شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

قصه شب بچه ها، لوکوموتیو


 روزی طوفان سهمگینی وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد، صخره سنگ بزرگی از کوه سرازیر شود و به روی ریل راه آهن بیافتد.
پرنده ی دریایی آنچه را که اتفاق افتاده بود، دید. او پیش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد
خرگوش گفت: ما باید سنگ را از روی ریل کنار ببریم چون یکساعت دیگر قطار سریع السیر به اینجا می رسد و خدا می داند که اگر به این صخره بخورد چه اتفاقی می افتد. آنها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آنرا هل دادند، اما صخره هیچ تکانی نخورد.
روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است.
موش گفت: آخه وقتی نمانده است.
پرنده دریایی گفت: من می روم و لوکوموتیو را می آورم.
مرغ دریایی به لوکوموتیو گفت: ما به کمک نیاز داریم. سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده است و قطار سریع السیر هم بزودی می رسد.
لوکوموتیوها با شتاب براه افتادند، اما قطار تندرو هم نزدیکتر و نزدیکتر می شد.
دو تا از آنها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ تکان نخورد
دو لوکوموتیو دیگر هم از راه رسیدند و با هم سنگ را هل دادند. سنگ بزرگ تکانی خورد ولی از روی ریل کنار نرفت.
قطار تندرو نزدیکتر شده بود.
موش گفت: آنها نمی توانند اینکار را انجام دهند.
لوکوموتیو بزرگ از راه رسید او سوت می کشید و با تمام قدرت چهار لوکوموتیو را هل می داد و آنها هم صخره ی سنگی را هل می دادند.
سنگ اول تکانی خورد و بعد چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار افتاد.
قطار تندرو از راه رسید. لوکوموتیوها و حیوانات با شتاب به کنار رفتند و منتظر ماندند تا ترن تندرو بگذرد.
قطار تندرو از راه رسید و همانطور که عبور می کرد سوت  کشید و گفت: متشککککرررررررممممممممم