فرستاده را گفت سوی هری |
|
همی رو چو پیدا شود لشکری |
چنان دان که بهرام کنداورست |
|
مپندار کان لشکری دیگرست |
ازان راه نزدیک بهرام پوی |
|
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی |
بگویش که من با نوید و خرام |
|
بگسترد خواهم یکی خوب دام |
نباید که پیدا شود راز تو |
|
گر او بشنود نام و آواز تو |
من او را بدامت فراز آورم |
|
سخنهای چرب و دراز آورم |
برآراست خراد برزین به راه |
|
بیامد بران سو که فرمود شاه |
چو بهرام را دید با او بگفت |
|
سخنها کجا داشت اندر نهفت |
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه |
|
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه |
ورا دید بستود و بردش نماز |
|
شنیده همیگفت با او به راز |
بیفزود پیغامش از هر دری |
|
بدان تا شود لشکر اندر هری |
چوآمد به دشت هری نامدار |
|
سراپرده زد بر لب جویبار |
طلایه بیامد ز لشکر به راه |
|
بدیدند بهرام را با سپاه |
طلایه بدید آن دلاور سپاه |
|
بیامد دوان تا بر ساوه شاه |
بگفت آنک با نامور مهتری |
|
یکی لشکر آمد به دشت هری |
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه |
|
پر اندیشه شد مرد جوینده راه |
ز خیمه فرستاده را باز خواند |
|
به تندی فراوان سخنها براند |
بدو گفت کای ریمن پر فریب |
|
مگر کز فرازی ندیدی نشیب |
برفتی ز درگاه آن خوارشاه |
|
بدان تا مرا دام سازی به راه |
به جنگ آوری پارسی لشکری |
|
زنی خیمه در مرغزار هری |
چنین گفت خراد برزین به شاه |
|
که پیش سپاه تو اندک سپاه |
گر آید بزشتی گمانی مبر |
|
که این مرزبانی بود بر گذر |
وگر زینهاری یکی نامجوی |
|
ز کشور سوی شاه بنهاد روی |
ور ای دون کهه بازارگانی سپاه |
|
بیاورد تا باشد ایمن به راه |
که باشد که آرد بروی تو روی |
|
ورگ کوه و دریا شود کینه جوی |
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه |
|
بدو گفت ماناکه اینست راه |
چو خراد برزین سوی خانه رفت |
|
برآمد شب تیره از کوه تفت |
بسیجید و بر ساخت راه گریز |
|
بدان تا نیاید بدو رستخیز |
بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه |
|
به فغفور فرمود تا بیسپاه |
ز پیش پدر تا در پهلوان |
|
بیامد خردمند مرد جوان |
چو آمد به نزدیک ایران سپاه |
|
سواری برافگند فرزند شاه |
که پرسد که این جنگجویان کیند |
|
ازین تاختن ساخته بر چیند |
ز ترکان سواری بیامد چوگرد |
|
خروشید کای نامداران مرد |
سپهبد کدامست و سالارکیست |
|
به رزم اندرون نامبردار کیست |
که فغفور چشم ودل ساوه شاه |
|
ورا دید خواهد همی بیسپاه |
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی |
|
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی |
سپهدار آمد ز پرده سرای |
|
درفشی درفشان به سر بر بپای |
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت |
|
سمند جهان را بخوی در نشاخت |
بپرسید و گفت از کجا راندهای |
|
کنون ایستاده چرا ماندهای |
شنیدم که از پارس بگریختی |
|
که آزرده گشتی وخون ریختی |
چنین گفت بهرام کین خود مباد |
|
که با شاه ایران کنم کینه یاد |
من ایدون به رزم آمدم با سپاه |
|
ز بغداد رفتم به فرمان شاه |
چو از لشکر ساوهشاه آگهی |
|
بیامد بدان بارگاه مهی |
مرا گفت رو راه ایشان بگیر |
|
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر |
چو بشنید فغفور برگشت زود |
|
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود |
شنید آن سخن شاه شد بدگمان |
|
فرستاده را جست هم در زمان |
یکی گفت خراد برزین گریخت |
|
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت |
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه |
|
که این بدگمان مرد چون یافت راه |
شب تیره و لشکری بیشمار |
|
طلایه چراشد چنین سست وخوار |
وزان پس فرستاد مرد کهن |
|
به نزدیک بهرام چیره سخن |
بدو گفت رو پارسی را بگوی |
|
که ایدر بخیره مریز آب روی |
همانا که این مایه دانی درست |
|
کزین پادشاه تو مرگ توجست |
به جنگت فرستاد نزد کسی |
|
که همتا ندارد به گیتی بسی |
تو را گفت رو راه بر من بگیر |
|
شنیدی تو گفتار نادلپذیر |
اگر کوه نزد من آید به راه |
|
بپای اندر آرم بپیل و سپاه |
چو بشنید بهرام گفتار اوی |
|
بخندید زان تیز بازار اوی |
چنین داد پاسخ که شاه جهان |
|
اگر مرگ من جوید اندر نهان |
چوخشنود باشد ز من شایدم |
|
اگر خاک بالا بپیمایدم |
فرستاده آمد بر ساوه شاه |
|
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه |
بدو گفت رو پارسی را بگوی |
|
که چندین چرا بایدت گفت وگوی |
چرا آمدستی بدین بارگاه |
|
ز ما آرزو هرچ باید بخواه |
فرستاده آمد ببهرام گفت |
|
که رازی که داری بر آر از نهفت |
که این شهریاریست نیک اختری |
|
بجوید همی چون تو فرمانبری |
بدو گفت بهرام کو را بگوی |
|
که گر رزمجویی بهانه مجوی |
گر ای دون کهه با شهریار جهان |
|
همی آشتی جویی اندر نهان |
تو را اندرین مرز مهمان کنم |
|
به چیزی که گویی تو فرمان کنم |
ببخشم سپاه تو را سیم و زر |
|
کرا درخور آید کلاه و کمر |
سواری فرستیم نزدیک شاه |
|
بدان تابه راه آیدت نیم راه |
بسان همالان علف سازدت |
|
اگر دوستی شاه بنوازدت |
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی |
|
بدریا به جنگ نهنگ آمدی |
چنان بازگردی ز دشت هری |
|
که برتو بگریند هر مهتری |
ببرگشتنت پیش در چاه باد |
|
پست باد و بارانت همراه باد |
نیاوردت ایدر مگربخت بد |
|
همیخواست تا بر سرت بد رسد |
فرستاده برگشت و آمد چو باد |
|
پیام جهان جوی یک یک بداد |
چو بشنید پیغام او ساوه شاه |
|
برآشفت زان نامور رزمخواه |
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد |
|
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد |
فرستاده را گفت روباز گرد |
|
پیامی ببر نزد آن دیومرد |
بگویش که در جنگ تو نیست نام |
|
نه از کشتنت نیز یابیم کام |
چوشاه تو بر در مرا کهترند |
|
تو را کمترین چاکران مهترند |
گر ای دون کهه زنهار خواهی ز من |
|
سرت برگذارم ازین انجمن |
فراوان بیابی زمن خواسته |
|
شود لشکرت یکسر آراسته |
به گفتار بی سود و دیوانگی |
|
نجوید جهانجوی مرد انگی |
فرستادهی مرد گردنفراز |
|
بیامد به نزدیک بهرام باز |
بگفت آن گزاینده پیغام اوی |
|
همانا که بد زان سخن کام اوی |
چو بشنید با مرد گوینده گفت |
|
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت |
بگویش که گرمن چنین کهترم |
|
نه ننگ آید از کهتری بر سرم |
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو |
|
بتندی نجوید همی جنگ تو |
من از خردگی را ندهام با سپاه |
|
که ویران کنم لشکر ساوه شاه |
ببرم سرت را برم نزد شاه |
|
نیرزد که برنیزه سازم به راه |
چومن زینهاری بود ننگ تو |
|
بدین خردگی کردم آهنگ تو |
نبینی مرا جز به روز نبرد |
|
درفشی پس پشت من لاژورد |
که دیدار آن اژدها مرگتست |
|
نیام سنانم سرو ترگ تست |
چو بشنید گفتارهای درشت |
|
فرستاده ساوه بنمود پشت |
بیامد بگفت آنچ دید و شنید |
|
سرشاه ترکان ز کین بردمید |
بفرمود تا کوس بیرون برند |
|
سرافراز پیلان به هامون برند |
سیه شد همه کشور از گرد سم |
|
برآمد خروشیدن گاودم |
چو بشنید بهرام کمد سپاه |
|
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه |
سپه رابفرمود تا برنشست |
|
بیامد زره دار و گرزی بدست |
پس پشت بد شارستان هری |
|
به پیش اندرون تیغ زن لشکری |
بیار است با میمنه میسره |
|
سپاهی همه کینه کش یکسره |
تو گفتی جهان یکسر از آهنست |
|
ستاره ز نوک سنان روشنست |
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه |
|
به آرایش و ساز آن رزمگان |
هری از پس پشت بهرام بود |
|
همه جای خود تنگ و ناکام بود |
چنین گفت پس باسواران خویش |
|
جهاندیده و غمگساران خویش |
که آمد فریبندهای نزد من |
|
ازان پارسی مهتر انجمن |
همیبود تا آن سپه شارستان |
|
گرفتند و شد جای من خارستان |
بدان جای تنگی صفی برکشید |
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید |
سپه بود بر میمنه چل هزار |
|
که تنگ آمدش جای خنجرگزار |
همان چل هزار از دلیران مرد |
|
پس پشت لشکرش بر پای کرد |
ز لشکر بسی نیز بیکار بود |
|
بدان تنگی اندر گرفتار بود |
چو دیوار پیلان به پیش سپاه |
|
فراز آوریدند و بستند راه |
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه |
|
که تنگ آمدش جایگاه سپاه |
توگفتی بگرید همی بخت اوی |
|
که بیکار خواهد بدن تخت اوی |
دگر باره گردی زبان آوری |
|
فریبنده مردی ز دشت هری |
فرستاد نزدیک بهرام وگفت |
|
که بخت سپهری تو رانیست جفت |
|