همیبشنوی چندپند و سخن |
|
خرد یار کن چشم دل بازکن |
دو تن یافتستی که اندر جهان |
|
چوایشان نبود از نژاد مهان |
چو خورشید برآسمان روشنند |
|
زمردی همه ساله در جوشنند |
یکی من که شاهم جهان را بداد |
|
دگر نیز فرزند فرخ نژاد |
سپاهم فزونتر ز برگ درخت |
|
اگربشمرد مردم نیکبخت |
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار |
|
بخندی ز باران ابر بهار |
سلیحست و خرگاه و پرده سرای |
|
فزون زانک اندیشه آرد بجای |
ز اسبان و مردان بیابان وکوه |
|
اگر بشمرد نیز گردد ستوه |
همه شهر یاران مرا کهترند |
|
اگر کهتری را خود اندر خورند |
اگر گرددی آب دریا روان |
|
وگر کوه را پای باشد دوان |
نبردارد از جای گنج مرا |
|
سلیح مرا ساز رنج مرا |
جز از پارسی مهترت در جهان |
|
مرا شاه خوانند فرخ مهان |
تو راهم زمانه بدست منست |
|
به پیش روان من این روشنست |
اگر من ز جای اندر آرم سپاه |
|
ببندند بر مور و بر پشه راه |
همان پیل بر گستوانور هزار |
|
که بگریزد از بوی ایشان سوار |
به ایران زمین هرک پیش آیدم |
|
ازان آمدن رنج نفزایدم |
از ایدر مرا تا در طیسفون |
|
سپاهست مانا که باشد فزون |
تو را ای بد اختر که بفریفتست |
|
فریبندهی تو مگر شیفتست |
تو را بر تن خویشتن مهرنیست |
|
و گرهست مهرتو را چهر نیست |
که نشناسدی چشم اونیک وبد |
|
گزاف از خرد یافته کی سزد |
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی |
|
نمانم که مانی زمانی بپای |
تو را کدخدایی و دختر دهم |
|
همان ارجمندی و اختر دهم |
بیابی به نزدیک من مهتری |
|
شوی بینیازی از بد کهتری |
چوکشته شود شاه ایران به جنگ |
|
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ |
وزان جایگه من شوم سوی روم |
|
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم |
ازان گفتم این کم پسند آمدی |
|
بدین کارها فرمند آمدی |
سپه تاختن دانی وکیمیا |
|
سپهبد بدستت پدر گر نیا |
زما این نه گفتار آرایشست |
|
مرا بر تو بر جای بخشایشست |
بدین روز با خوارمایه سپاه |
|
برابر یکی ساختی رزمگاه |
نیابی جز این نیز پیغام من |
|
اگر سربپیچانی از کام من |
فرستاده گفت و سپهبد شنید |
|
بپاسخ سخن تیره آمد پدید |
چنین داد پاسخ که ای بدنشان |
|
میان بزرگان و گردنکشان |
جهاندار بیسود و بسیارگوی |
|
نماندش نزد کسی آبروی |
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس |
|
به گفتار دیدم تو را دسترس |
کسی را که آید زمانه به سر |
|
ز مردم به گفتار جوید هنر |
شنیدم سخنهای ناسودمند |
|
دلی گشته ترسان زبیم گزند |
یکی آنک گفتی کشم شاه را |
|
سپارم بتو لشکر و گاه را |
یکی داستان زد برین مرد مه |
|
که درویش راچون برانی زده |
نگوید که جز مهتر ده بدم |
|
همه بنده بودند و من مه بدم |
بدین کار ما بر نیاید دو روز |
|
که بفروزد از چرخ گیتی فروز |
که بر نیزهها برسرت خون فشان |
|
فرستم بر شاه گردنکشان |
دگر آنک گفتی تو از دخترت |
|
هم از گنج وز لشکر و کشورت |
مرا از تو آنگاه بودی سپاس |
|
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس |
که دختر به من دادیی آن زمان |
|
که از تخت ایران نبردی گمان |
فرستادیی گنج آراسته |
|
به نزدیک من دختر و خواسته |
چو من دوست بودی به ایران تو را |
|
نه رزم آمدی با دلیران تو را |
کنون نیزهی من بگوشت رسید |
|
سرت را بخنجر بخواهم برید |
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست |
|
همان دختر و برده رنجت مراست |
دگر آنک گفتی فزون از شمار |
|
مرا تاج و تختست وپیل وسوار |
برین داستان زد یکی نامدار |
|
که پیچان شد اندر صف کارزار |
که چندان کند سگ بتیزی شتاب |
|
که از کام او دورتر باشد آب |
ببردند دیوان دلت را ز راه |
|
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه |
بپیچی ز باد افره ایزدی |
|
هم از کرده و کارهای بدی |
دگر آنک گفتی مراکهترند |
|
بزرگان که با طوق و با افسرند |
همه شارستانهای گیتی مراست |
|
زمانه برین بر که گفتم گواست |
سوی شارستانها گشادست راه |
|
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه |
اگر توبکوبی در شارستان |
|
بشاهی نیابی مگر خارستان |
دگر آنک بخشیدنی خواستی |
|
زمردی مرا دوری آراستی |
چوبینی سنانم ببخشاییم |
|
همان زیردستی نفرماییم |
سپاه تو را کام و راه تو را |
|
همان زنده پیلان و گاه تو را |
چوصف برکشیدم ندارم بچیز |
|
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز |
اگر شهریاری تو چندین دروغ |
|
بگویی نگیری بگیتی فروغ |
زمان دادهام شاه را تاسه روز |
|
که پیدا شود فرگیتی فروز |
بریده سرت را بدان بارگاه |
|
ببینند برنیزه درپیش شاه |
فرستاده آمد دو رخ چون زریر |
|
شده بارور بخت برناش پیر |
همیداد پیغام با ساوه شاه |
|
چو بشنید شد روی مهتر سیاه |
بدو گفت فغفور کین لابه چیست |
|
بران مایه لشکر بباید گریست |
بیامد به دهلیز پرده سرای |
|
بفرمود تا سنج و هندی درای |
بیارند با زنده پیلان و کوس |
|
کنند آسمان را برنگ آبنوس |
چو این نامور جنگ را کرد ساز |
|
پراندیشه شد شاه گردن فراز |
بفرزند گفت ای گزین سپاه |
|
مکن جنگ تا بامداد پگاه |
شدند از دو رویه سپه باز جای |
|
طلایه بیامد ز پرده سرای |
بر افراختند آتش از هر دو روی |
|
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی |
چو بهرام در خیمه تنها بماند |
|
فرستاد و ایرانیان را بخواند |
همی رای زد جنگ را با سپاه |
|
برینگونه تا گشت گیتی سیاه |
بخفتند ترکان و پر مایگان |
|
جهان شد جهانجویی را رایگان |
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت |
|
همه شب دلش بود با جنگ جفت |
چنان دید درخواب بهرام شیر |
|
که ترکان شدندی به جنگش دلیر |
سپاهش سراسر شکسته شدی |
|
برو راه بیراه و بسته شدی |
همیخواسته از یلان زینهار |
|
پیاده بماندی نبودیش یار |
غمی شد چو از خواب بیدار شد |
|
سر پر هنر پر ز تیمار شد |
شب تیره با درد و غم بود جفت |
|
بپوشید آن خواب و با کس نگفت |
همانگاه خراد برزین ز راه |
|
بیامد که بگریخت از ساوه شاه |
همیگفت ازان چاره اندر گریز |
|
ازان لشکر گشن وآن رستخیز |
که کس درجهان زان فزونتر سپاه |
|
نبیند که هستند با ساوه شاه |
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی |
|
نگه کن بدین دام آهرمنی |
مده جان ایرانیان را بباد |
|
نگه کن بدین نامداران بداد |
زمردی ببخشای برجان خویش |
|
که هرگز نیامد چنین کارپیش |
بدو گفت بهرام کز شهر تو |
|
زگیتی نیامد جزین بهر تو |
که ماهی فروشند یکسر همه |
|
بتموز تا روزگار دمه |
تو راپیشه دامست بر آبگیر |
|
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر |
چو خور برزند سر ز کوه سیاه |
|
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه |
چو بر زد سراز چشمه شیر شید |
|
جهان گشت چون روی رومی سپید |
بزد نای رویین و برشد خروش |
|
زمین آمد از نعل اسبان بجوش |
سپه را بیاراست و خود برنشست |
|
یکی گرز پرخاش دیده بدست |
شمردند بر میمنه سه هزار |
|
زره دار و کارآزموده سوار |
فرستاده بر میسره همچنین |
|
سواران جنگی و مردان کین |
بیک دست بر بود آذر گشسب |
|
پرستنده فرخ ایزد گشسب |
بدست چپش بود پیدا گشسب |
|
که بگذاشتی آب دریا براسب |
پس پشت ایشان یلان سینه بود |
|
که با جوشن و گرز دیرینه بود |
به پیش اندرون بود همدان گشسب |
|
که درنی زدی آتش از سم اسب |
ابا هر یکی سه هزار از یلان |
|
سواران جنگی و جنگ آوران |
خروشی برآمد ز پیش سپاه |
|
که ای گرزداران زرین کلاه |
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ |
|
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ |
به یزدان که از تن ببرم سرش |
|
به آتش بسوزم تن و پیکرش |
ز دو سوی لشکرش دو راه بود |
|
که بگریختن راه کوتاه بود |
برآورد ده رش بگل هر دو راه |
|
همیبود خود در میان سپاه |
دبیر بزرگ جهاندار شاه |
|
بیامد بر پهلوان سپاه |
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست |
|
گزاف زبان تو را تازه نیست |
زلشکر نگه کن برین رزمگاه |
|
چو موی سپیدیم و گاو سیاه |
بدین جنگ تنگی به ایران شود |
|
برو بوم ما پاک ویران شود |
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه |
|
ز بس تیغ داران توران گروه |
یکی بر خروشید بهرام سخت |
|
ورا گفت کای بد دل شوربخت |
تو را از دواتست و قرطاس بر |
|
ز لشکر که گفتت که مردم شمر |
|