چو هومان ز گودرز پاسخ شنید |
|
چو شیر اندران رزمگه بردمید |
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ |
|
تو با من نه زانست کایدت ننگ |
ازان پس که جنگ پشن دیدهای |
|
سر از رزم ترکان بپیچیدهای |
به لاون بجنگ آزمودی مرا |
|
بوردگه بر ستودی مرا |
ار ایدونک هست اینک گویی همی |
|
وزین کینه کردار جویی همی |
یکی برگزین از میان سپاه |
|
که با من بگردد بوردگاه |
که من از فریبرز و رهام جنگ |
|
بجستم بسان دلاور پلنگ |
بگشتم سراسر همه انجمن |
|
نیاید ز گردان کسی پیش من |
بگودرز بد بند پیکارشان |
|
شنیدن نه ارزید گفتارشان |
تو آنی که گویی بروز نبرد |
|
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد |
یکی با من اکنون بدین رزمگاه |
|
بگرد و بگرز گران کینهخواه |
فراوان
پسر داری ای نامور |
|
همه بسته بر جنگ ما بر کمر |
یکی را فرستی بر من بجنگ |
|
اگر جنگجویی چه جویی درنگ |
پس اندیشه کرد اندران پهلوان |
|
که پیشش که آید بجنگ از گوان |
گر از نامداران هژبری دمان |
|
فرستم بنزدیک این بدگمان |
شود کشته هومان برین رزمگاه |
|
ز ترکان نیاید کسی کینهخواه |
دل پهلوانش بپیچد بدرد |
|
ازان پس بتندی نجوید نبرد |
سپاهش بکوه کنابد شود |
|
بجنگ اندرون دست ما بد شود |
ور از نامداران این انجمن |
|
یکی کم شود گم شود نام من |
شکسته شود دل گوان را بجنگ |
|
نسازند زان پس به جایی درنگ |
همان به که با او نسازیم کین |
|
بروبر ببندیم راه کمین |
مگر خیره گردند و جویند جنگ |
|
سپاه اندر آرند زان جای تنگ |
چنین داد پاسخ بهومان که رو |
|
بگفتار تندی و در کار نو |
چو در پیش من برگشادی زبان |
|
بدانستم از آشکارت نهان |
که کس را ز ترکان نباشد خرد |
|
کز اندیشهی خویش رامش برد |
ندانی که شیر ژیان روز جنگ |
|
نیالاید از بن بروباه چنگ |
و دیگر دو لشکر چنین ساخته |
|
همه بادپایان سر افراخته |
بکینه دو تن پیش سازند جنگ |
|
همه نامداران بخایند چنگ |
سپه را همه پیش باید شدن |
|
به انبوه زخمی بباید زدن |
تو اکنون سوی لشکرت باز شو |
|
برافراز گردن بسالار نو |
کز ایرانیان چند جستم نبرد |
|
نزد پیش من کس جز از باد سرد |
بدان رزمگه بر شود نام تو |
|
ز پیران برآید همه کام تو |
بدو گفت هومان ببانگ بلند |
|
که بی کردن کار گفتار چند |
یکی داستان زد جهاندار شاه |
|
بیاد آورم اندرین کینهگاه |
که تخت کیان جست خواهی مجوی |
|
چو جویی از آتش مبرتاب روی |
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست |
|
وگر گل چنی راه بیخار نیست |
نداری ز ایران یکی شیرمرد |
|
که با من کند پیش لشکرنبرد |
بچاره همی بازگردانیم |
|
نگیرم فریبت اگر دانیم |
همه نامدراان پرخاشجوی |
|
بگودرز گفتند کاینست روی |
که از ما یکی را بوردگاه |
|
فرستی بنزدیک او کینهخواه |
چنین داد پاسخ که امروز روی |
|
ندارد شدن جنگ را پیش اوی |
چو هومان ز گودرز برگشت چیر |
|
برآشفت برسان شیر دلیر |
بخندید و روی از سپهبد بتافت |
|
سوی روزبانان لشکر شتافت |
کمان را بزه کرد و زیشان چهار |
|
بیفگند ز اسب اندران مرغزار |
چو آن روزبانان لشکر ز دور |
|
بدیدند زخم سرافراز تور |
رهش بازدادند و بگریختند |
|
بورد با او نیاویختند |
ببالا برآمد بکردار مست |
|
خروشش همی کوه را کرد پست |
همی نیزه برگاشت بر گرد سر |
|
که هومان ویسه است پیروزگر |
خروشیدن نای رویین ز دشت |
|
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت |
ز شادی دلیران توران سپاه |
|
همی ترگ سودند بر چرخ ماه |
چو هومان بیامد بدان چیرگی |
|
بپیچید گودرز زان خیرگی |
سپهبد پر از شرم گشته دژم |
|
گرفته برو خشم و تندی ستم |
بننگ از دلیران بپالود خوی |
|
سپهبد یکی اختر افگند پی |
کزیشان بد این پیشدستی بخون |
|
بدانند و هم بر بدی رهنمون |
ازان پس بگردنکشان بنگرید |
|
که تا جنگ او را که آید پدید |
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر |
|
بپیش نیای تو آمد دلیر |
چو بشنید بیژن برآشفت سخت |
|
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت |
بفرمود تا برنهادند زین |
|
بران پیل تن دیزهی دوربین |
بپوشید رومی زره جنگ را |
|
یکی تنگ بر بست شبرنگ را |
بپیش پدر شد پر از کیمیا |
|
سخن گفت با او ز بهر نیا |
چنین گفت مر گیو را کای پدر |
|
بگفتم ترا من همه دربدر |
که گودرز را هوش کمتر شدست |
|
بیین نبینی که دیگر شدست |
دلش پر نهیبست و پر خون جگر |
|
ز تیمار وز درد چندان پسر |
که از تن سرانشان جدا کرده دید |
|
بدان رزمگه جمله افگنده دید |
نشان آنک ترکی بیامد دلیر |
|
میان دلیران بکردار شیر |
بپیش نیا رفت نیزه بدست |
|
همی بر خروشید برسان مست |
چنان بد کزین لشکر رنامدار |
|
سواری نبود از در کارزار |
که او را بنیزه برافراختی |
|
چو بر بابزن مرغ بر ساختی |
تو ای مهربان باب بسیار هوش |
|
دو کتفم بدرع سیاوش بپوش |
نشاید جز از من که سازم نبرد |
|
بدان تا برآرم ز مردیش گرد |
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار |
|
بگفتار من سربسر گوش دار |
تا گفته بودم که تندی مکن |
|
ز گودرز بر بد مگردان سخن |
که او کار دیدهست و داناترست |
|
بدین لشکر نامور مهترست |
سواران جنگی بپیش اندرند |
|
که بر کینه گه پیل را بشکرند |
نفرمود با او کسی را نبرد |
|
جوانی مگر مر ترا خیره کرد |
که گردن بدین سان برافراختی |
|
بدین آرزو پیش من تاختی |
نیم من بدین کار همداستان |
|
مزن نیز پیشم چنین داستان |
بدو گفت بیژن که گر کام من |
|
نجویی نخواهی مگر نام من |
شوم پیش سالار بسته کمر |
|
زنم دست بر جنگ هومان ببر |
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی |
|
بنزدیک گودرز شد پویپوی |
ستایش کنان پیش او شد بدرد |
|
هم این داستان سربسر یاد کرد |
که ای پهلوان جهاندار شاه |
|
شناسای هر کار و زیبای گاه |
شگفتی همی بینم از تو یکی |
|
وگر چند هستم بهوش اندکی |
کزین رزمگه بوستان ساختی |
|
دل از کین ترکان بپرداختی |
شگفتیتر آنک از میان سپاه |
|
یکی ترک بدبخت گم کرده راه |
بیامد که یزدان نیکیکنش |
|
همی بد سگالید با بد تنش |
بیاوردش از پیش توران سپاه |
|
بدان تا بدست تو گردد تباه |
بدام آمده گرگ برگاشتی |
|
ندانم کزین خود چه پنداشتی |
تو دانی که گر خون او بیدرنگ |
|
بریزند پیران نیاید بجنگ |
مپدار کو کینه بیش آورد |
|
سپه را برین دشت پیش آورد |
من اینک بخون چنگ را شستهام |
|
همان جنگ او را کمر بستهام |
چو دستور باشد مرا پهلوان |
|
شوم پیش او چون هژبر دمان |
بفرماید اکنون سپهبد به گیو |
|
مگر کان سلیح سیاوش نیو |
دهد مر مرا خود و رومی زره |
|
ز بند زره برگشاید گره |
چو بشنید گودرز گفتار اوی |
|
بدید آن دل و رای هشیار اوی |
ز شادی برو آفرین کرد سخت |
|
که از تو مگرداد جاوید بخت |
تو تا برنشستی بزین پلنگ |
|
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ |
بهر کارزار اندر آیی دلیر |
|
بهر جنگ پیروز باشی چو شیر |
نگه کن که با او بوردگاه |
|
توانی شدن زان پس آورد خواه |
که هومان یکی بدکنش ریمنست |
|
بورد جنگ او چو آهرمنست |
جوانی و ناگشته بر سر سپهر |
|
نداری همی بر تن خویش مهر |
بمان تا یکی رزم دیده هژبر |
|
فرستم بجنگش بکردار ابر |
برو تیرباران کند چون تگرگ |
|
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ |
بدو گفت بیژن که ای پهلوان |
|
هنرمند باشد دلیر و جوان |
|