بپوشید کافور خفتان جنگ |
|
همه شهر با او بسان پلنگ |
کمندافگن و زورمندان بدند |
|
بزرم اندرون پیل دندان بدند |
چو گستهم گیتی بران گونه دید |
|
جهان در کف دیو وارونه دید |
بفرمود تا تیر باران کنند |
|
بریشان کمین سواران کنند |
چنین گفت کافور با سرکشان |
|
که سندان نگیرد ز پیکان نشان |
همه تیغ و گرز و کمند آورید |
|
سر سرکشان را ببند آورید |
زمانی بران سان برآویختند |
|
که آتش ز دریا برانگیختند |
فراوان ز ایرانیان کشته شد |
|
بسر بر سپهر بلا گشته شد |
ببیژن چنین گفت گستهم زود |
|
که لختی عنانت بباید بسود |
برستم بگویی که چندین مایست |
|
بجنبان عنان با سواری دویست |
بشد بیژن گیو برسان باد |
|
سخن بر تهمتن همه کرد یاد |
گران کرد رستم زمانی رکیب |
|
ندانست لشکر فراز از نشیب |
بدانسان بیامد بدان رزمگاه |
|
که باد اندر آید ز کوه سیاه |
فراوان ز ایرانیان کشته دید |
|
بسی سرکش از جنگ برگشته دید |
بکافور گفت ای سگ بدگهر |
|
کنون رزم و رنج تو آمد بسر |
یکی حمله آورد کافور سخت |
|
بران بارور خسروانی درخت |
بینداخت تیغی بکردار تیر |
|
که آید مگر بر یل شیرگیر |
بپیش اندر آورد رستم سپر |
|
فرو ماند کافور پرخاشخر |
کمندی بینداخت بر سوی طوس |
|
بسی کرد رستم برو بر فسوس |
عمودی بزد بر سرش پور زال |
|
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال |
چنین تا در دژ یکی حمله برد |
|
بزرگان نبودند پیدا ز خرد |
در دژ ببستند وز باره تیز |
|
برآمد خروشیدن رستخیز |
بگفتند کای مرد بازور و هوش |
|
برین گونه با ما بکینه مکوش |
پدر نام تو چون بزادی چه کرد |
|
کمندافگنی گر سپهر نبرد |
دریغست رنج اندرین شارستان |
|
که داننده خواند ورا کارستان |
چو تور فریدون ز ایران براند |
|
ز هر گونه دانندگان را بخواند |
یکی باره افگند زین گونه پی |
|
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی |
برآودر ازینسان بافسون و رنج |
|
بپالود رنج و تهی کرد گنج |
بسی رنج بردند مردان مرد |
|
کزین بارهی دژ برآرند
گرد |
نبدکس بدین شارستان پادشا |
|
بدین رنج بردن نیارد بها |
سلیحست و ایدر بسی خوردنی |
|
بزیر اندرون راه آوردنی |
اگر سالیان رنج و رزم آوری |
|
نباشد بدستت جز از داوری |
نیاید برین باره بر منجنیق |
|
از افسون سلم و دم جاثلیق |
چو بشنید رستم پر اندیشه شد |
|
دلش از غم و درد چون بیشه شد |
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی |
|
سپاه اندر آورد بر چار سوی |
بیک روی گودرز و یک روی طوس |
|
پس پشت او پیل با بوق و کوس |
بیک روی بر لشکر زابلی |
|
زرهدار با خنجر کابلی |
چو آن دید دستم کمان برگرفت |
|
همه دژ بدو ماند اندر شگفت |
هر آنکس که از باره سر بر زدی |
|
زمانه سرش را بهم در زدی |
ابا مغز پیکان همی راز گفت |
|
ببدسازگاری همی گشت جفت |
بن باره زان پس بکندن گرفت |
|
ز دیوار مردم فگندن گرفت |
ستونها نهادند زیر اندرش |
|
بیالود نفط سیاه از برش |
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد |
|
بچوب اندر آتش پراگنده شد |
فرود آمد آن بارهی تور گرد |
|
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد |
بفرمود رستم که جنگ آورید |
|
کمانها و تیر خدنگ آورید |
گوان از پی گنج و فرزند خویش |
|
همان از پی بوم و پیوند خویش |
همه سر بدادند یکسر بباد |
|
گرامیتر آنکو ز مادر نزاد |
دلیران پیاده شدند آن زمان |
|
سپرهای چینی و تیر و کمان |
برفتند با نیزهداران بهم |
|
بپیش اندرون بیژن و گستهم |
دم آتش تیز و باران تیر |
|
هزیمت بود زان سپس ناگزیر |
چو از بارهی دژ بیرون شدند |
|
گریزان گریزان بهامون شدند |
در دژ ببست آن زمان جنگجوی |
|
بتاراج و کشتن نهادند روی |
چه مایه بکشتند و چندی اسیر |
|
ببردند زان شهر برنا و پیر |
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز |
|
ستور و غلام و پرستار نیز |
تهمتن بیامد سر و تن بشست |
|
بپیش جهانداور آمد نخست |
ز پیروز گشتن نیایش گرفت |
|
جهان آفرین را ستایش گرفت |
بایرانیان گفت با کردگار |
|
بیامد نهانی هم از آشکار |
بپیروزی اندر نیایش کنید |
|
جهان آفرین را ستایش کنید |
بزرگان بپیش جهانآفرین |
|
نیایش گرفتند سر بر زمین |
چو از پاک یزدان بپرداختند |
|
بران نامدار آفرین ساختند |
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ |
|
نشستن به آید بنام و بننگ |
تن پیل داری و چنگال شیر |
|
زمانی نباشی ز پیگار سیر |
تهمتن چنین گفت کین زور و فر |
|
یکی خلعتی باشد از دادگر |
شما سربسر بهره دارید زین |
|
نه جای گلهست از جهان آفرین |
بفرمود تا گیو با ده هزار |
|
سپردار و بر گستوان ور سوار |
شود تازیان تا بمرز ختن |
|
نماند که ترکان شوند انجمن |
چو بنمود شب جعد زلف سیاه |
|
از اندیشه خمیده شد پشت ماه |
بشد گیو با آن سواران جنگ |
|
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ |
بدانگه که خورشید بنمود تاج |
|
برآمد نشست از بر تخت عاج |
ز توران بیامد سرافراز گیو |
|
گرفته بسی نامداران نیو |
بسی خوب چهر بتان طراز |
|
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز |
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه |
|
ببخشید دیگر همه بر سپاه |
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو |
|
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو |
ابا بیژن گیو برخاستند |
|
یکی آفرین نو آراستند |
چنین گفت گودرز کای سرفراز |
|
جهان را بمهر تو آمد نیاز |
نشاید که بیآفرین تو لب |
|
گشاییم زین پس بروز و بشب |
کسی کو بپیمود روی زمین |
|
جهان دید و آرام و پرخاش و کین |
بیک جای زین بیش لشکر ندید |
|
نه از موبد سالخورده شنید |
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج |
|
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج |
ستاره بدان دشت نظاره بود |
|
که این لشکر از جنگ بیچاره بود |
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی |
|
ندیدیم جز کینه درمان کسی |
که خوشان بدیم از دم اژدها |
|
کمان تو
آورد ما را رها |
توی پشت ایران و تاج سران |
|
سزاوار و ما پیش تو کهتران |
مکافات این کار یزدان کند |
|
که چهر تو همواره خندان کند |
بپاداش تو نیستمان دسترس |
|
زبانها پر از آفرینست و بس |
بزرگیت هر روز بافزون ترست |
|
هنرمند رخش تو صد لشکرست |
تهمتن بریشان گرفت آفرین |
|
که آباد بادا بگردان زمین |
مرا پشت ز آزادگانست راست |
|
دل روشنم بر زبانم گواست |
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز |
|
بباشیم شادان و گیتی فروز |
چهارم سوی جنگ افراسیاب |
|
برانیم و آتش برآریم ز آب |
همه نامداران بگفتار اوی |
|
ببزم و بخوردند نهادند روی |
پس آگاهی آمد بافراسیاب |
|
که بوم و بر از دشمنان شد خراب |
دلش زان سخن پر ز تیمار شد |
|
همه پرنیان بر تنش خار شد |
بدل گفت پیگار او کار کیست |
|
سپاهست بسیار و سالار کیست |
گر آنست رستم که من دیدهام |
|
بسی از نبردش بپیچیدهام |
بپیچید وزان پس بواز گفت |
|
که با او که داریم در جنگ جفت |
یکی کودکی بود برسان نی |
|
که من لشکر آورده بودم بری |
بیامد تن من ز زین برگرفت |
|
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت |
چنین گفت لشکر بافراسیاب |
|
که چندین سر از جنگ رستم متاب |
تو آنی که از خاک آوردگاه |
|
همی جوش خون اندر آری بماه |
سلیحست بسیار و مردان جنگ |
|
دل از کار رستم چه داری بتنگ |
ز جنگ سواری تو غمگین مشو |
|
نگه کن بدین نامداران نو |
چنان دان که او یکسر از آهنست |
|
اگر چه دلیرست هم یک تنست |
سخنهای کوتاه زو شد دراز |
|
تو با لشکری چارهی او را بساز |
سرش را ز زین اندرآور بخاک |
|
ازان پس خود از شاه ایران چه باک |
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج |
|
نداریم این زرم کردن برنج |
نگه کن بدین لشکر نامدار |
|
جوانان و شایستهی کارزار |
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش |
|
زن و کودک خرد و فرزند خویش |
|