بیامد بخراد بر زین بگفت |
|
که بهرام را نیست جز دیو جفت |
دبیران بجستند راه گریز |
|
بدان تا نبیند کسی رستخیز |
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر |
|
تلی برگزیدند هر دو دبیر |
یکی تند بالا بد از رزم دور |
|
بیکسو ز راه سواران تور |
برفتند هر دو بران برز راه |
|
که شاییست کردن بلشکر نگاه |
نهادند برترگ بهرام چشم |
|
که تاچون کند جنگ هنگام خشم |
چو بهرام جنگی سپه راست کرد |
|
خروشان بیامد ز جای نبرد |
بغلتید درپیش یزدان بخاک |
|
همیگفت کای داور داد و پاک |
گرین جنگ بیداد بینی همی |
|
زمن ساوه را برگزینی همی |
دلم را برزم اندر آرام ده |
|
به ایرانیان بر ورا کام ده |
اگر من ز بهر تو کوشم همی |
|
به رزم اندرون سر فروشم همی |
مرا و سپاه مرا شاد کن |
|
وزین جنگ ما گیتی آباد کن |
خروشان ازان جایگه برنشست |
|
یکی گرزهی گاو پیکر بدست |
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه |
|
که از جادوی اندر آرید راه |
بدان تا دل و چشم ایرانیان |
|
بپیچد نیاید شما را زیان |
همه جاودان جادوی ساختند |
|
همی در هوا آتش انداختند |
برآمد یکی باد و ابری سیاه |
|
همی تیر بارید ازو بر سپاه |
خروشید بهرام کای مهتران |
|
بزرگان ایران و کنداوران |
بدین جادویها مدارید چشم |
|
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم |
که آن سر به سر تنبل وجادویست |
|
ز چاره برایشان بباید گریست |
خروشی برآمد ز ایرانیان |
|
ببستند خون ریختن را میان |
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه |
|
که آن جادویی را ندادند راه |
بیاورد لشکر سوی میسره |
|
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره |
چویک روی لشکر بههم برشکست |
|
سوی قلب بهرام یازید دست |
نگه کرد بهرام زان قلبگاه |
|
گریزان سپه دید پیش سپاه |
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین |
|
نگونسار کرد و بزد بر زمین |
همیگفت زین سان بود کارزار |
|
همین بود رسم و همین بود کار |
ندارید شرم از خدای جهان |
|
نه از نامداران فرخ مهان |
و زان پس بیامد سوی میمنه |
|
چو شیر ژیان کو شود گرسنه |
چنان لشکری رابههم بردرید |
|
درفش سپهدار شد ناپدید |
و زان جایگه شد سوی قلبگاه |
|
بران سو که سالار بد با سپاه |
بدو گفت برگشت باد این سخن |
|
گر ای دون که این رزم گردد کهن |
پراکنده گردد به جنگ این سپاه |
|
نگه کن کنون تا کدامست راه |
برفتند وجستند راهی نبود |
|
کزان راه شایست بالا نمود |
چنین گفت با لشکر آرای خویش |
|
که دیوار ما آهنینست پیش |
هر آنکس که او رخنه داند زدن |
|
ز دیوار بیرون تواند شدن |
شود ایمن و جان به ایران برد |
|
به نزدیک شاه دلیران برد |
همه دل به خون ریختن برنهید |
|
سپر بر سر آرید و خنجر دهید |
ز یزدان نباشد کسی ناامید |
|
و گر تیره بینند روز سپید |
چنین گفت با مهتران ساوه شاه |
|
که پیلان بیارید پیش سپاه |
به انبوه لشکر به جنگ آورید |
|
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید |
چو از دور بهرام پیلان بدید |
|
غمی گشت و تیغ از میان برکشید |
از آن پس چنین گفت با مهتران |
|
که ای نامداران و جنگ آوران |
کمانهای چاچی بزه برنهید |
|
همه یکسره ترگ برسرنهید |
بهجان و سر شهریار جهان |
|
گزین بزرگان و تاج مهان |
که هرکس که بااو کمانست و تیر |
|
کمان را بزه برنهد ناگزیر |
خدنگی که پیکانش یازد بهخون |
|
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون |
نشانید و پس گرزها برکشید |
|
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید |
سپهبد کمان را بزه برنهاد |
|
یکی خود پولاد بر سر نهاد |
بهپیل اندرون تیر باران گرفت |
|
کمان را چو ابر بهاران گرفت |
پس پشت او اندر آمد سپاه |
|
ستاره شد از پر و پیکان سیاه |
بخستند خرطوم پیلان بهتیر |
|
ز خون شد در و دشت چون آبگیر |
از آن خستگی پشت برگاشتند |
|
بدو دشت پیکار بگذاشتند |
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید |
|
همه لشکر خویش را بسپرید |
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد |
|
همان بخت بد کامکاری ببرد |
سپاه اندر آمد پس پشت پیل |
|
زمین شد بکردار دریای نیل |
تلی بود خرم بدان جایگاه |
|
پس پشت آن رنج دیده سپاه |
یکی تخت زرین نهاده بروی |
|
نشسته برو ساوهی رزمجوی |
سپه دید چون کوه آهن روان |
|
همه سر پر از گرد و تیره روان |
پس پشت آن زنده پیلان مست |
|
همیکوفتند آن سپه را بدست |
پر از آب شد دیدهی ساوه شاه |
|
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه |
نشست از بر تازی اسب سمند |
|
همیتاخت ترسان ز بیم گزند |
بر ساوه بهرام چون پیل مست |
|
کمندی به بازو کمانی بدست |
به لشکر چنین گفت کای سرکشان |
|
زبخت بد آمد بر ایشان نشان |
نه هنگام رازست و روز سخن |
|
بتازید با تیغهای کهن |
بر ایشان یکی تیر باران کنید |
|
بکوشید وکار سواران کنید |
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه |
|
همیبود بر تخت زر با کلاه |
و را دید برتازیی چون هزبر |
|
همیتاخت در دشت برسان ابر |
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب |
|
نهاده برو چار پر عقاب |
بمالید چاچی کمان را بدست |
|
به چرم گوزن اندر آورد شست |
چو چپ راست کرد و خم آورد راست |
|
خروش از خم چرخ چاچی بخاست |
چو آورد یال یلی رابهگوش |
|
ز شاخ گوزنان برآمد خروش |
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی |
|
گذر کرد از مهرهی پشت اوی |
سر ساوه آمد بخاک اندرون |
|
بزیر اندرش خاک شد جوی خون |
شد آن نامور شاه و چندان سپاه |
|
همان تخت زرین و زرین کلاه |
چنینست کردار گردان سپهر |
|
نه نامهربانیش پیدا نه مهر |
نگر تا ننازی بهتخت بلند |
|
چو ایمن شوی دورباش از گزند |
چو بهرام جنگی رسید اندروی |
|
کشیدش بر آن خاک تفته بروی |
برید آن سر شاهوارش ز تن |
|
نیامد کسی پیشش از انجمن |
چوترکان رسیدند نزدیک شاه |
|
فگنده تنی بود بیسر به راه |
همه برگرفتند یکسر خروش |
|
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش |
پسر گفت کاین ایزدی کار بود |
|
که بهرام را بخت بیدار بود |
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه |
|
فراوان بمردند زان تنگ راه |
بسی پیل بسپرد مردم بهپای |
|
نشد زان سپه ده یکی باز جای |
چه زیر پی پیل گشته تباه |
|
چه سرها بریده بهآوردگاه |
چو بگذشت زان روز بد به زمان |
|
ندیدند زنده یکی بد گمان |
مگرآنک بودند گشته اسیر |
|
روانها به غم خسته و تن به تیر |
همه راه برگستوان بود و ترگ |
|
سران را ز ترگ آمده روز مرگ |
همان تیغ هندی و تیر و کمان |
|
به هرسوی افگنده بد بدگمان |
ز کشته چو دریای خون شد زمین |
|
به هرگوشهای مانده اسبی به زین |
همیگشت بهرام گرد سپاه |
|
که تا کشته ز ایران که یابد به راه |
از آن پس بخراد برزین بگفت |
|
که یک روز با رنج ما باش جفت |
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست |
|
کزان درد ما را بباید گریست |
به هرجای خراد برزین بگشت |
|
به هر پرده و خیمهای برگذشت |
کم آمد زلشکر یکی نامور |
|
که بهرام بدنام آن پرهنر |
ز تخم سیاوش گوی مهتری |
|
سپهبد سواری دلاور سری |
همیرفت جوینده چون بیهشان |
|
مگر زو بیابد بجایی نشان |
تن خسته و کشته چندی کشید |
|
ز بهرام جایی نشانی ندید |
سپهدار زان کار شد دردمند |
|
همیگفت زار ای گو مستمند |
زمانی برآمد پدید آمد اوی |
|
در بسته را چون کلید آمد اوی |
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم |
|
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم |
چو بهرام بهرام را دید گفت |
|
که هرگز مبادی تو با خاک جفت |
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت |
|
که ای دوزخی روی دور از بهشت |
چه مردی و نام نژاد تو چیست |
|
که زاینده را برتو باید گریست |
چنین داد پاسخ که من جادوام |
|
ز مردی و از مردمی یکسوام |
هران کس که سالار باشد به جنگ |
|
به کارآیمش چون بود کارتنگ |
به شب چیزهایی نمایم بخواب |
|
که آهستگان را کنم پرشتاب |
تو را من نمودم شب آن خواب بد |
|
بدان گونه تا بر سرت بد رسد |
مرا چاره زان بیش بایست جست |
|
چو نیرنگها را نکردم درست |
بهما اختر بد چنین بازگشت |
|
همان رنج با باد انباز گشت |
اگر یابم از تو به جان زینهار |
|
یکی پر هنر یافتی دستوار |
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد |
|
دلش گشت پر درد و رخساره زرد |
زمانی همیگفت کین روز جنگ |
|
به کار آیدم چو شود کار تنگ |
زمانی همیگفت برساوه شاه |
|
چه سود آمد ازجادویی برسپاه |
همه نیکویها ز یزدان بود |
|
کسی را کجا بخت خندان بود |
بفرمود از تن بریدن سرش |
|
جدا کرد جان از تن بیبرش |
چو او رابکشتند بر پای خاست |
|
چنین گفت کای داور داد وراست |
بزرگی و پیروزی و فرهی |
|
بلندی و نیروی شاهنشهی |
نژندی و هم شادمانی ز تست |
|
انوشه دلیری که راه توجست |
|