دبیر بزرگ آن زمان لب ببست |
|
بانبوه اندیشه اندر نشست |
ازان پس چنین گفت بهرام را |
|
که هرکس جویا بود کامرا |
چودرخور بجوید بیابد همان |
|
درازست ویازنده دست زمان |
زچیزی که بخشش کند دادگر |
|
چنان دان که کوشش بیاید ببر |
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز |
|
کهای گشته اندر نشیب وفراز |
سخن هرچگویی بروی کسان |
|
شود باد وکردار او نارسان |
بگو آنچ دانی به کار اندورن |
|
زنیک وبد روزگار اندرون |
چنین گفت همدان گشسب بلند |
|
کهای نزد پرمایگان ارجمند |
زناآمده بد بترسی همی |
|
زدیهیم شاهان چه پرسی همی |
بکن کار وکرده به یزدان سپار |
|
بخرما چه یازی چوترسی زخار |
تن آسان نگردد سرانجمن |
|
همه بیم جان باشد ورنج تن |
زگفتارشان خواهر پهلوان |
|
همیبود پیچان وتیره روان |
بران داوری هیچ نگشاد لب |
|
زبرگشتن هور تا نیم شب |
بدو گفت بهرام کای پاک تن |
|
چه بینی به گفتار این انجمن |
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد |
|
نه از رای آن مهتران بود شاد |
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ |
|
کهای مرد بدساز چون پیرگرگ |
گمانت چنینست کین تاج وتخت |
|
سپاه بزرگی و پیروزبخت |
ز گیتی کسی را نبد آرزوی |
|
ازان نامداران آزاده خوی |
مگر شاهی آسانتر از بندگیست |
|
بدین دانش تو بباید گریست |
بر آیین شاهان پیشین رویم |
|
سخنهای آن برتو ران بشنویم |
چنین داد پاسخ مر او را دبیر |
|
که گر رای من نیستت جایگیر |
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت |
|
بران رو که دل رهنمای آیدت |
همان خواهرش نیز بهرام را |
|
بگفت آن سواران خودکام را |
نه نیکوست این دانش ورای تو |
|
بکژی خرامد همی پای تو |
بسی بد که بیکار بدتخت شاه |
|
نکرد اندرو هیچکهتر نگاه |
جهان را بمردی نگه داشتند |
|
یکی چشم برتخت نگماشتند |
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز |
|
زهرگونه اندیشهای راند نغز |
بداند که شاهی به ازبندگیست |
|
همان سرافرازی زافگندگیست |
نبودند یازان بتخت کیان |
|
همه بندگی را کمر برمیان |
ببستند و زیشان بهی خواستند |
|
همه دل بفرمانش آراستند |
نه بیگانه زیبای افسر بود |
|
سزای بزرگی بگوهر بود |
زکاوس شاه اندرآیم نخست |
|
کجا راه یزدان همیبازجست |
که برآسمان اختران بشمرد |
|
خم چرخ گردنده رابشکرد |
به خواری و زاری بساری فتاد |
|
از اندیشهی کژ وز بدنهاد |
چوگودرز وچون رستم پهلوان |
|
بکردند رنجه برین بر روان |
ازان پس کجا شد بهاماوران |
|
ببستند پایش ببند گران |
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد |
|
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد |
چوگفتند با رستم ایرانیان |
|
که هستی تو زیبای تخت کیان |
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت |
|
که با دخمهی تنگ باشید جفت |
که باشاه باشد کجا پهلوان |
|
نشستند بیین وروشن روان |
مرا تخت زر باید و بسته شاه |
|
مباد این گمان ومباد این کلاه |
گزین کرد زایران ده ودوهزار |
|
جهانگیر وبرگستوانور سوار |
رهانید ازبند کاوس را |
|
همان گیو و گودرز وهم طوس را |
همان شاه پیروز چون کشته شد |
|
بایرانیان کار برگشته شد |
دلاور شد از کار آن خوشنوار |
|
برام بنشست برتخت ناز |
چو فرزند قارن بشد سوفزای |
|
که آورد گاه مهی بازجای |
ز پیروزی او چو آمد نشان |
|
ز ایران برفتند گردنکشان |
که بروی بشاهی کنند آفرین |
|
شود کهتری شهریار زمین |
بایرانیان گفت کین ناسزاست |
|
بزرگی وتاج ازپی پادشاست |
قباد ارچه خردست گردد بزرگ |
|
نیاریم دربیشهی شیرگرگ |
چوخواهی که شاهی کنی بینژاد |
|
همه دوده را داد خواهی بباد |
قباد آن زمان چون بمردی رسید |
|
سرسوفزای از درتاج دید |
به گفتار بدگوهرانش بکشت |
|
کجا بود درپادشاهیش پشت |
وزان پس ببستند پای قباد |
|
دلاور سواری گوی کی نژاد |
بزرمهر دادش یکی پرهنر |
|
که کین پدربازخواهد مگر |
نگه کرد زرمهر کس راندید |
|
که با تاج برتخت شاهی سزید |
چوبرشاه افگند زرمهر مهر |
|
بروآفرین خواند گردان سپهر |
ازو بند برداشت تاکار خویش |
|
بجوید کند تیز بازار خویش |
کس ازبندگان تاج هرگز نجست |
|
وگر چند بودی نژادش درست |
زترکان یکی نامور ساوهشاه |
|
بیامد که جوید نگین وکلاه |
چنان خواست روشن جهان آفرین |
|
که اونیست گردد به ایران زمین |
تو را آرزو تخت شاهنشهی |
|
چراکرد زان پس که بودی رهی |
همی بر جهاند یلان سینه اسب |
|
که تامن زبهرام پورگشسب |
بنودرجهان شهریاری کنم |
|
تن خویش را یادگاری کنم |
خردمند شاهی چونوشین روان |
|
بهرمز بدی روز پیری جوان |
بزرگان کشور ورا یاورند |
|
اگر یاورانند گر کهترند |
به ایران سوارست سیصدهزار |
|
همه پهلوان وهمه نامدار |
همه یک بیک شاه را بندهاند |
|
بفرمان و رایش سرافگندهاند |
شهنشاه گیتی تو را برگزید |
|
چنان کز ره نامداران سزید |
نیاگانت را همچنین نام داد |
|
بفرجام بر دشمنان کام داد |
تو پاداش آن نیکویی بد کنی |
|
چنان داد که بد باتن خودکنی |
مکن آز را برخرد پادشا |
|
که دانا نخواند تو را پارسا |
اگر من زنم پند مردان دهم |
|
ببسیار سال ازبرادر کهم |
مده کارکرد نیاکان بباد |
|
مبادا که پند من آیدت یاد |
همه انجمن ماند زودرشگفت |
|
سپهدار لب را بدندان گرفت |
بدانست کو راست گوید همی |
|
جز از راه نیکی نجوید همی |
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن |
|
تو درانجمن رای شاهان مزن |
که هرمز بدین چندگه بگذرد |
|
زتخت مهی پهلوان برخورد |
زهرمز چنین باشد اندر خبر |
|
برادرت را شاه ایران شمر |
بتاج کیی گر ننازد همی |
|
چراخلعت از دوک سازد همی |
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد |
|
که اندر زمانه مباد آن نژاد |
گر از کیقباد اندرآری شمار |
|
برین تخمهی بر سالیان صدهزار |
که با تاج بودند برتخت زر |
|
سرآمد کنون نام ایشان مبر |
ز پرویز خسرو میندیش نیز |
|
کزویاد کردن نیرزد بچیز |
بدرگاه او هرک ویژهترند |
|
برادرت راکهتر وچاکرند |
|