بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست |
|
سرانجام درمان این کار چیست |
خرامان بایوان خسرو شدند |
|
برای و باندیشهی نو شدند |
سخن راند هر گونه افراسیاب |
|
ز کار درنگ و ز بهر شتاب |
ز خون سیاوش که بر دست اوی |
|
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی |
ز خاقان و منشور و کاموس گرد |
|
گذشته سخنها همه برشمرد |
بگفت آنک این رنجم از یک تنست |
|
که او را پلنگینه پیراهنست |
نیامد سلیحم بدو کارگر |
|
بران ببر و آن خود و چینی سپر |
بیابان سپردی و راه دراز |
|
کنون چارهی کار او را بساز |
پر اندیشه شد جان پولادوند |
|
که آن بند را چون شود کاربند |
چنین داد پاسخ بافراسیاب |
|
که در جنگ چندین نباید شتاب |
گر آنست رستم که مازندران |
|
تبه کرد و بستد بگرز گران |
بدرید پهلوی دیو سپید |
|
جگرگاه پولاد غندی و بید |
مرا نیست پایاب با جنگ اوی |
|
نیارم ببد کردن آهنگ اوی |
تن و جان من پیش رای تو باد |
|
همیشه خرد رهنمای تو باد |
من او را بر اندیشه دارم بجنگ |
|
بگردش بگردم بسان پلنگ |
تو لشکر برآغال بر لشکرش |
|
بانبوه تا خیره گردد سرش |
مگر چاره سازم و گر نی بدست |
|
بر و یال او را نشاید شکست |
ازو شاد شد جان افراسیاب |
|
می روشن آورد و چنگ و رباب |
بدانگه که شد مست پولادوند |
|
چنین گفت با او ببانگ بلند |
که من بر فریدون و ضحاک و جم |
|
خور و خواب و آرام کردم دژم |
برهمن بترسد ز آواز من |
|
وزین لشکر گردنافراز من |
من این زابلی را بشمشیر تیز |
|
برآوردگه بر کنم ریز ریز |
چو بنمود خورشید تابان درفش |
|
معصفر شد آن پرنیان بنفش |
تبیره برآمد ز درگاهشاه |
|
بابر اندر آمد خروش سپاه |
بپیش سپه بود پولادوند |
|
بتن زورمند و ببازو کمند |
چو صف برکشیدند هر دو سپاه |
|
هوا شد بنفش و زمین شد سیاه |
تهمتن بپوشید ببر بیان |
|
نشست از بر ژنده پیل ژیان |
برآشفت و بر میمنه حمله برد |
|
ز ترکان بیفگند بسیار گرد |
ازان پس غمی گشت پولادوند |
|
ز فتراک بگشاد پیچان کمند |
برآویخت با طوس چون پیل مست |
|
کمندی ببازوی گرزی بدست |
کمربند بگرفت و او را ز زین |
|
برآورد و آسان بزد بر زمین |
به پیگار او گیو چون بنگرید |
|
سر طوس نوذر نگونسار دید |
برانگیخت از جای شبدیز را |
|
تن و جان بیاراست آویز را |
برآویخت با دیو چون شیر نر |
|
زرهدار با گرزهی گاوسر |
کمندی بینداخت پولادوند |
|
سر گیو گرد اندر آمد دببند |
نگه کرد رهام و بیژن ز راه |
|
بدان زور و بالا و آن دستگاه |
برفتند تا دست پولادوند |
|
ببندند هر دو بخم کمند |
بزد دست پولاد بسیار هوش |
|
برانگیخت اسپ و برآمد خروش |
دو گرد از دلیران پر مایه را |
|
سرافراز و گرد و گرانمایه را |
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار |
|
نظاره بران دشت چندان سوار |
بیامد بر اختر کاویان |
|
بخنجر بدو نیم کردش میان |
خروشی برآمد ز ایران سپاه |
|
نماند ایچ گرد اندر آوردگاه |
فریبرز و گودرز و گردنکشان |
|
گرفتند از آن دیو جنگی نشان |
بگفتند با رستم کینهخواه |
|
که پولادوند اندرین رزمگاه |
بزین بر یکی نامداری نماند |
|
ز گردان لشکر سواری نماند |
که نفگند بر خاک پولادوند |
|
بگرز و بخنجر بتیر و کمند |
همه رزمگه سربسر ماتمست |
|
بدین کار فریادرس رستمست |
ازان پس خروشیدن ناله خاست |
|
ز قلب و چپ لشکر و دست راست |
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر |
|
بنالید با داور دادگر |
که چندین نبیره پسر داشتم |
|
همی سر ز خورشید بگذاشتم |
برزم اندرون پیش من کشته شد |
|
چنین اختر و روز من گشته شد |
جوانان و من زنده با پیر سر |
|
مرا شرم باد از کلاه و کمر |
کمر برگشاد و کله برگرفت |
|
خروشیدن و ناله اندر گرفت |
چو بشنید رستم دژم گشت سخت |
|
بلرزید برسان برگ درخت |
بیامد بنزدیک پولادوند |
|
ورا دید برسان کوه بلند |
سپه را همه بیشتر خسته دید |
|
وزان روی پرخاش پیوسته دید |
بدل گفت کین روز ما تیره گشت |
|
سرنامداران ما خیره گشت |
همانا که برگشت پرگار ما |
|
غنوده شد آن بخت بیدار ما |
بیفشارد ران رخش را تیز کرد |
|
برآشفت و آهنگ آویز کرد |
بدو گفت کای دیو ناسازگار |
|
ببینی کنون گردش روزگار |
چو آواز رستم بگردان رسید |
|
تهمتن یلان را پیاده بدید |
دژم گشته زو چار گرد دلیر |
|
چو گوران و دشمن بکردار شیر |
چنین گفت با کردگار جهان |
|
که ای برتر از آشکار و نهان |
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ |
|
بهستی ز دیدار این روز تنگ |
کزین سان برآمد ز ایران غریو |
|
ز پیران و هومان وز نره دیو |
پیاده شده گیو و رهام و طوس |
|
چو بیژن که بر شیر کردی فسوس |
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر |
|
بدین سان برآویخته خیره خیر |
بدو گفت پولادوند ای دلیر |
|
جهاندیده و نامبردار و شیر |
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل |
|
ببینی کنون موج دریای نیل |
نگه کن کنون آتش جنگ من |
|
کمند و دل و زور و آهنگ من |
کزین پس نیابی ز شاهت نشان |
|
نه از نامداران و گردنکشان |
نبینی زمین زین سپس جز بخواب |
|
سپارم سپاهت بافراسیاب |
چنین گفت رستم بپولادوند |
|
که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند |
ز جنگ آوران تیز گویا مباد |
|
چو باشد دهد بیگمان سر بباد |
چو بشنید پولادوند این سخن |
|
بیاد آمدش گفتههای کهن |
که هر کو ببیداد جوید نبرد |
|
جگر خسته باز آید و روی زرد |
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست |
|
بد و نیک را داد دادن نکوست |
همان رستمست این که مازندران |
|
شب تیره بستد بگرز گران |
بدو گفت کای مرد رزم آزمای |
|
چه باشیم برخیره چندین بپای |
بگشتند وز دشت برخاست گرد |
|
دو پیل ژیان و دو شیر نبرد |
برانگیخت آن باره پولادوند |
|
بینداخت پس تاب داده کمند |
|