بدین کار شد شاه همداستان |
|
که دانای ایران بزد داستان |
فرستادهای جست بوزرجمهر |
|
خردمند و شادان دل و خوب چهر |
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو |
|
گزین کن یکی نامبردار گو |
ز بازارگان و ز دهقان شهر |
|
کسی را کجا باشد از نام بهر |
ز بهر سپه این درم فام خواه |
|
بزودی بفرماید از گنج شاه |
بیامد فرستادهی خوش منش |
|
جوان وخردمندی و نیکوکنش |
پیمبر باندیشه باریک بود |
|
بیامد بشهری که نزدیک بود |
درم خواست فام از پی شهریار |
|
برو انجمن شد بسی مایه دار |
یکی کفشگر بود و موزه فروش |
|
به گفتار او تیز بگشاد گوش |
درم چند باید بدو گفت مرد |
|
دلاور شمار درم یاد کرد |
چنین گفت کای پرخرد مایه دار |
|
چهل من درم هرمنی صدهزار |
بدو کفشگر گفت من این دهم |
|
سپاسی ز گنجور بر سر نهم |
بیاورد قپان و سنگ و درم |
|
نبد هیچ دفتر به کار و قلم |
چو بازارگان را درم سخته شد |
|
فرستاده زان کار پردخته شد |
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر |
|
به رنجی بگویی به بوزرجمهر |
که اندر زمانه مرا کودکیست |
|
که بازار او بر دلم خوار نیست |
بگویی مگر شهریار جهان |
|
مرا شاد گرداند اندر نهان |
که او را سپارد بفرهنگیان |
|
که دارد سرمایه و هنگ آن |
فرستاده گفت این ندارم به رنج |
|
که کوتاه کردی مرا راه گنج |
بیامد بر مرد دانا به شب |
|
وزان کفشگر نیز بگشاد لب |
برشاه شد شاد بوزرجمهر |
|
بران خواسته شاه بگشاد چهر |
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس |
|
مبادم مگر پاک و یزدان شناس |
که در پادشاهی یکی موزه دوز |
|
برین گونه شادست و گیتی فروز |
که چندین درم ساخته باشدش |
|
مبادا که بیداد بخراشدش |
نگر تا چه دارد کنون آرزوی |
|
بماناد بر ما همین راه و خوی |
چو فامش بتوزی درم صدهزار |
|
بده تا بماند ز ما یادگار |
بدان زیردستان دلاور شدند |
|
جهانجوی با تخت وافسر شدند |
مبادا که بیدادگر شهریار |
|
بود شاد برتخت و به روزگار |
بشاه جهان گفت بوزرجمهر |
|
که ای شاه نیک اختر خوب چهر |
یکی آرزو کرد موزه فروش |
|
اگر شاه دارد بمن بنده گوش |
فرستاده گوید که این مرد گفت |
|
که شاه جهان با خرد باد جفت |
یکی پور دارم رسیده بجای |
|
بفرهنگ جوید همی رهنمای |
اگر شاه باشد بدین دستگیر |
|
که این پاک فرزند گردد دبیر |
ز یزدان بخواهم همی جان شاه |
|
که جاوید باد این سزاوار گاه |
بدو گفت شاه ای خردمند مرد |
|
چرا دیو چشم تو را تیره کرد |
برو همچنان بازگردان شتر |
|
مبادا کزو سیم خواهیم و در |
چو بازارگان بچه گردد دبیر |
|
هنرمند و بادانش و یادگیر |
چو فرزند ما برنشیند بتخت |
|
دبیری ببایدش پیروزبخت |
هنر باید از مرد موزه فروش |
|
بدین کار دیگر تو با من مکوش |
بدست خردمند و مرد نژاد |
|
نماند بجز حسرت وسرد باد |
شود پیش او خوار مردم شناس |
|
چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس |
بما بر پس از مرگ نفرین بود |
|
چوآیین این روزگار این بود |
نخواهیم روزی جز از گنج داد |
|
درم زو مخواه و مکن هیچ یاد |
هم اکنون شتر بازگردان به راه |
|
درم خواه وز موزه دوزان مخواه |
فرستاده برگشت و شد با درم |
|
دل کفشگر گشت پر درد و غم |
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه |
|
خروش جرس خاست از بارگاه |
طلایه پراگنده بر گرد دشت |
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت |
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج |
|
برافگند خلعت زمین را ز عاج |
طلایه چو گشت از لب کنده باز |
|
بیامد بر شاه گردن فراز |
که پیغمبر قیصر آمد بشاه |
|
پر از درد و پوزش کنان از گناه |
فرستاده آمد همانگه دوان |
|
نیایش کنان پیش نوشین روان |
چو رومی سر تاج کسری بدید |
|
یکی باد سرد از جگر برکشید |
به دل گفت کینت سزاوار گاه |
|
بشاهی ومردی وچندین سپاه |
وزان فیلسوفان رومی چهل |
|
زبان برگشادند پر باد دل |
ز دینار با هرکسی سی هزار |
|
نثار آوریده بر شهریار |
چو دیدند رنگ رخ شهریار |
|
برفتند لرزان و پیچان چومار |
شهنشاه چو دید بنواختشان |
|
بیین یکی جایگه ساختشان |
چنین گفت گوینده پیشرو |
|
که ای شاه قیصر جوانست و نو |
پدر مرده و ناسپرده جهان |
|
نداند همی آشکار و نهان |
همه سر به سر باژدار توایم |
|
پرستار و در زینهار توایم |
تو را روم ایران و ایران چو روم |
|
جدایی چرا باید این مرز و بوم |
خرد در زمانه شهنشاه راست |
|
وزو داشت قیصر همیپشت راست |
چه خاقان چینی چه در هند شاه |
|
یکایک پرستند این تاج و گاه |
اگر کودکی نارسیده بجای |
|
سخن گفت بیدانش و رهنمای |
ندارد شهنشاه ازو کین و درد |
|
که شادست ازو گنبد لاژورد |
همان باژ روم آنچ بود از نخست |
|
سپاریم و عهدی بتازه درست |
بخندید نوشین روان زان سخن |
|
که مرد فرستاده افگند بن |
بدو گفت اگر نامور کودکست |
|
خرد با سخن نزد او اندکست |
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون |
|
ز دانش روان را گرفته زبون |
همه هوشمندان اسکندری |
|
گرفتند پیروزی و برتری |
کسی کو بگردد ز پیمان ما |
|
بپیچید دل از رای و فرمان ما |
از آباد بومش بر آریم خاک |
|
زگنج و ز لشکر نداریم باک |
فرستادگان خاک دادند بوس |
|
چنانچون بود مردم چابلوس |
که ای شاه پیروز برترمنش |
|
ز کار گذشته مکن سرزنش |
همه سر به سر خاک رنج توایم |
|
همه پاسبانان گنج توایم |
چوخشنود گردد ز ما شهریار |
|
نباشیم ناکام و بد روزگار |
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد |
|
همه رومیان آن ندارند خرد |
ز دینار پرکرده ده چرم گاو |
|
به گنج آوریم از درباژ وساو |
بکمی وبیشیش فرمان رواست |
|
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست |
چنین داد پاسخ که ازکار گنج |
|
سزاوار دستور باشد به رنج |
همه رومیان پیش موبد شدند |
|
خروشان و با اختر بد شدند |
فراوان ز هر در سخن راندند |
|
همه راز قیصر برو راندند |
ز دینار گفتند وز گاو پوست |
|
ز کاری که آرام روم اندروست |
چنین گفت موبد اگر زر دهید |
|
ز دیبا چه مایه بران سرنهید |
بهنگام برگشتن شهریار |
|
ز دیبای زربفت باید هزار |
که خلعت بود شاه را هر زمان |
|
چه با کهتران و چه با مهتران |
برین برنهادند و گشتند باز |
|
همه پاک بردند پیشش نماز |
ببد شاه چندی بران رزمگاه |
|
چوآسوده شد شهریار و سپاه |
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد |
|
که داند شمار نبشت و سترد |
سپاهی بدو داد تا باژ روم |
|
ستاند سپارد به آباد بوم |
وز آنجا بیامد سوی طیسفون |
|
سپاهی پس پشت و پیش اندرون |
همه یکسر آباد از سیم و زر |
|
به زرین ستام و به زرین کمر |
ز بس پرنیانی درفش سران |
|
تو گفتی هوا شد همه پرنیان |
|