سپاسی برین کار بر من نهی |
|
کز اندیشه گردد دل من تهی |
بدو گفت رستم که چندین سخن |
|
که گفتی و افگندی از مهر بن |
چرا تو نگویی مرا نام خویش |
|
بر و کشور و بوم و آرام خویش |
چرا آمدستی بنزدیک من |
|
بنرمی و چربی و چندین سخن |
اگر آشتی جست خواهی همی |
|
بکوشی که این کینه کاهی همی |
نگه کن که خون سیاوش که ریخت |
|
چنین آتش کین بما بر که بیخت |
همان خون پرمایه گودرزیان |
|
که بفزود چندین زیان بر زیان |
بزرگان کجا با سیاوش بدند |
|
نجستند پیکار و خامش بدند |
گنهکار خون سر بیگناه |
|
نگر تا که یابی ز توران سپاه |
ز مردان و اسپان آراسته |
|
کز ایران بیاورد با خواسته |
چو یکسر سوی ما فرستید باز |
|
من از جنگ ترکان شوم بینیاز |
ازان پس همه نیکخواه منید |
|
سراسر بر آیین و راه منید |
نیازم بکین و نجویم نبرد |
|
نیارم سر سرکشان زیر گرد |
وزان پس بگویم بکیخسرو این |
|
بشویم دل و مغزش از درد و کین |
بتو بر شمارم کنون نامشان |
|
که مه نامشان باد و مه کامشان |
سر کین ز گرسیوز آمد نخست |
|
که درد دل و رنج ایران بجست |
کسی را که دانی تو از تخم کور |
|
که بر خیره این آب کردند شور |
گروی
زره و آنک از وی بزاد |
|
نژادی که هرگز مباد آن نژاد |
ستم بر سیاوش ازیشان رسید |
|
که زو آمد این بند بد را کلید |
کسی کو دل و مغز افراسیاب |
|
تبه کرد و خون راند برسان آب |
و دیگر کسی را کز ایرانیان |
|
نبد کین و بست اندرین کین میان |
بزرگان که از تخمهی ویسهاند |
|
دو رویند و با هر کسی پیسهاند |
چو هومان و لهاک و فرشیدورد |
|
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد |
اگر این که گفتم بجای آورید |
|
سر کینه جستن بپای آورید |
ببندم در کینه بر کشورت |
|
بجوشن نپوشید باید برت |
و گر جز بدین گونه گویی سخن |
|
کنم تازه پیکار و کین کهن |
که خوکردهی جنگ توران منم |
|
یکی نامداری از ایران منم |
بسی سر جدا کرده دارم ز تن |
|
که جز کام شیران نبودش کفن |
مرا آزمودی بدین رزمگاه |
|
همینست رسم و همینست راه |
ازین گونه هرگز نگفتم سخن |
|
بجز کین نجستم ز سر تا به بن |
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار |
|
سخنهای خوب اندر آغوش دار |
چو بشنید هومان بترسید سخت |
|
بلرزید برسان برگ درخت |
کزان گونه گفتار رستم شنید |
|
همه کینه از دودهی خویش دید |
چنین پاسخ آورد هومان بدوی |
|
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی |
بدین زور و این برز و بالای تو |
|
سر تخت ایران سزد جای تو |
نباشی جز از پهلوانی بزرگ |
|
وگر نامداری ز ایران سترگ |
بپرسیدی از گوهر و نام من |
|
بدل دیگر آمد ترا کام من |
مرا کوه گوشست نام ای دلیر |
|
پدر بوسپاسست مردی چو شیر |
من از وهر با این سپاه آمدم |
|
سپاهی بدین رزمگاه آمدم |
ازان باز جویم همی نام تو |
|
که پیدا کنم در جهان کام تو |
کنون گر بگویی مرا نام خویش |
|
شوم شاد دل سوی آرام خویش |
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه |
|
یکایک بگویم به پیش سپاه |
همان پیش منشور و خاقان چین |
|
بزرگان و گردان توران زمین |
بدو گفت رستم که نامم مجوی |
|
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی |
ز پیران مرا دل بسوزد همی |
|
ز مهرش روان برفروزد همی |
ز خون سیاوش جگرخسته اوست |
|
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست |
سوی من فرستش هم اکنون دمان |
|
ببینیم تا بر چه گردد زمان |
بدو گفت هومان که ای سرفراز |
|
بدیدار پیرانت آمد نیاز |
چه دانی تو پیران و کلباد را |
|
گروی زره را و پولاد را |
بدو گفت چندین چه پیچی سخن |
|
سر آب را سوی بالا مکن |
نبینی که پیکار چندین سپاه |
|
بدویست و زو آمد این رزمگاه |
بشد تیز هومان هم اندر زمان |
|
شده گونه از روی و آمد دمان |
بپیران چنین گفت کای نیک بخت |
|
بد افتاد ما را ازین کار سخت |
که این شیردل رستم زابلیست |
|
برین لشکر اکنون بباید گریست |
که هرگز نتابند با او بجنگ |
|
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ |
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی |
|
همی یاد کرد از بد هر کسی |
نخست ای برادر مرا نام برد |
|
ز کین سیاوش بسی برشمرد |
ز کار گذشته بسی کرد یاد |
|
ز پیران و گردان ویسهنژاد |
ز بهرام وز تخم گودرزیان |
|
ز هر کس که آمد بریشان زیان |
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر |
|
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر |
ازین لشکر اکنون ترا خواستست |
|
ندانم که بر دل چه آراستست |
برو تا ببینیش نیزه بدست |
|
تو گویی که بر کوه دارد نشست |
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان |
|
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان |
ببینی که من زین نجستم دروغ |
|
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ |
ترا تا نبیند نجنبد ز جای |
|
ز بهر تو ماندست زان سان بپای |
چو بینیش با او سخن نرم گوی |
|
برهنه مکن تیغ و منمای روی |
بدو گفت پیران که ای رزمساز |
|
بترسم که روز بد آید فراز |
گر ایدونک این تیغ زن رستمست |
|
بدین دشت ما را گه ماتمست |
بر آتش بسوزد بر و بوم ما |
|
ندانم چه کرد اختر شوم ما |
بشد
پیش خاقان پر از آب چشم |
|
جگر خسته و دل پر از درد و خشم |
بدو گفت کای شاه تندی مکن |
|
که اکنون دگرگونه گشت این سخن |
چو کاموس گو را سرآمد زمان |
|
همانگاه برد این دل من گمان |
که این بارهی آهنین رستمست |
|
که خام کمندش خم اندر خمست |
گر افراسیاب آید اکنون چو آب |
|
نبینند جز سهم او را بخواب |
ازو دیو سیر اید اندر نبرد |
|
چه یک مرد با او چه یک دشت مرد |
بزابلستان چند پرمایه بود |
|
سیاوش را آن زمان دایه بود |
پدروار با درد جنگ آورد |
|
جهان بر جهاندار تنگ آورد |
شوم بنگرم تا چه خواهد همی |
|
که از غم روانم بکاهد همی |
بدو گفت خاقان برو پیش اوی |
|
چنانچون بباید سخن نرم گوی |
اگر آشتی خواهد و دستگاه |
|
چه باید برین دشت رنج سپاه |
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد |
|
سزد گر نجوییم چندین نبرد |
وگر زیر چرم پلنگ اندرست |
|
همانا که رایش بجنگ اندرست |
همه یکسره نیز جنگ آوریم |
|
برو دشت پیکار تنگ آوریم |
همه پشت را سوی یزدان کنیم |
|
بنیروی او رزم شیران کنیم |
هم او را تن از آهن و روی نیست |
|
جز از خون وز گوشت وز موی نیست |
نه اندر هوا باشد او را نبرد |
|
دلت را چه سوزی بتیمار و درد |
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد |
|
همان تیر و ژوپین برو بگذرد |
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست |
|
درین رزمگه غم کشیدن بدست |
همین زابلی نامبردار مرد |
|
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد |
یکی پیلبازی نمایم بدوی |
|
کزان پس نیارد سوی جنگ روی |
همی رفت پیران پر از درد و بیم |
|
شد از کار رستم دلش به دو نیم |
بیامد بنزدیک ایران سپاه |
|
خروشید کای مهتر رزم خواه |
شنیدم کزین لشکر بی شمار |
|
مرا یاد کردی بهنگام کار |
خرامیدم از پیش آن انجمن |
|
بدین انجمن تا چه خواهی ز من |
بدو گفت رستم که نام تو چیست |
|
بدین آمدن رای و کام تو چیست |
چنین داد پاسخ که پیران منم |
|
سپهدار این شیر گیران منم |
ز هومان ویسه مرا خواستی |
|
بخوبی زبان را بیاراستی |
دلم تیز شد تا تو از مهتران |
|
کدامی ز گردان جنگ آوران |
بدو گفت من رستم زابلی |
|
زرهدار با خنجر کابلی |
چو بشنید پیران ز پیش سپاه |
|
بیامد بر رستم کینه خواه |
بدو گفت رستم که ای پهلوان |
|
درودت ز خورشید روشن روان |
هم از مادرش دخت افراسیاب |
|
که مهر تو بیند همیشه بخواب |
بدو گفت پیران که ای پیلتن |
|
درودت ز یزدان و از انجمن |
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد |
|
فلک را گذر بر نگین تو باد |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه |
|
که دیدم ترا زنده بر جایگاه |
زواره فرامرز و زال سوار |
|
که او ماند از خسروان یادگار |
درستند و شادان دل و سرفراز |
|
کزیشان مبادا جهان بینیاز |
بگویم ترا گر نداری گران |
|
گله کردن کهتر از مهتران |
بکشتم درختی بباغ اندرون |
|
که بارش کبست آمد و برگ خون |
ز دیده همی آب دادم برنج |
|
بدو بد مرا زندگانی و گنج |
مرا زو همه رنج بهر آمدست |
|
کزو بار تریاک زهر آمدست |
سیاوش مرا چون پدر داشتی |
|
به پیش بدیها سپر داشتی |
بسا درد و سختی و رنجا که من |
|
کشیدم ازان شاه و زان انجمن |
گوای من اندر جهان ایزدست |
|
گوا خواستن دادگر را بدست |
که اکنون برآمد بسی روزگار |
|
شنیدم بسی پند آموزگار |
که شیون نه برخاست از خان من |
|
همی آتش افروزد از جان من |
همی خون خروشم بجای سرشک |
|
همیشه گرفتارم اندر پزشک |
ازین کار بهر من آمد گزند |
|
نه بر آرزو گشت چرخ بلند |
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم |
|
که من چند جوشیدهام خون گرم |
ز کار سیاوش چو آگه شدم |
|
ز نیک و ز بد دست کوته شدم |
میان دو کشور دو شاه بلند |
|
چنین خوارم و زار و دل مستمند |
فرنگیس را من
خریدم بجان |
|
پدر بر سر آورده بودش زمان |
بخانه نهانش همی داشتم |
|
برو پشت هرگز نه برگاشتم |
|