چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

یادداشت های یک پدر کم تجربه (1)


با همسر محترم و بردیا و آبان منتظر تاکسی هستیم و همسر محترم هربار زودتر از من می‌گوید انتهای بلوار. هنوز سوار نشده‌ایم که بردیا به من نگاه می‌کند و می‌گوید بابا، اشکالی نداره مامان داره میگه انتهای بولوار؟ می‌گویم چرا اشکال داشته باشه؟ نه. بالاخره یک تاکسی مسیرش به بلوار می‌خورد تا سوار شویم.

راه که می‌افتد بردیا می‌گوید ولی به نظر من شما باید می‌گفتید. خیلی کار زشتیه مامان بگه انتهای بولوار. من جای شما بودم ناراحت می‌شدم. همسرم محترم از این حرف بردیا خنده‌اش گرفته و می‌گوید به کی رفته اینجوری شده؟ خدا به دادمون برسه. من می‌گویم خدا به داد زنش برسه.

آقای راننده که متوجه ماجرا شده می‌گوید نگران نباشید تا این‌ها بزرگ بشن دیگه نه کسی شوهر می‌کنه نه کسی زن میگیره.