همه دیدهاند آنچ من کردهام |
|
غم و رنج وسختی که من بردهام |
چوپاداش آن رنج خواری بود |
|
گر ازبخت ناسازگاری بود |
به یزدان بنالم ز گردان سپهر |
|
که از من چنین پاک بگسست مهر |
زدادار نیکی دهش یاد کرد |
|
بپوشید پس جامهی سرخ و زرد |
به پیش اندرون دوکدان سیاه |
|
نهاده هرآنچش فرستاد شاه |
بفرمود تا هرک بود ازمهان |
|
ازان نامداران شاه جهان |
زلشکر برفتند نزدیک اوی |
|
پراندیشه بد جان تاریک اوی |
چورفتند و دیدند پیر وجوان |
|
بران گونه آن پوشش پهلوان |
بماندند زان کار یکسر شگفت |
|
دل هرکس اندیشهای برگرفت |
چنین گفت پس پهلوان با سپاه |
|
که خلعت بدین سان فرستاد شاه |
جهاندار شاهست وما بندهایم |
|
دل و جان به مهر وی آگندهایم |
چه بینید بینندگان اندرین |
|
چه گوییم با شهریار زمین |
بپاسخ گشادند یکسر زبان |
|
کهای نامور پرهنر پهلوان |
چو ارج تو اینست نزدیک شاه |
|
سگانند بر بارگاهش سپاه |
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر |
|
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر |
سری پر زکینه دلی پر زدرد |
|
زبان و روان پر زگفتار سرد |
بیامد دمان تا باصطخر پارس |
|
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس |
که بیزارم از تخت وز تاج شاه |
|
چونیک وبد من ندارد نگاه |
بدو گفت بهرام کین خود مگوی |
|
که از شاه گیرد سپاه آبروی |
همه سر به سر بندگان وییم |
|
دهندهست وخواهندگان وییم |
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان |
|
که ماخود نبندیم زین پس میان |
به ایران کس اورا نخوانیم شاه |
|
نه بهرام را پهلوان سپاه |
بگفتند وز پیش بیرون شدند |
|
ز کاخ همایون به هامون شدند |
سپهبد سپه را همیداد پند |
|
همیداشت با پند لب را ببند |
چنین تا دوهفته برین برگذشت |
|
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت |
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت |
|
سزاوار میخوارهی نیکبخت |
یکی گور دید اندر آن مرغزار |
|
کزان خوبتر کس نبیند نگار |
پس اندر همیراند بهرام نرم |
|
برو بارگی را نکرد ایچ گرم |
بدان بیشه در جای نخچیرگاه |
|
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه |
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت |
|
بیابان پدید آمد و راغ ودشت |
گرازنده بهارم و تا زنده گور |
|
ز گرمای آن دشت تفسیده هور |
ازان دشت بهرام یل بنگرید |
|
یکی کاخ پرمایه آمد پدید |
بران کاخ بنهاد بهرام روی |
|
همان گور پیش اندرون راه جوی |
همیراند تا پیش آن کاخ اسب |
|
پس پشت او بود ایزد گشسب |
عنان تگاور بدو داد وگفت |
|
که با تو همیشه خرد باد جفت |
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون |
|
همیرفت بهرام بیرهنمون |
زمانی بدر بود ایزد گشسب |
|
گرفته بدست آن گرانمایه اسب |
یلان سینه آمد پس او دوان |
|
براسب تگاور ببسته میان |
بدو گفت ایزد گشسب دلیر |
|
کهای پرهنر نامبرد ارشیر |
ببین تا کجا رفت سالار ما |
|
سپهبد یل نامبردار ما |
یلان سینه درکاخ بنهاد روی |
|
دلی پر ز اندیشه سالار جوی |
یکی طاق و ایوان فرخنده دید |
|
کزان سان به ایران نه دید وشنید |
نهاده بایوان او تخت زر |
|
نشانده بهر پایهای درگهر |
بران تخت فرشی ز دیبای روم |
|
همه پیکرش گوهر و زر بوم |
نشسته برو بر زنی تاجدار |
|
ببالا چو سرو و برخ چون بهار |
بر تخت زرین یکی زیرگاه |
|
نشسته برو پهلوان سپاه |
فراوان پرستنده بر گرد تخت |
|
بتان پری روی بیدار بخت |
چو آن زن یلان سینه را دید گفت |
|
پرستندهای راکهای خوب جفت |
برو تیز و آن شیر دل را بگوی |
|
که ایدر تو را آمدن نیست روی |
همیباش نزدیک یاران خویش |
|
هم اکنون بیادت بهرام پیش |
بدین سان پیامش ز بهرام ده |
|
دلش را به برگشتن آرام ده |
همانگه پرستندهگان را به راه |
|
ز ایوان برافگند نزد سپاه |
که تا اسب گردان به آخر برند |
|
پرآگند زینها همه بشمرند |
درباغ بگشاد پالیزبان |
|
بفرمان آن تا زه رخ میزبان |
بیامد یکی مرد مهترپرست |
|
بباغ از پی و واژ و برسم بدست |
نهادند خوان گرد باغ اندرون |
|
خورش ساختند ازگمانی فزون |
چونان خورده شد اسب گردنگشان |
|
ببردند پویان بجای نشان |
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت |
|
که با تاج تو مشتری باد جفت |
بدو گفت پیروزگر باش زن |
|
همیشه شکیبا دل ورای زن |
چوبهرام زان کاخ آمد برون |
|
تو گفتی ببارید از چشم خون |
منش را دگر کرد و پاسخ دگر |
|
توگفتی بپروین برآورد سر |
بیامد هم اندر پی نره گور |
|
سپهبد پس اندر همیراند بور |
چنین تا ازان بیشه آمد برون |
|
همیبود بهرام را رهنمون |
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه |
|
ازان کار بگشاد لب برسپاه |
نگه کرد خراد برزین بدوی |
|
چنین گفت کای مهتر راست گوی |
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود |
|
که آنکس ندید و نه هرگز شنود |
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد |
|
دژم بود سر سوی ایوان نهاد |
دگر روز چون سیمگون گشت راغ |
|
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ |
بگسترد فرشی ز دیبای چین |
|
تو گفتی مگر آسمان شد زمین |
همه کاخ کرسی زرین نهاد |
|
ز دیبای زربفت بالین نهاد |
نهادند زرین یکی زیرگاه |
|
نشسته برو پهلوان سپاه |
نشستی بیاراست شاهنشهی |
|
نهاده به سر بر کلاه مهی |
نگه کرد کارش دبیر بزرگ |
|
بدانست کو شد دلیر و سترگ |
چو نزدیک خراد برزین رسید |
|
بگفت آنچ دانست و دید و شنید |
چو خراد برزین شنید این سخن |
|
بدانست کان رنجها شد کهن |
چنین گفت پس با گرامی دبیر |
|
که کاری چنین بر دل آسان مگیر |
نباید گشاد اندرین کارلب |
|
بر شاه باید شدن تیره شب |
چوبهرام را دل پراز تاج گشت |
|
همان تخت زیراندرش عاج گشت |
زدند اندران کار هرگونه رای |
|
همه چاره از رفتن آمد بجای |
چورنگ گریز اندر آمیختند |
|
شب تیره از بلخ بگریختند |
سپهبد چو آگه شد ازکارشان |
|
ز روشن روانهای بیدارشان |
یلان سیه را گفت با صد سوار |
|
بتاز از پس این دو ناهوشیار |
بیامد از آنجا بکردار گرد |
|
ابا و دلیران روز نبرد |
همیراند تا در دبیر بزرگ |
|
رسید و برآشفت برسان گرگ |
ازو چیز بستد همه هرچ داشت |
|
ببند گرانش ز ره بازگشت |
به نزدیک بهرام بردش ز راه |
|
بدان تاکند بیگنه را تباه |
بدو گفت بهرام کای دیوساز |
|
چرارفتی از پیش من بیجواز |
چنین داد پاسخ که ای پهلوان |
|
مراکرد خراد برزین نوان |
همیگفت کایدر بدن روی نیست |
|
درنگ تو جز کام بدگوی نیست |
مرا و تو را بیم کشتن بود |
|
ز ایدر مگر بازگشتن بود |
چوبهرام را پهلوان سپاه |
|
ببردند آب اندران بارگاه |
بدو گفت بهرام شاید بدن |
|
بنیک وببد رای باید زدن |
زیانی که بودش همه باز داد |
|
هم از گنج خویشش بسی ساز داد |
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش |
|
بژرفی نگه دار و مگریز بیش |
وزین روی خراد برزین نهان |
|
همیتاخت تا نزد شاه جهان |
همه گفتنیها بدوبازگفت |
|
همه رازها برگشاد از نهفت |
چنین تا ازان بیشه و مرغزار |
|
یکایک همیگفت با شهریار |
وزان رفتن گور و آن راه تنگ |
|
ز آرام بهرام و چندین درنگ |
وزان رفتن کاخ گوهرنگار |
|
پرستندگان و زن تاجدار |
یکایک بگفت آن کجا دیده بود |
|
دگر هرچازکار پرسیده بود |
ازان تاجورماند اندر شگفت |
|
سخن هرچ بشنید در دل گرفت |
چوگفتار موبد بیاد آمدش |
|
ز دل بر یکی سرد باد آمدش |
همان نیز گفتار آن فالگوی |
|
که گفت او بپیچید زتخت تو روی |
سبک موبد موبدان را بخواند |
|
بران جای خراد برزین نشاند |
بخراد برزین چنین گفت شاه |
|
که بگشای لب تا چه دیدی به راه |
بفرمان هرمز زبان برگشاد |
|
سخنها یکایک همه کرد یاد |
بدوشاه گفت این چه شاید بدن |
|
همه داستانها بباید زدن |
که در بیشه گوری بود رهنمای |
|
میان بیابان بیبر سرای |
برتخت زرین یکی تاجدار |
|
پرستار پیش اندرون شاهوار |
بکردار خوابیست این داستان |
|
که برخواند از گفته باستان |
چنین گفت موبد بشاه جهان |
|
که آن گور دیوی بود درنهان |
چوبهرام را خواند از راستی |
|
پدید آمد اندر دلش کاستی |
همان کاخ جادوستانی شناس |
|
بدان تخت جادو زنی ناسپاس |
که بهرام را آن سترگی نمود |
|
چنان تاج وتخت بزرگی نمود |
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست |
|
چنان دان که هرگز نیاید بدست |
کنون چارهای کن که تا آن سپاه |
|
ز بلخ آوری سوی این بارگاه |
پشیمان شد از دوکدان شهریار |
|
وزان پنبه وجامهی نابکار |
|