سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

داستان: بازی جدید عرفان


شهرزاد: عرفان كوچولو حوصله اش سر رفته بود. همينجوري نشسته بود پشت پنجره و به برادر بزرگش آرمان نگاه ميكرد كه داشت توي پارك روبه روي خانه با دوستانش برف بازي مي كرد. دو سه روز بود كه پشت سر هم برف مي آمد و ديشب اخبار گفته بود كه آن روز مدرسه ها تعطيل است. عرفان هنوز مدرسه نمي رود و برايش فرقي نمي كند كه تعطيل باشد يا نه. اما آرمان يك عالمه خوشحال شده بود. زنگ زده بود به دوستانش و قرار گذاشته بود كه فردا صبح با هم بروند توي پارك كوچك روبه روي خانه، برف بازي كنند. عرفان اولش خوشحال شد و فكر كرد كه ميتواند با برادرش و دوستان برادرش برف بازي كند. اما وقتي آرمان صبح لباسش را پوشيد كه برود بيرون، عرفان را با خودش نبرد. مثل هميشه گفت: «تو كوچولويي و مزاحم بازي كردن من ميشي. » عرفان از همه بچه هاي همسايه كوچولو تر بود و آنها هيچ وقت او را بازي نمي دادند. كمي كه گذشت عرفان از مامان خواست كه لباس هايش را تنش كند و رفت توي پارك. اما آرمان و دوستانش او را بازي ندادند. تازه، چند تا گلوله برف هم به او خورد و دردش گرفت. به خاطر همين دوباره برگشت بالا و نشست پشت پنجره كه از دور به بازي بچه ها نگاه كند.

داستان: بازی جدید عرفان


فايده اي نداشت. عرفان واقعا حوصله اش سر رفته بود. رفت توي هال و تلويزيون را روشن كرد. اما كارتونش را دوست نداشت. بعد رفت سراغ اسباب باز يها اما دوست نداشت با هيچكدام بازي كند. عرفان دوست داشت برود بيرون و مثل بقيه بچه ها برف بازي كند. مامان كه ديد عرفان حوصله اش سر رفته، گفت: «چرا نمي ري آدم برفي درست كني؟ » عرفان گفت: «آخه بلد نيستم. » مامان گفت: «من يادت ميدم. بايد اونقدر برف جمع كني كه يك گلوله بزرگ درست بشه. بعد بايد يك گلوله كوچك تر درست كني و بذاري روي گلوله بزرگ. اين طوري يه تن داري و يه سر. آخرش هم بايد براش چشم و دهن بكشي. » فكر خوبي بود. عرفان آماده شد كه برود بيرون. مامان، كلاه عرفان را سرش گذاشت، شالش را محكم دور گردنش پيچيد و دستكش هايش را دستش كرد. وقتي عرفان داشت از در مي رفت بيرون مامان گفت: «صبر كن، يه چيزي يادم رفت. » بعد، از توي كمد يكي از كلا ههاي كهنه بابا را آورد و به عرفان گفت: «با اين ميتوني آدم برفيت رو خوشگل كني. » عرفان كلاه را گرفت و رفت بيرون.
عرفان رفت توي پارك. كنار يك درخت و كمي دورتر از جايي كه بچه ها بازي مي كردند كلاه را زمين گذاشت و شروع كرد به درست كردن آدم برفي. بر فها را مشت، مشت از روي چمن جمع مي كرد و روي هم ميگذاشت. بعد آنها را ميكوبيد تا خوب به هم بچسند. اما كار سختي بود. كلي طول كشيد تا يك گلوله كوچك درست شد. عرفان داشت فكر مي كرد چطوري مي تواند زودتر آدم برفي اش را درست كند كه ناگهان ديد يكي از دوست هاي آرمان دارد به سمتش مي آيد. دوست آرمان گفت: «من از جنگ بازي با برف خسته شدم. تو داري چيكار م يكني؟ » عرفان گفت: «دارم آدم برفي درست مي كنم. مامانم بهم ياد داده. » بعد كلاه را نشان دوست آرمان داد. دوست آرمان گفت: «مي ذاري منم كمكت كنم؟ » عرفان گفت: «آره » و دوتايي با هم شروع كردند به جمع كردن برف.
هنوز كار درست كردن تن آدم برفي تمام نشده بود كه آرمان با دوستانش از راه رسيدند. آرمان گفت: «ما هم دوست داريم با شما بازي كنيم. ما رو بازي ميدين؟ » عرفان كه هنوز با آرمان قهر بود، جوابش را نداد. آرمان گفت: «اگه ما رو بازي بدي، من هم قول مي دم از اين به بعد هميشه ببرمت برف بازي. » عرفان يك كم فكر كرد و قبول كرد. بعد، همه بچه ها با هم شروع كردند به درست كردن آدم برفي.
زود يك گلوله برفي درست كردند و گذاشتند روي تن آدم برفي. كلاه را سرش كردند اما آدم برفي خيلي چيزها كم داشت. دوست آرمان رفت خانه شان و از توي انباري چندتا زغال ها آورد و براي آدم برفي دگمه گذاشت. يكي ديگر از بچه ها رفت و از مامانش يك هويج گرفت و آرمان كه قدش از همه بلندتر بود هويج را به جاي دماغ روي صورت آدم برفي گذاشت. يكي ديگر از بچه ها از خانه يك مشت كشمش آورد و همه با هم با كشمش ها براي آدم برفي يك دهان خوشگل كشيدند. حالا آدم برفي همه چيز داشت. فقط دست هايش مانده بود. آرمان و عرفان با هم رفتند توي پارك گشتند و دو تكه شاخه درخت پيدا كردند و با آن براي آدم برفي دست گذاشتند. نزديك ظهر بود كه آدم برفي تمام شد. بچه ها رفتند خانه كه ناهار بخورند. آنقدر بهشان خوش گذشته بود كه با هم قرار گذاشتند بعد از ناهار بيايند توي پارك و يك آدم برفي ديگر درست كنند.