پیاده ندیدی که جنگ آورد |
|
سر سرکشان زیر سنگ اورد |
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ |
|
سوار اندر آیند هر سه بجنگ |
هم اکنون ترا ای نبرده سوار |
|
پیاده بیاموزمت کارزار |
پیاده مرا زان فرستاد طوس |
|
که تا اسپ بستانم از اشکبوس |
کشانی پیاده شود همچو من |
|
ز دو روی خندان شوند انجمن |
پیاده به از چون تو پانصد سوار |
|
بدین روز و این گردش کارزار |
کشانی بدو گفت با تو سلیح |
|
نبینم همی جز فسوس و مزیح |
بدو گفت رستم که تیر و کمان |
|
ببین تا هم اکنون سراری زمان |
چو نازش باسپ گرانمایه دید |
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید |
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی |
|
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی |
بخندید رستم بواز گفت |
|
که بنشین به پیش گرانمایه جفت |
سزدگر بداری سرش درکنار |
|
زمانی برآسایی
از کارزار |
کمان را بزه کرد زود اشکبوس |
|
تنی لرز لرزان و رخ سندروس |
برستم برآنگه ببارید تیر |
|
تهمتن بدو گفت برخیره خیر |
همی رنجه داری تن خویش را |
|
دو بازوی و جان بداندیش را |
تهمتن به بند کمر برد چنگ |
|
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ |
یکی تیر الماس پیکان چو آب |
|
نهاده برو چار پر عقاب |
کمان را بمالید رستم بچنگ |
|
بشست اندر آورد تیر خدنگ |
برو راست خم کرد و چپ کرد راست |
|
خروش از خم چرخ چاچی بخاست |
چو سوفارش آمد بپهنای گوش |
|
ز شاخ گوزنان برآمد خروش |
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی |
|
گذر کرد بر مهرهی پشت اوی |
بزد بر بر و سینهی اشکبوس |
|
سپهر آن زمان دست او داد بوس |
قضا گفت گیر و قدر گفت ده |
|
فلک گفت احسنت و مه گفت زه |
کشانی هم اندر زمان جان بداد |
|
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد |
نظاره بریشان دو رویه سپاه |
|
که دارند پیکار گردان نگاه |
نگه کرد کاموس و خاقان چین |
|
بران برز و بالا و آن زور و کین |
چو برگشت رستم هم اندر زمان |
|
سواری فرستاد خاقان دمان |
کزان نامور تیر بیرون کشید |
|
همه تیر تا پر پر از خون کشید |
همه لشکر آن تیر برداشتند |
|
سراسر همه نیزه پنداشتند |
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر |
|
نگه کرد برنا دلش گشت پیر |
بپیران چنین گفت کین مرد کیست |
|
ز گردان ایران ورا نام چیست |
تو گفتی که لختی فرومایهاند |
|
ز گردنکشان کمترین پایهاند |
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست |
|
دل شیر در جنگشان اندکیست |
همی خوار کردی سراسر سخن |
|
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن |
بدو گفت پیران کز ایران سپاه |
|
ندانم کسی را بدین پایگاه |
کجا تیر او بگذرد بر درخت |
|
ندانم چه دارد بدل شوربخت |
از ایرانیان گیو و طوساند مرد |
|
که با فر و برزند روز نبرد |
برادرم هومان بسی پیش طوس |
|
جهان کرد بر گونهی آبنوس |
بایران ندانم که این مرد کیست |
|
بدین لشکر او را هم آورد کیست |
شوم بازپرسم ز پردهسرای |
|
بیارند ناکام نامش بجای |
بیامد پر اندیشه و روی
زرد |
|
بپرسید زان نامداران مرد |
بپیران چنین گفت هومان گرد |
|
که دشمن ندارد خردمند خرد |
بزرگان ایران گشادهدلند |
|
تو گویی که آهن همی بگسلند |
کنون تا بیامد از ایران سپاه |
|
همی برخروشند زان رزمگاه |
بدو گفت پیران که هر چند یار |
|
بیاید بر طوس از ایران سوار |
چو رستم نباشد مرا باک نیست |
|
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست |
سپه را دو رزم گرانست پیش |
|
بجویند هر کس بدین نام خویش |
وزان جایگه پیش کاموس رفت |
|
بنزدیک منشور و فرطوس تفت |
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ |
|
برفت و پدید آمد از میش گرگ |
ببینید تا چارهی کار چیست |
|
بران خستگیها بر آزار چیست |
چنین گفت کاموس کامروز جنگ |
|
چنان بد که نام اندر آمد بننگ |
برزم اندرون کشته شد اشکبوس |
|
وزو شادمان شد دل گیو و طوس |
دلم زان پیاده به دو نیم شد |
|
کزو لشکر ما پر از بیم شد |
ببالای او بر زمین مرد نیست |
|
بدین لشکر او را هم آورد نیست |
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست |
|
بزور او ز پیل ژیان برترست |
همانا که آن سگزی جنگجوی |
|
که چندین همی برشمردی ازوی |
پیاده بدین رزمگاه آمدست |
|
بیاری ایران سپاه آمدست |
بدو گفت پیران که او دیگرست |
|
سواری سرافراز و کنداورست |
بترسید پس مرد بیدار دل |
|
کجا بسته بود اندران کار دل |
ز پیران بپرسید کان شیر مرد |
|
چگونه خرامد بدشت نبرد |
ز بازو و برزش چه داری نشان |
|
چه گوید بورد با سرکشان |
چگونست مردی و دیدار اوی |
|
چگونه شوم من بپیکار اوی |
گرا یدونک اویست کامد ز راه |
|
مرا رفت باید بوردگاه |
بدو گفت پیران که این خود مباد |
|
که او آید ایدر کند رزم یاد |
یکی مرد بینی چو سرو سهی |
|
بدیدار با زیب و با فرهی |
بسا رزمگاها که افراسیاب |
|
ازو گشت پیچان و دیده پرآب |
یکی رزمسازست و خسروپرست |
|
نخست او برد سوی شمشیر دست |
بکین سیاوش کند کارزار |
|
کجا او بپروردش اندر کنار |
ز مردان کنند آزمایش بسی |
|
سلیح ورا برنتابد کسی |
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ |
|
اگربفگند بر زمین روز جنگ |
زهی بر کمانش بر از چرم شیر |
|
یکی تیر و پیکان او ده ستیر |
برزم اندر آید بپوشد زره |
|
یکی جوشن از بر ببندد گره |
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ |
|
بپوشد بر و اندر آید بجنگ |
همی نام ببربیان خواندش |
|
ز خفتان و جوشن فزون داندش |
نسوزد در آتش نه از آب تر |
|
شود چون بپوشد برآیدش پر |
یکی رخش دارد بزیر اندرون |
|
تو گفتی روان شد که بیستون |
همی آتش افروزد از خاک و سنگ |
|
نیارامد از بانگ هنگام جنگ |
ابا این شگفتی بروز نبرد |
|
سزد گر نداری تو او را بمرد |
چو بشنید کاموس بسیار هوش |
|
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش |
همانا خوش آمدش گفتار اوی |
|
برافروخت زان کار بازار اوی |
بپیران چنین گفت کای پهلوان |
|
تو بیدار دل باش و روشنروان |
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت |
|
که خوردند شاهان بیدار بخت |
خورم من فزون زان کنون پیش تو |
|
که روشن شود زان دل و کیش تو |
که زین را نبردارم از پشت بور |
|
بنیروی یزدان کیوان و هور |
مگر بخت و رای تو روشن کنم |
|
بریشان جهان چشم سوزن کنم |
بسی آفرین خواند پیران بدوی |
|
که ای شاه بینادل و راستگوی |
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت |
|
هنرمند باشی ندارم شگفت |
بکام تو گردد همه کار ما |
|
نماندست بسیار پیکار ما |
وزان جایگه گرد لشکر بگشت |
|
بهر خیمه و پردهای برگذشت |
بگفت این سخن پیش خاقان چین |
|
همی گفت با هر کسی همچنین |
ز خورشید چون شد جهان لعل فام |
|
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام |
دلیران لشکر شدند انجمن |
|
که بودند دانا و شمشیرزن |
بخرگاه خاقان چین آمدند |
|
همه دل پر از رزم و کین آمدند |
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد |
|
چو منشور و فرطوس مرد نبرد |
شمیران شگنی و شنگل ز هند |
|
ز سقلاب چون کندر وشاه سند |
همی رای زد رزم را هر کسی |
|
از ایران سخن گفت هر کس بسی |
ازان پس بران رایشان شد درست |
|
که یکسر بخون دست بایست شست |
برفتند هر کس برام خویش |
|
بخفتند در خیمه با کام خویش |
چو باریک و خمیده شد پشت
ماه |
|
ز تاریک زلف شبان سیاه |
بنزدیک خورشید چون شد درست |
|
برآمد پر از آب رخ را بشست |
سپاه دو کشور برآمد بجوش |
|
بچرخ بلند اندر آمد خروش |
چنین گفت خاقان که امروز جنگ |
|
نباید که چون دی بود با درنگ |
گمان برد باید که پیران نبود |
|
نه بی او نشاید نبرد آزمود |
همه همگنان رزمساز آمدیم |
|
بیاری ز راه دراز آمدیم |
گر امروز چون دی درنگ آوریم |
|
همه نام را زیر ننگ آوریم |
و دیگر که فردا ز افراسیاب |
|
سپاس اندر آرام جوییم و خواب |
یکی رزم باید همه همگروه |
|
شدن پیش لشکر بکردار کوه |
|