به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست |
|
کسی را جز از بندگی کار نیست |
ز مغز زمین تا به چرخ بلند |
|
ز افلاک تا تیره خاک نژند |
پی مور بر خویشتن برگواست |
|
که ما بندگانیم و او پادشاست |
نفرمود ما را جز از راستی |
|
که دیو آورد کژی و کاستی |
اگر بهر من زین سرای سپنج |
|
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج |
نجستی دل من به جز داد و مهر |
|
گشادن بهر کار بیدار چهر |
کنون روی بوم زمین سر به سر |
|
ز خاور برو تا در باختر |
به شاهی مرا داد یزدان پاک |
|
ز خورشید تابنده تا تیره خاک |
نباید که جز داد و مهر آوریم |
|
وگر چین به کاری بچهر آوریم |
شبان بداندیش و دشت بزرگ |
|
همی گوسفندان بماند بگرگ |
نباید که بر زیردستان ما |
|
ز دهقان وز دینپرستان ما |
به خشکی به خاک و بکشتی برآب |
|
برخشنده روز و به هنگام خواب |
ز بازارگانان تر و ز خشک |
|
درم دارد و در خوشاب و مشک |
که تابنده خور جز بداد و به مهر |
|
نتابد بریشان ز خم سپهر |
برینگونه رفت از نژاد و گهر |
|
پسر تاج یابد همی از پدر |
به جز داد و خوبی نبد در جهان |
|
یکی بود با آشکارا نهان |
نهادیم بر روی گیتی خراج |
|
درخت گزیت از پی تخت عاج |
چو این نامه آرند نزد شما |
|
که فرخنده باد اورمزد شما |
کسی کو برین یک درم بگذرد |
|
ببیداد بر یک نفس بشمرد |
به یزدان که او داد دیهیم و فر |
|
که من خود میانش ببرم به ار |
برین نیز بادافرهی کردگار |
|
نباید که چشم بد آید به کار |
همین نامه و رسم بنهید پیش |
|
مگردید ازین فرخ آیین خویش |
به هر چار ماهی یکی بهر ازین |
|
بخواهید با داد و با آفرین |
به جایی که باشد زیان ملخ |
|
وگر تف خورشید تابد به شخ |
دگر تف باد سپهر بلند |
|
بدان کشتمندان رساند گزند |
همان گر نبارد به نوروز نم |
|
ز خشکی شود دشت خرم دژم |
مخواهید با ژاندران بوم و رست |
|
که ابر بهاران به باران نشست |
ز تخم پراگنده و مزد رنج |
|
ببخشید کارندگانرا ز گنج |
زمینی که آن را خداوند نیست |
|
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست |
نباید که آن بوم ویران بود |
|
که در سایهی شاه ایران بود |
که بدگو برین کار ننگ آورد |
|
که چونین بهانه بچنگ آورد |
ز گنج آنچ باید مدارید باز |
|
که کردست یزدان مرا بینیاز |
چو ویران بود بوم در بر من |
|
نتابد درو سایهی فر من |
کسی را که باشد برین مایه کار |
|
اگر گیرد این کار دشوار خوار |
کنم زنده بر دار جایی که هست |
|
اگر سرفرازست و گر زیردست |
بزرگان که شاهان پیشین بدند |
|
ازین کار بر دیگر آیین بدند |
بد و نیک با کارداران بدی |
|
جهان پیش اسبسواران بدی |
خرد را همه خیره بفریفتند |
|
بافزونی گنج نشکیفتند |
مرا گنج دادست و دهقان سپاه |
|
نخواهیم بدینار کردن نگاه |
شما را جهان بازجستن بداد |
|
نگه داشتن ارج مرد نژاد |
گرامیتر از جان بدخواه من |
|
که جوید همی کشور و گاه من |
سپهبد که مردم فروشد به زر |
|
نباید بدین بارگه برگذر |
کسی را کند ارج این بارگاه |
|
که با داد و مهرست و با رسم و راه |
چو بیداردل کارداران من |
|
به دیوان موبد شدند انجمن |
پدید آید از گفت یک تن دروغ |
|
ازان پس نگیرد بر ما فروغ |
به بیدادگر بر مرا مهر نیست |
|
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست |
هر آنکس که او راه یزدان بجست |
|
بب خرد جان تیره بشست |
بدین بارگاهش بلندی بود |
|
بر موبدان ارجمندی بود |
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت |
|
به باید بپاداش خرم بهشت |
که ما بینیازیم ازین خواسته |
|
که گردد به نفرین روان کاسته |
گر از پوست درویش باشد خورش |
|
ز چرمش بود بیگمان پرورش |
پلنگی به از شهریاری چنین |
|
که نه شرم دارد نه آیین نه دین |
گشادست بر ما در راستی |
|
چه کوبیم خیره در کاستی |
نهانی بدو داد دادن بروی |
|
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی |
به نزدیک یزدان بود ناپسند |
|
نباشد بدین بارگه ارجمند |
ز یزدان وز ما بدان کس درود |
|
که از داد و مهرش بود تاروپود |
اگر دادگر باشدی شهریار |
|
بماند به گیتی بسی پایدار |
که جاوید هر کس کنند آفرین |
|
بران شاه کباد دارد زمین |
ز شاهان که با تخت و افسر بدند |
|
به گنج و به لشکر توانگر بدند |
نبد دادگرتر ز نوشینروان |
|
که بادا همیشه روانش جوان |
نه زو پرهنرتر به فرزانگی |
|
به تخت و بداد و به مردانگی |
ورا موبدی بود بابک بنام |
|
هشیوار و دانادل و شادکام |
بدو داد دیوان عرض و سپاه |
|
بفرمود تا پیش درگاه شاه |
بیاراست جایی فراخ و بلند |
|
سرش برتر از تیغ کوه پرند |
بگسترد فرشی برو شاهوار |
|
نشستند هرکس که بود او به کار |
ز دیوان بابک برآمد خروش |
|
نهادند یک سر برآواز گوش |
که ای نامداران جنگ آزمای |
|
سراسر به اسب اندر آرید پای |
خرامید یکیک به درگاه شاه |
|
به سر برنهاده ز آهن کلاه |
زرهدار با گرزهی گاوسار |
|
کسی کو درم خواهد از شهریار |
بیامد به ایوان بابک سپاه |
|
هوا شد ز گرد سواران سیاه |
چو بابک سپه را همه بنگرید |
|
درفش و سر تاج کسری ندید |
ز ایوان باسب اندر آورد پای |
|
بفرمودشان بازگشتن ز جای |
برین نیز بگذشت گردان سپهر |
|
چو خورشید تابنده بنمود چهر |
خروشی برآمد ز درگاه شاه |
|
که ای گرزداران ایران سپاه |
همه با سلیح و کمان و کمند |
|
بدیوان بابک شوید ارجمند |
برفتند با نیزه و خود و کبر |
|
همی گرد لشکر برآمد به ابر |
نگه کرد بابک به گرد سپاه |
|
چو پیدا نبد فر و اورند شاه |
چنین گفت کامروز با مهر و داد |
|
همه بازگردید پیروز و شاد |
به روز سه دیگر برآمد خروش |
|
که ای نامداران با فر و هوش |
مبادا که از لشکری یک سوار |
|
نه با ترگ و با جوشن کارزار |
بیاید برین بارگه بگذرد |
|
عرض گاه و ایوان او بنگرد |
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند |
|
به فر و بزرگی و تخت بلند |
بداند که بر عرض آزرم نیست |
|
سخن با محابا و با شرم نیست |
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش |
|
ز دیوان بابک برآمد خروش |
بخندید کسری و مغفر بخواست |
|
درفش بزرگی برافراشت راست |
به دیوان بابک خرامید شاه |
|
نهاده ز آهن به سر بر کلاه |
فروهشت از ترگ رومی زره |
|
زده بر زره بر فراوان گره |
یکی گرزهی گاوپیکر به چنگ |
|
زده بر کمرگاه تیر خدنگ |
به بازو کمان و بزین بر کمند |
|
میان را بزرین کمر کرده بند |
برانگیخت اسب و بیفشارد ران |
|
به گردن برآورد گرز گران |
عنان را چپ و راست لختی بسود |
|
سلیح سواری به بابک نمود |
نگه کرد بابک پسند آمدش |
|
شهنشاه را فرمند آمدش |
بدو گفت شاها انوشه بدی |
|
روان را به فرهنگ توشه بدی |
بیاراستی روی کشور بداد |
|
ازین گونه داد از تو داریم یاد |
دلیری بد از بنده این گفت و گوی |
|
سزد گر نپیچی تو از داد روی |
عنان را یکی بازپیچی براست |
|
چنان کز هنرمندی تو سزاست |
دگرباره کسری برانگیخت اسب |
|
چپ و راست برسان آذرگشسب |
نگه کرد بابک ازو خیره ماند |
|
جهانآفرین را فراوان بخواند |
سواری هزار و گوی دوهزار |
|
نبودی کسی را گذر بر چهار |
درمی فزون کرد روزی شاه |
|
به دیوان خروش آمد از بارگاه |
که اسب سر جنگجویان بیار |
|
سوار جهان نامور شهریار |
فراوان بخندید نوشین روان |
|
که دولت جوان بود و خسرو جوان |
چو برخاست بابک ز دیوان شاه |
|
بیامد بر نامور پیشگاه |
بدو گفت کای شهریار بزرگ |
|
گر امروز من بنده گشتم سترگ |
همه در دلم راستی بود و داد |
|
درشتی نگیرد ز من شاه یاد |
درشتی نمایم چو باشم درست |
|
انوشه کسی کو درشتی نجست |
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد |
|
تو هرگز ز راه درستی مگرد |
تن خویش را چون محابا کنی |
|
دل راستی را همیبشکنی |
بدین ارز تو نزد من بیش گشت |
|
دلم سوی اندیشه خویش گشت |
که ما در صف کار ننگ و نبرد |
|
چگونه برآریم ز آورد گرد |
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه |
|
که چون نو نبیند نگین و کلاه |
چو دست و عنان تو ای شهریار |
|
به ایوان ندیدست پیکرنگار |
به کام تو گردد سپهر بلند |
|
دلت شاد بادا تنت بیگزند |
|