چو فرماند دهد شهریار بلند |
|
برادرش را پای کرده ببند |
بیارند بر کتف او خام گاو |
|
بدوزند تاگم کند زور وتاو |
چو آواز او یابد افراسیاب |
|
همانا برآید ز دریای آب |
بفرمود تا روزبانان در |
|
برفتند باتیغ و گیلی سپر |
ببردند گرسیوز شوم را |
|
که آشوب ازو بد بر و بوم را |
بدژخیم فرمود تا برکشید |
|
زرخ پرده شوم رابردرید |
همی دوخت برکتف او خام گاو |
|
چنین تانماندش بتن هیچ تاو |
برو پوست بدرید و زنهار خواست |
|
جهان آفرین را همی یار خواست |
چو بشنید آوازش افراسیاب |
|
پر از درد گریان برآمد ز آب |
بدریا همی کرد پای آشناه |
|
بیامد بجایی که بد پایگاه |
ز خشکی چو بانگ برادر شنید |
|
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید |
چو گرسیوز او را بدید اندر آب |
|
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب |
فغان کرد کای شهریار جهان |
|
سر نامداران و تاج مهان |
کجات آن همه رسم و آیین و گاه |
|
کجات آن سر تاج و چندان سپاه |
کجات آن همه دانش و زور دست |
|
کجات آن بزرگان خسروپرست |
کجات آن برزم اندرون فر و نام |
|
کجات آن ببزم اندرون کام و جام |
که اکنون بدریا نیاز آمدت |
|
چنین اختر دیرساز آمدت |
چو بشنید بگریست افراسیاب |
|
همی ریخت خونین سرشک اندر آب |
چنی اد پاسخ که گرد جهان |
|
بگشتم همی آشکار و نهان |
کزین بخشش بد مگر بگذرم |
|
ز بد بتر آمد کنون بر سرم |
مرا زندگانی کنون خوار گشت |
|
روانم پر از درد و تیمار گشت |
نبیرهی فریدون و پور پشنگ |
|
برآویخته سر بکام نهنگ |
همی پوست درند بر وی بچرم |
|
کسی را نبینم بچشم آب شرم |
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی |
|
روان پرستنده پر جست و جوی |
چو یزدان پرستنده او را بدید |
|
چنان نوحهی زار ایشان شنید |
ز راه جزیره برآمد یکی |
|
چو دیدش مر او را ز دور اندکی |
گشاد آن کیانی کمند از میان |
|
دو تایی بیامد چو شیر ژیان |
بینداخت آن گرد کرده کمند |
|
سر شهریار اندر آمد ببند |
بخشکی کشیدش ز دریای آب |
|
بشد توش و هوش از رد افراسیاب |
گرفته ورا مرد دیندار دست |
|
بخواری ز دریا کشید و ببست |
سپردش بدیشان و خود بازگشت |
|
تو گفتی که با باد انباز گشت |
بیامد جهاندار با تیغ تیز |
|
سری پر ز کینه دلی پر ستیز |
چنین گفت بیدولت افراسیاب |
|
که این روز را دیده بودم بخواب |
سپهر بلند ار فراوان کشید |
|
همان پردهی رازها بردرید |
بواز گفت ای بد کینه جوی |
|
چراکشت خواهی نیا را بگوی |
چنین داد پاسخ که ای بدکنش |
|
سزاوار پیغاره و سرزنش |
ز جان برادرت گویم نخست |
|
که هرگز بلای مهان را نجست |
دگر نوذر آن نامور شهریار |
|
که از تخم ایرج بد او یادگار |
زدی گردنش را بشمشیر تیز |
|
برانگیختی از جهان رستخیز |
سه دیگر سیاوش که چون او سوار |
|
نبیند کسی از مهان یادگار |
بریدی سرش چون سر گوسفند |
|
همی برگذشتی ز چرخ بلند |
بکردار بد تیز بشتافتی |
|
مکافات آن بد کنون یافتی |
بدو گفت شاها ببود آنچ بود |
|
کنون داستانم بباید شنود |
بمان تا مگر مادرت را بجان |
|
ببینم پس این داستانها بخوان |
بدو
گفت گر خواستی مادرم |
|
چرا آتش افروختی بر سرم |
پدر بیگنه بود و من در نهان |
|
چه رفت از گزند تو اندر جهان |
سر شهریاری ربودی که تاج |
|
بدو زار گریان شد و تخت عاج |
کنون روز بادا فره ایزدیست |
|
مکافات بد را ز یزدان بدیست |
بشمشیر هندی بزد گردنش |
|
بخاک اندر افگند نازک تنش |
ز خون لعل شد ریش و موی سپید |
|
برادرش گشت از جهان ناامید |
تهی ماند زو گاه شاهنشهی |
|
سرآمد برو روزگار مهی |
ز کردار بد بر تنش بد رسید |
|
مجو ای پسر بند بد را کلید |
چو جویی بدانی که از کار بد |
|
بفرجام بر بدکنش بد رسد |
سپهبد که با فر یزدان بود |
|
همه خشم او بند و زندان بود |
چو خونریز گردد بماند نژند |
|
مکافات یابد ز چرخ بلند |
چنین گفت موبد ببهرام تیز |
|
که خون سر بیگناهان مریز |
چو خواهی که تاج تو ماند بجای |
|
مبادی جز آهسته و پاکرای |
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت |
|
که با مغزت ای سر خرد باد جفت |
بگرسیوز آمد ز کار نیا |
|
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا |
کشیدندش از پیش دژخیم زار |
|
ببند گران و ببد روزگار |
ابا روزبانان مردمکشان |
|
چنانچون بود مردم بدنشان |
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد |
|
ببارید خون بر رخ لاژورد |
شهنشاه ایران زبان برگشاد |
|
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد |
ز تور و فریدون و سلم سترگ |
|
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ |
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز |
|
کشید و بیامد دلی پر ستیز |
میان سپهبد بدو نیم کرد |
|
سپه را همه دل پر از بیم کرد |
بهم برفگندندشان همچو کوه |
|
ز هر سو بدور ایستاده گروه |
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت |
|
ز دریا سوی خان آذر شتافت |
بسی زر بر آتش برافشاندند |
|
بزمزم همی آفرین خواندند |
ببودند یک روز و یک شب بپای |
|
بپیش جهانداور رهنمای |
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب |
|
ببخشید گنجی بر آذرگشسب |
بران موبدان خلعت افگند نیز |
|
درم داد و دینار و بسیار چیز |
بشهر اندرون هرک درویش بود |
|
وگر خوردش از کوشش خویش بود |
بران نیز گنجی پراگنده کرد |
|
جهانی بداد و دهش بنده کرد |
ازان پس بتخت کیان برنشست |
|
در بار بگشاد و لب را ببست |
نبشتند نامه بهر کشوری |
|
بهر نامداری و هر مهتری |
ز خاور بشد نامه تا باختر |
|
بجایی که بد مهتری با گهر |
که روی زمین از بد اژدها |
|
بشمشیر کیخسرو آمد رها |
بنیروی یزدان پیروزگر |
|
نیاسود و نگشاد هرگز کمر |
روان سیاوش را زنده کرد |
|
جهان را بداد و دهش بنده کرد |
همی چیز بخشید درویش را |
|
پرستنده و مردم خویش را |
ازان پس چنین گفت شاه جهان |
|
که ای نامداران فرخ مهان |
زن و کودک خرد بیرون برید |
|
خورشها و رامش بهامون برید |
بپردخت زان پس برامش نهاد |
|
برفتند گردان خسرو نژاد |
هرآنکس که بود از نژاد زرسب |
|
بیامد بایوان آذرگشسب |
چهل روز با شاه کاوس کی |
|
همی بود با رامش و رود و می |
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو |
|
ز زر افسری بر سر شاه نو |
بزرگان سوی پارس کردند روی |
|
برآسوده از رزم وز گفت و گوی |
بهر شهر کاندر شدندی ز راه |
|
شدی انجمن مرد بر پیشگاه |
گشادی سر بدرهها شهریار |
|
توانگر شدی مرد پرهیزگار |
چو با ایمنی گشت کاوس جفت |
|
همه راز دل پیش یزدان بگفت |
چنین گفت کای برتر از روزگار |
|
تو باشی بهر نیکی آموزگار |
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت |
|
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت |
تو کردی کسی را چو من بهرمند |
|
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند |
ز تو خواستم تا بکی کینهور |
|
بکین سیاوش ببندد کمر |
نبیره بدیدم جهانبین خویش |
|
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش |
جهانجوی با فر و برز و خرد |
|
ز شاهان پیشینگان بگذرد |
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت |
|
سر موی مشکین چو کافور گشت |
همان سرو یازنده شد چون کمان |
|
ندارم گران گر سرآید زمان |
بسی برنیامد برین روزگار |
|
کزو ماند نام از جهان یادگار |
جهاندار کیخسرو آمد بگاه |
|
نشست از بر زیرگه با سپاه |
از ایرانیان هرک بد نامجوی |
|
پیاده برفتند بیرنگ و بوی |
همه جامههاشان کبود و سیاه |
|
دو هفته ببودند با سوگ شاه |
|