چو نزدیک کیخسرو آمد فراز |
|
ستودش فراوان و بردش نماز |
پس از گیو گودرز پرسید شاه |
|
که رستم کجا ماند چون بود راه |
بدو گفت گیو ای شه نامدار |
|
برآید ببخت تو هرگونه کار |
نتابید رستم ز فرمان تو |
|
دلش بسته دید بپیمان تو |
چو آن نامهی شاه دادم بدوی |
|
بمالید بر نامه بر چشم و روی |
عنان با عنان من اندر ببست |
|
چنانچون بود گرد خسروپرست |
برفتم من از پیش تا با تو شاه |
|
بگویم که آمد تهمتن ز راه |
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست |
|
که پشت بزرگی و تخم وفاست |
گرامیش کردن سزاوار هست |
|
که نیکی نمایست و خسروپرست |
بفرمود خسرو بفرزانگان |
|
بمهتر نژادان و مردانگان |
پذیره شدن پیش او با سپاه |
|
که آمد بفرمان خسرو براه |
بگفتند گودرز کشواد را |
|
شه نوذران طوس و فرهاد را |
دو بهره ز گردان گردنکشان |
|
چه از گرزداران مردمکشان |
بر آیین کاوس برخاستند |
|
پذیره شدن را بیاراستند |
جهان شد ز گرد سواران بنفش |
|
درخشان سنان
و درفشان درفش |
چو نزدیک رستم فراز آمدند |
|
پیاده برسم نماز آمدند |
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان |
|
کجا پهلوانان بپشش نوان |
بپرسید مر هریکی را ز شاه |
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه |
نشستند گردان و رستم بر اسب |
|
بکردار رخشنده آذرگشسب |
چو آمد بر شاه کهترنواز |
|
نوان پیش او رفت و بردش نماز |
ستایش کنان پیش خسرو دوید |
|
که مهر و ستایش مر او را سزید |
برآورد سر آفرین کرد و گفت |
|
مبادت جز از بخت پیروز جفت |
چو هرمزد بادت بدین پایگاه |
|
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه |
همه ساله اردیبهشت هژیر |
|
نگهبان تو با هش و رای پیر |
چو شهریورت باد پیروزگر |
|
بنام بزرگی و فر و هنر |
سفندارمذ پاسبان تو باد |
|
خرد جان روشن روان تو باد |
چو خردادت از یاوران بر دهاد |
|
ز مرداد باش از بر و بوم شاد |
دی و اورمزدت خجسته بواد |
|
در هر بدی بر تو بسته بواد |
دیت آذر افروز و فرخنده روز |
|
تو شادان و تاج تو گیتی فروز |
چو این آفرین کرد رستم بپای |
|
بپرسید و کردش بر خویش جای |
بدو گفت خسرو درست آمدی |
|
که از جان تو دور بادا بدی |
توی پهلوان کیان جهان |
|
نهان آشکار آشکارت نهان |
گزین کیانی و پشت سپاه |
|
نگهدار ایران و لشکر پناه |
مرا شاد کردی بدیدار خویش |
|
بدین پر هنر جان بیدار خویش |
زواره فرامرز و دستان سام |
|
درستند ازیشان چه داری پیام |
فرو بود رستم ببوسید تخت |
|
که ای نامور خسرو نیکبخت |
ببخت تو هر سه درستند و شاد |
|
انوشه کسی کش کند شاه یاد |
بسالار نوبت بفرمود شاه |
|
که گودرز و طوس و گوان را بخواه |
در باغ بگشاد سالار بار |
|
نشستنگهی بود بس شاهوار |
بفرمود تا تاج زرین و تخت |
|
نهادند زیر گلفشان درخت |
همه دیبهی خسروانی بباغ |
|
بگسترد و شد گلستان چون چراغ |
درختی زدند از بر گاه شاه |
|
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه |
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر |
|
برو گونهگون خوشههای گهر |
عقیق و زمرد همه برگ و بار |
|
فروهشته از تاج چون گوشوار |
همه بار زرین ترنج و بهی |
|
میان
ترنج و بهیها تهی |
بدو اندرون مشک سوده بمی |
|
همه پیکرش سفته برسان نی |
کرا شاه بر گاه بنشاندی |
|
برو باد ازو مشک بفشاندی |
همه میگساران بیپش اندرا |
|
همه بر سران افسر از گوهرا |
ز دیبای زربفت چینی قبای |
|
همه پیش گاه سپهبد بپای |
همه طوق بربسته و گوشوار |
|
بریشان همه جامه گوهرنگار |
همه رخ چو دیبای رومی برنگ |
|
فروزنده عود و خروشنده چنگ |
همه دل پر از شادی و می بدست |
|
رخان ارغوانی و نابوده مست |
بفرمود تا رستم آمد بتخت |
|
نشست از بر گاه زیر درخت |
برستم چنین گفت پس شهریار |
|
که ای نیک پیوند و به روزگار |
ز هر بد توی پیش ایران سپر |
|
همیشه چو سیمرغ گسترده پر |
چه درگاه ایران چه پیش کیان |
|
همه بر در رنج بندی میان |
شناسی تو کردار گودرزیان |
|
به آسانی و رنج و سود و زیان |
میان بسته دارند پیشم بپای |
|
همیشه بنیکی مرا رهنمای |
بتنها تن گیو کز انجمن |
|
ز هر بد سپر بود در پیش من |
چنین غم بدین دوده نامد بنیز |
|
غم و درد فرزند برتر ز چیز |
بدین کار گر تو ببندی میان |
|
پذیره نیایدت شیر ژیان |
کنون چارهی کار بیژن بجوی |
|
که او را ز توران بد آمد بروی |
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج |
|
ببر هرچ باید مدار این برنج |
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید |
|
زمین را ببوسید و دم درکشید |
برو آفرین کرد کای نیک نام |
|
چو خورشید هر جای گسترده کام |
ز تو دور بادا دو چشم نیاز |
|
دل بدسگالت بگرم و گداز |
توی بر جهان شاه و سالار و کی |
|
کیان جهان مر ترا خاک پی |
که چون تو ندیدست یک شاه گاه |
|
نه تابنده خروشید و گردنده ماه |
بدان را ز نیکان تو کردی جدا |
|
تو داری بافسون و بند اژدها |
بکندم دل دیو مازندران |
|
بفر کیانی و گرز گران |
مرامادر از بهر رنج تو زاد |
|
تو باید که باشی برام و شاد |
منم گوش داده بفرمان تو |
|
نگردم بهرسان ز پیمان تو |
دل و جان نهاده بسوی کلاه |
|
بران ره روم کم بفرمود شاه |
و نیز از پی گیو اگر بر سرم |
|
هوا بارد آتش بدو ننگرم |
رسیده بمژگانم اندر سنان |
|
ز
فرمان خسرو نتابم عنان |
برآرم ببخت تو این کار کرد |
|
سپهبد نخواهم نه مردان مرد |
کلید چنین بند باشد فریب |
|
نه هنگام گرزست و روز نهیب |
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو |
|
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو |
بزرگان لشکر برو آفرین |
|
همی خواندند از جهان آفرین |
بمی دست بردند با شهریار |
|
گشاده بشادی در نوبهار |
چو گرگین نشان تهمتن شنید |
|
بدانست کمد غمش را کلید |
فرستاد نزدیک رستم پیام |
|
که ای تیغ بخت و وفا را نیام |
درخت بزرگی و گنج وفا |
|
در رادمردی و بند بلا |
گرت رنج ناید ز گفتار من |
|
سخن گسترانی ز کردار من |
نگه کن بدین گنبد گوژپشت |
|
که خیره چراغ دلم را بکشت |
بتاریکی اندر مرا ره نمود |
|
نوشته چنین بود بود آنچ بود |
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه |
|
گر آمرزش آرد مرا زین گناه |
مگر باز گردد ز بد نام من |
|
بپیران سر این بد سرانجام من |
مرا گر بخواهی ز شاه جوان |
|
چو غرم ژیان با تو آیم دوان |
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک |
|
مگر بازیابم من آن کیش پاک |
چو پیغام گرگین برستم رسید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
بپیچید ازان درد و پیغام اوی |
|
غم آمدش ازان بیهده کام اوی |
فرستاده را گفت رو باز گرد |
|
بگویش که ای خیره ناپاک مرد |
تو نشنیدی آن داستان پلنگ |
|
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ |
که گر بر خرد چیره گردد هوا |
|
نیابد ز چنگ هوا کس رها |
خردمند کرد هوا را بزیر |
|
بود داستانش چو شیر دلیر |
نبایدش بردن بنخچیر روی |
|
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی |
تو دستان نمودی چو روباه پیر |
|
ندیدی همی دام نخچیرگیر |
نشاید کزین بیهده کام تو |
|
که من پیش خسرو برم نام تو |
ولیکن چو اکنون ببیچارگی |
|
فرو مانده گشتی بیکبارگی |
ز خسرو بخواهم گناه ترا |
|
بیفروزم این تیره ماه ترا |
اگر بیژن از بند یابد رها |
|
بفرمان دادار گیهان خدا |
رهاگشتی از بند و رستی بجان |
|
ز تو دور شد کینهی بدگمان |
|