همه خستگان از پس یکدگر |
|
رسیدند گریان و خسته جگر |
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید |
|
وزان بد کز ایران بدیشان رسید |
ز پیران و لهاک و فرشیدورد |
|
وزان نامداران روز نبرد |
کزیشان چه آمد بروی سپاه |
|
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه |
همان روز کیخسرو آنجا رسید |
|
زمین کوه تا کوه لشکر کشید |
بزنهار شد لشکر ما همه |
|
هراسان شد از بیشبانی رمه |
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت |
|
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت |
خروشان فرود آمد از تخت عاج |
|
بپیش بزرگان بینداخت تاج |
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد |
|
رخ نامداران شد از درد زرد |
ز بیگانه خیمه بپرداختند |
|
ز خویشان یکی انجمن ساختند |
ازان درد بگریست افراسیاب |
|
همی کند موی و همی ریخت آب |
همی گفت زار این جهانبین من |
|
سوار سرافراز رویین من |
جهانجوی لهاک و فرشیدورد |
|
سواران و گردان روز نبرد |
ازین جنگ پور و برادر نماند |
|
بزرگان و سالار و لشکر نماند |
بنالید و برزد یکی باد سرد |
|
پس آنگه یکی سخت سوگند خورد |
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه |
|
اگر نیز بیند سر من کلاه |
قبا جوشن و اسب تخت منست |
|
کله خود و نیزه درخت منست |
ازین پس نخواهم چمید و چرید |
|
و گر خویشتن تاج را پرورید |
مگر کین آن نامداران خویش |
|
جهانجوی و خنجرگزاران خویش |
بخواهم ز کیخسرو شومزاد |
|
که تخم سیاوش بگیتی مباد |
خروشان همی بود زین گفت و گوی |
|
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی |
که لشکر بنزدیک جیحون رسید |
|
همه روی کشور سپه گسترید |
بدان درد و زاری سپه را بخواند |
|
ز پیران فراوان سخنها برآند |
ز خون برادرش فرشیدورد |
|
ز رویین و لهاک شیر نبرد |
کنون گاه کینست و آویختن |
|
ابا گیو گودرز خون ریختن |
همم رنج و مهرست و هم درد و کین |
|
از ایران وز شاه ایران زمین |
بزرگان ترکان افراسیاب |
|
ز گفتن بکردند مژگان پر آب |
که ما سربسر مر تو را بندهایم |
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم |
چو رویین و پیران ز مادر نزاد |
|
چو فرشیدورد گرامی نژاد |
ز خون گر در و کوه و دریا شود |
|
درازای ما همچو پهنا شود |
یکی برنگردیم زین رزمگاه |
|
ار یار باشد خداوند ماه |
دل شاه ترکان از آن تازه گشت |
|
ازان کار بر دیگر اندازه گشت |
در گنج بگشاد و روزی بداد |
|
دلش پر زکین و سرش پر ز باد |
گله هرچ بودش بدشت و بکوه |
|
ببخشید بر لشکرش همگروه |
ز گردان شمشیرزن سی هزار |
|
گزین کرد شاه از در کارزار |
سوی بلخ بامی فرستادشان |
|
بسی پند و اندرزها دادشان |
که گستهم نوذر بد آنجا بپای |
|
سواران روشن دل و رهنمای |
گزین کرد دیگر سپه سی هزار |
|
سواران گرد از در کارزار |
بجیحون فرستاد تا بگذرند |
|
بکشتی رخ آب را بسپرند |
بدان تا شب تیره بی ساختن |
|
ز ایران نیاید یکی تاختن |
فرستاد بر هر سوی لشکری |
|
بسی چارهها ساخت از هر دری |
چنین بود فرمان یزدان پاک |
|
که بیدادگر شاه گردد هلاک |
شب تیره بنشست با بخردان |
|
جهاندیده و رای زن موبدان |
ز هرگونه با او سخن ساختند |
|
جهان را چپ و راست انداختند |
بران برنهادند یکسر که شاه |
|
ز جیحون بران سو گذارد سپاه |
قراخان که او بود مهتر پسر |
|
بفرمود تا رفت پیش پدر |
پدر بود گفتی بمردی بجای |
|
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای |
ز چندان سپه نیمه او را سپرد |
|
جهاندیده و نامداران گرد |
بفرمودتا در بخارا بود |
|
بپشت پدر کوه خارا بود |
دمادم فرستد سلیح و سپاه |
|
خورش را شتر نگسلاند ز راه |
سپه را ز بیکند بیرون کشید |
|
دمان تالب رود جیحون کشید |
سپه بود سرتاسر رودبار |
|
بیاورد کشتی و زورق هزار |
بیک هفته بر آب کشتی گذشت |
|
سپه بود یکسر همه کوه ودشت |
بخرطوم پیلان و شیران بدم |
|
گذرهای جیحون پر از باد و دم |
ز کشتی همه آب شد ناپدید |
|
بیابان آموی لشکر کشید |
بیامد پس لشکر افراسیاب |
|
بر اندیشهی رزم بگذاشت آب |
پراگند هر سو هیونی دوان |
|
یکی مرد هشیار روشن روان |
ببینید گفت از چپ و دست راست |
|
که بالا و پهنای لشکر کجاست |
چو بازآمد از هر سوی رزمساز |
|
چنین گفت با شاه گردن فراز |
که چندین سپه را برین دشت جنگ |
|
علف باید و ساز و جای درنگ |
ز یک سو بدریای گیلان رهست |
|
چراگاه اسبان و جای نشست |
بدین روی جیحون و آب روان |
|
خورش آورد مرد روشن روان |
میان اندرون ریگ و دشت فراخ |
|
سراپرده و خیمه بر سوی کاخ |
دلش تازهتر گشت زان آگهی |
|
بیامد بدرگاه شاهنشهی |
سپهدار خود دیده بد روزگار |
|
نرفتی بگفتار آموزگار |
بیاراست قلب و جناح سپاه |
|
طلایه که دارد ز دشمن نگاه |
همان ساقه و جایگاه بنه |
|
همان میسره راست با میمنه |
بیاراست لشکر گهی شاهوار |
|
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار |
نگه کدر بر قلبگه جای خویش |
|
سپهبد بد و لشکر آرای خویش |
بفرمود تا پیش او شد پشنگ |
|
که او داشتی چنگ و زور نهنگ |
بلشکر چنو نامداری نبود |
|
بهر کار چون او سواری نبود |
برانگیختی اسب و دم پلنگ |
|
گرفتی بکندی ز نیروی جنگ |
همان نیزهی آهنین داشتی |
|
بورد بر کوه بگذاشتی |
پشنگست نامش پدر شیده خواند |
|
که شیده بخورشید تابنده ماند |
ز گردان گردنکشان صد هزار |
|
بدو داد شاه از در کارزار |
همان میسره جهن را داد و گفت |
|
که نیک اخترت باد هر جای جفت |
که باشد نگهبان پشت پشنگ |
|
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ |
سپاهی بجنگ کهیلا سپرد |
|
یکی تیزتر بود ایلای گرد |
نبیره جهاندار فراسیاب |
|
که از پشت شیران ربودی کباب |
دو جنگی ز توران سواران بدند |
|
بدل یک بیک کوه ساران بدند |
سوی میمنه لشکری برگزید |
|
که خورسید گشت از جهان ناپدید |
قراخان سالار چارم پسر |
|
کمر بست و آمد بپیش پدر |
بدو داد ترک چگل سی هزار |
|
سواران و شایستهی کارزار |
طرازی و غزی و خلخ سوار |
|
همان سی هزار آزموده سوار |
که سالارشان بود پنجم پسر |
|
یکی نامور گرد پرخاشخر |
ورا خواندندی گو گردگیر |
|
که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر |
دمور و جرنجاش با او برفت |
|
بیاری جهن سرافراز تفت |
ز گردان و جنگ آوران سی هزار |
|
برفتند با خنجر کارزار |
جهاندیده نستوه سالارشان |
|
پشنگ دلاور نگهدارشان |
همان سی هزار از یلان ترکمان |
|
برفتند با گرز و تیر و کمان |
سپهبد چو اغریرث جنگجوی |
|
که با خون یکی داشتی آب جوی |
وزان نامور تیغ زن سی هزار |
|
گزین کرد شاه از در کارزار |
سپهبد چو گرسیوز پیلتن |
|
جهانجوی و سالار آن انجمن |
بدو داد پیلان و سالارگاه |
|
سر نامداران و پشت سپاه |
ازان پس گزید از یلان ده هزار |
|
که سیری ندادند کس از کارزار |
بفرمود تا در میان دو صف |
|
بوردگاه بر لب آورده کف |
پراگنده بر لشکر اسب افگنند |
|
دل و پشت ایرانیان بشکنند |
سوی باختر بود پشت سپاه |
|
شب آمد به پیلان ببستند راه |
چنین گفت سالار گیتی فروز |
|
که دارد سپه چشم بر نیمروز |
چو آگاه شد شهریار جهان |
|
ز گفتار بیدار کار آگهان |
ز ترکان وز کار افراسیاب |
|
که لشکرگه آورد زین روی آب |
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید |
|
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید |
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند |
|
همه گفتنی پیش ایشان براند |
|