برو سست کرد آن کیانی کمند |
بدانست کان مرد پرهیزگار |
|
ببخشود بر ناله شهریار |
بپیچد وزو خویشتن درکشید |
|
بدریا درون جست و شد ناپدید |
چنان بد که گودرز کشوادگان |
|
همی رفت باگیو و آزادگان |
گرازان و پویان بنزدیک شاه |
|
بدریا درون کرد چندی نگاه |
بچشم آمدش هوم با آن کمند |
|
نوان برلب آب برمستمند |
همان گونه آب را تیره دید |
|
پرستنده را دیدگان خیره دید |
بدل گفت کین مرد پرهیزگار |
|
زدریای چیچست گیرد شکار |
نهنگی مگر دم ماهی گرفت |
|
بدیدار ازو مانده اندر شگفت |
بدو گفت کای مرد پرهیزگار |
|
نهانی چه داری بکن آشکار |
ازین آب دریا چه جویی همی |
|
مگر تیره تن را بشویی همی |
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد |
|
نگه کن یکی اندرین کارکرد |
یکی جای دارم بدین تیغ کوه |
|
پرستشگه بنده دور از گروه |
شب تیره بر پیش یزدان بدم |
|
همه شب زیزدان پرستان بدم |
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش |
|
یکی ناله زارم آمد بگوش |
همانگه گمان برد روشن دلم |
|
که من بیخ کین از جهان بگسلم |
بدین گونه آوازم هنگام خواب |
|
نشاید که باشد جز افراسیاب |
بجستن گرفتم همه کوه و غار |
|
بدیدم در هنگ آن سوگوار |
دو دستش بزنار بستم چو سنگ |
|
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ |
ز کوه اندر آوردمش تازیان |
|
خروشان و نوحهزنان چون زنان |
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی |
|
یکی سست کردم همی بند اوی |
بدین جایگه در ز چنگم بجست |
|
دل و جانم از رستن او بخست |
بدین آب چیچست پنهان شدست |
|
بگفتم ترا راست چونانک هست |
چو گودرز بشنید این داستان |
|
بیادآمدش گفته راستان |
از آنجا بشد سوی آتشکده |
|
چنانچون بود مردم دلشده |
نخستین برآتش ستایش گرفت |
|
جهانآفرین را نیایش گرفت |
بپردخت و بگشاد راز از نهفت |
|
همان دیده برشهریاران بگفت |
همانگه نشستند شاهان براسب |
|
برفتند زایوان آذر گشسب |
پراندیشه شد زان سخن شهریار |
|
بیامد بنزدیک پرهیزگار |
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید |
|
بریشان بداد آفرین گسترید |
همه شهریاران برو آفرین |
|
همی خواندند از جهانآفرین |
چنین گفت باهوم کاوس شاه |
|
به یزدان سپاس و بدویم پناه |
که دیدم رخ مردان یزدانپرست |
|
توانا و بادانش و زور دست |
چنین داد پاسخ پرستنده هوم |
|
به آباد بادا بداد تو بوم |
بدین شاهنوروز فرخنده باد |
|
دل بدسگالان او کنده باد |
پرستنده بودم بدین کوهسار |
|
که بگذشت برگنگ دژ شهریار |
همی خواستم تا جهانآفرین |
|
بدو دارد آباد روی زمین |
چو باز آمد او شاد و خندان شدم |
|
نیایش کنان پیش یزدان شدم |
سروش خجسته شبی ناگهان |
|
بکرد آشکارا بمن برنهان |
ازین غار بیبن برآمدخروش |
|
شنیدم نهادم بواز گوش |
کسی زار بگریست برتخت عاج |
|
چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج |
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ |
|
کمندی که زنار بودم بچنگ |
بدیدم سر و گوش افراسیاب |
|
درو ساخته جای آرام و خواب |
ببند کمندش ببستم چو سنگ |
|
کشیدمش بیچاره زان جای تنگ |
بخواهش بدو سست کردم کمند |
|
چو آمد برآب بگشاد بند |
بب اندرست این زمان ناپدید |
|
پی او ز گیتی بباید برید |
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر |
|
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر |
|