چوبشنید هرمز که خسرو برفت |
|
هم اندر زمان کس فرستاد تفت |
چوگستهم و بندوی را کرد بند |
|
به زندان فرستاد ناسودمند |
کجا هردو خالان خسرو بدند |
|
بمردانگی در جهان نو بدند |
جزین هرک بودند خویشان اوی |
|
به زندان کشیدند با گفت وگوی |
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت |
|
که از رای دوریم و با باد جفت |
چو او شد چه سازیم بهرام را |
|
چنان بندهی خرد و بدکام را |
شد آیین گشسب اندران چاره جوی |
|
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی |
بدو گفت کای شاه گردن فراز |
|
سخنهای بهرام چون شد دراز |
همه خون من جوید اندر نهان |
|
نخستین زمن گشت خسته روان |
مرا نزد او پای کرده ببند |
|
فرستی مگر باشدت سودمند |
بدو گفت شاه این نه کارمنست |
|
که این رای بدگوهر آهرمنست |
سپاهی فرستم تو سالار باش |
|
برزم اندرون دست بردار باش |
نخستین فرستیش یک رهنمون |
|
بدان تا چه بینی به سرش اندرون |
اگر مهتری جوید و تاج و تخت |
|
بپیچد بفرجام ازو روی بخت |
وگر همچنین نیز کهتر بود |
|
بفرجامش آرام بهتر بود |
ز گیتی یکی بهره او را دهم |
|
کلاه یلانش به سر برنهم |
مرا یکسر از کارش آگاه کن |
|
درنگی مکن کارکوتاه کن |
همیساخت آیین گشسب این سخن |
|
کجا شاه فرزانه افگند بن |
یکی مرد بد بسته از شهر اوی |
|
به زندان شاه اندرون چاره جوی |
چوبشنید کیین گشسب سوار |
|
همیرفت خواهد سوی کارزار |
کسی را ززندان به نزدیک اوی |
|
فرستاد کای مهتر نامجوی |
زشهرت یکی مرد زندانیم |
|
نگویم همانا که خود دانیم |
مرا گر بخواهی توازشهریار |
|
دوان با توآیم برین کارزار |
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ |
|
چو یابم رهایی ز زندان تنگ |
فرستاد آیین گشسب آن زمان |
|
کسی را بر شاه گیتی دمان |
که همشهری من ببند اندرست |
|
به زندان ببیم و گزند اندرست |
بمن بخشد او را جهاندار شاه |
|
بدان تاکنون با من آید به راه |
بدو گفت شاه آن بد نابکار |
|
به پیش تو درکی کند کارزار |
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد |
|
بخواهی ز من چشم داری بمزد |
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست |
|
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست |
بدو داد مرد بد آمیز را |
|
چنان بدکنش دیو خونریز را |
بیاورد آیین گشسب آن سپاه |
|
همیراند چون باد لشکر به راه |
بدین گونه تا شهر همدان رسید |
|
بجایی که لشکر فرود آورید |
بپرسید تا زان گرانمایه شهر |
|
کسی دارد از اختر و فال بهر |
بدو گفت هر کس که اخترشناس |
|
بنزد تو آید پذیرد سپاس |
یکی پیرزن مایه دار ایدرست |
|
که گویی مگر دیدهی اخترست |
سخن هرچ گوید نیاید جز آن |
|
بگوید بتموز رنگ خزان |
چوبشنید گفتارش آیین گشسب |
|
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب |
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه |
|
وزان کو بیاورد لشکر به راه |
بدو گفت ازین پس تو درگوش من |
|
یکی لب بجنبان که تا هوش من |
ببستر برآید زتیره تنم |
|
وگر خسته ازخنجر دشمنم |
همیگفت با پیرزن راز خویش |
|
نهان کرده ازهرکس آواز خویش |
میان اندران مرد کو را زشاه |
|
رهانید و با او بیامد به راه |
به پیش زن فالگو برگذشت |
|
بمهتر نگه کرد واندر گذشت |
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست |
|
که از زخم او برتو باید گریست |
پسندیده هوش تو بردست اوست |
|
که مه مغز بادش بتن در مه پوست |
چوبشنید آیین گشسب این سخن |
|
بیاد آمدش گفت و گوی کهن |
که از گفت اخترشناسان شنید |
|
همیکرد برخویشتن ناپدید |
که هوش تو بر دست همسایهای |
|
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای |
برآید به راه دراز اندرون |
|
تو زاری کنی او بریزدت خون |
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه |
|
که این را کجا خواستستم به راه |
نبایست کردن ز زندان رها |
|
که این بتر از تخمهی اژدها |
همیگفت شاه این سخن با رهی |
|
رهی را نبد فر شاهنشهی |
چوآید بفرمای تا درزمان |
|
ببرد بخنجر سرش بدگمان |
نبشت و نهاد از برش مهر خویش |
|
چو شد خشک همسایه را خواند پیش |
فراوانش بستود و بخشید چیز |
|
بسی برمنش آفرین کرد نیز |
بدو گفت کین نامه اندر نهان |
|
ببرزود نزدیک شاه جهان |
چوپاسخ کند زود نزد من آر |
|
نگر تا نباشی بر شهریار |
ازو بستد آن نامه مرد جوان |
|
زرفتن پر اندیشه بودش روان |
همیگفت زندان و بندگران |
|
کشیدم بدم ناچمان و چران |
رهانید یزدان ازان سختیم |
|
ازان گرم و تیمار و بدبختیم |
کنون باز گردم سوی طیسفون |
|
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون |
زمانی همی بد بره بر نژند |
|
پس از نامه شاه بگشاد بند |
چوآن نامهی پهلوان را بخواند |
|
زکار جهان در شگفتی بماند |
که این مرد همسایه جانم بخواست |
|
همیگفت کین مهتری را سزاست |
به خونم کنون گر شتاب آمدش |
|
مگر یاد زین بد بخواب آمدش |
ببیند کنون رای خون ریختن |
|
بیاساید از رنج و آویختن |
پراندیشه دل زره بازگشت |
|
چنان بد که با باد انباز گشت |
چو نزدیک آن نامور شد ز راه |
|
کسی را ندید اندران بارگاه |
نشسته بخیمه درآیین گشسب |
|
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب |
دلش پرز اندیشه شهریار |
|
نگر تا چه پیش آردش روزگار |
چو همسایه آمد بخیمه درون |
|
بدانست کو دست یازد به خون |
بشمشیرزد دست خونخوار مرد |
|
جهانجوی چندی برو لابه کرد |
بدو گفت کای مرد گم کرده راه |
|
نه من خواستم رفته جانت ز شاه |
چنین داد پاسخ که گرخواستی |
|
چه کردم که بدکردن آراستی |
بزد گردن مهتر نامدار |
|
سرآمد بدو بزم و هم کارزار |
زخیمه بیاورد بیرون سرش |
|
که آگه نبد زان سخن لشکرش |
مبادا که تنها بود نامجوی |
|
بویژه که دارد سوی جنگ روی |
چو از خون آن کشته بدنام شد |
|
همیتاخت تا پیش بهرام شد |
بدو گفت اینک سردشمنت |
|
کجا بد سگالیده بد برتنت |
که با لشکر آمد همی پیش تو |
|
نبد آگه از رای کم بیش تو |
بپرسید بهرام کین مرد کیست |
|
بدین سربگیتی که خواهد گریست |
بدو گفت آیین گشسب سوار |
|
که آمد به جنگ از در شهریار |
بدو گفت بهرام کین پارسا |
|
بدان رفته بود از در پادشا |
که با شاه ما را دهد آشتی |
|
بخواب اندرون سرش برداشتی |
تو باد افره یابی اکنون زمن |
|
که بر تو بگریند زار انجمن |
بفرمود داری زدن بر درش |
|
نظاره بران لشکر و کشورش |
نگون بخت را زنده بردار کرد |
|
دل مرد بدکار بیدار کرد |
سواران که آیین گشسب سوار |
|
بیاورده بود از در شهریار |
چوکار سپهبد بفرجام شد |
|
زلشکر بسی پیش بهرام شد |
بسی نیز نزدیک خسرو شدند |
|
بمردانگی در جهان نو شدند |
چنان شد که از بی شبانی رمه |
|
پراگنده گردد به روز دمه |
چوآگاهی آمد بر شهریار |
|
ز آیین گشسب آنک بد نامدار |
ز تنگی دربار دادن ببست |
|
ندیدش کسی نیز بامی بدست |
برآمد ز آرام وز خورد و خواب |
|
همیبود با دیدگان پر آب |
بدربر سخن رفت چندی ز شاه |
|
که پرده فروهشت از بارگاه |
یکی گفت بهرام شد جنگجوی |
|
بتخت بزرگی نهادست روی |
دگر گفت خسرو ز آزار شاه |
|
همی سوی ایران گذارد سپاه |
بماندند زان کار گردان شگفت |
|
همی هرکسی رای دیگر گرفت |
چو در طیسفون برشد این گفتگوی |
|
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی |
سربندگان پرشد از درد و کین |
|
گزیدند نفرینش بر آفرین |
سپاه اندکی بد بدرگاه بر |
|
جهان تنگ شد بر دل شاه بر |
ببند وی و گستهم شد آگهی |
|
که تیره شد آن فر شاهنشهی |
همه بستگان بند برداشتند |
|
یکی را بران کار بگماشتند |
کزان آگهی بازجوید که چیست |
|
ز جنگ آوران بر در شاه کیست |
ز کار زمانه چو آگه شدند |
|
ز فرمان بگشتند و بیره شدند |
شکستند زندان و برشد خروش |
|
بران سان که هامون برآید بجوش |
بشهر اندرون هرک به دلشکری |
|
بماندند بیچاره زان داوری |
همیرفت گستهم و بندوی پیش |
|
زره دار با لشکر و ساز خویش |
یکایک ز دیده بشستند شرم |
|
سواران بدرگاه رفتند گرم |
ز بازار پیش سپاه آمدند |
|
دلاور بدرگاه شاه آمدند |
که گر گشت خواهید با مایکی |
|
مجویید آزرم شاه اندکی |
که هرمز بگشتست از رای وراه |
|
ازین پس مر اورا مخوانید شاه |
بباد افره او بیازید دست |
|
برو بر کنید آب ایران کبست |
شما را بویم اندرین پیشرو |
|
نشانیم برگاه اوشاه نو |
وگر هیچ پستی کنید اندرین |
|
شما را سپاریم ایران زمین |
یکی گوشهای بس کنیم ازجهان |
|
بیک سو خرامیم باهمرهان |
بگفتار گستهم یکسر سپاه |
|
گرفتند نفرین برام شاه |
که هرگز مبادا چنین تاجور |
|
کجا دست یازد به خون پسر |
به گفتار چون شوخ شد لشکرش |
|
هم آنگه زدند آتش اندر درش |
شدند اندرایوان شاهنشهی |
|
به نزدیک آن تخت بافرهی |
چوتاج از سرشاه برداشتند |
|
ز تختش نگونسار برگاشتند |
نهادند پس داغ بر چشم شاه |
|
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه |
ورا همچنان زنده بگذاشتند |
|
زگنج آنچ بد پاک برداشتند |
چنینست کردار چرخ بلند |
|
دل اندر سرای سپنجی مبند |
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج |
|
براید بما بر سرای سپنج |
اگر صد بود سال اگر صدهزار |
|
گذشت آن سخن کید اندر شمار |
کسی کو خریدار نیکوشود |
|
نگوید سخن تا بدی نشنود |
|