جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

حیاط خانه ی ما تنهاست


حیاط خانه ی ما تنهاست

یادداشتی بر شعر دلم برای باغچه می سوزد سروده فروغ فرخزاد

اندیشیدن به زیبایی ها و پاکیهای رو به زوال ، ولذت بردن از پدیده های ساده ونابی که خارج از محدوده معیارهای سودجویانه مادی است ، هماره مورد تمسخر آدمهایی قرار گرفته که آنقدر سرگرم دنیای خاکستری خود شده اند که نه مجالس برای اینگونه تفکر می یابند و نه اصولا" ذهنشان به چنین طرحها وسایلی معطوف می شود . آدمهایی که نمونه کامل و بارز (( بزرگ شدن )) هستند ،آدم بزرگهایی با معیارها و الگوهای بس حقیر : تنگ نظری و منفعت طلبی ، دشمنی ها وکینه های بی مایه .

● روز مرگیها و نادیده گرفتنها ...

ودر این میان ، کسیکه هنوز دلش برای خوبیهای رو به مرگ می تپد ، چقدر تنهاست ...

شعر (( دلم برای باغچه می سوزد )) از زبان یکی از همین محدود انسانها سخن می گوید : او دنیای درونش را درقالب حیاط یک خانه به تصویر کشیده است . حیاطی که در واقع جهان ذهنی اوست ، با مظاهری از زیستن هستند . باورهایی که به ذهن این جهان جان می دهند ، برپادارنده مفهوم زندگی هستند و مرگشان زنگ خطری است که مرگاکی ، انسانیت و تمامی انگیزه های ناب زیستن را هشدار می دهد .

از همان جمله ابتدایی شعر ، راوی را در حس پریشانی و تنهایی خود شریک می کند ، به گونه ای که گویی پس از تفکری طولانی و نگاهی عمیق و جستجو گر و کنکاش سرسختانه برای یافتن یک کمگشته ، لب به سخن می گشاید ، با لحن کودکانه ای تمامی دلهره های پاک وساده و در عین حال بزرگش را بیان می کند . با اندک امیدی برای برانگیختن حس همراهی شنونده :

کسی به فکر گلها نیست / کسی به فکر ماهیها نیست / کسی نمی خواهد ، باور کند که باغچه دارد می میرد ...

از این روست که این فرد آرمانی جدا مانده از مسیر تباهی ، بناگاه جهان خود را در انزوا می یابد ، تنهایی را حس می کند و در پی یک همراه ، یک منجی ، یک دوست است که انزوای این باغچه رو به مرگ را بشکند و گلهای خشک شده را دوباره برویاند . پس به آدمهایی اطرافش توجه می کند ودر هر یک از آنها بدنبال چهره آن منجی می گردد :

(( پدر)) مظهر تنگ نظری و خودخواهی انسانها یی است که زیستن را فقط در چارچوب کوچک وبسته وجود خویش می خواهند و خارج از این چارچوب هر تغییر و تحول و هر نظام وجودی برایشان یکسان و بی تفاوت است . انسانهایی که از فرط بی ارادگی و بی همتی به بهانه (( از من گذشته است )) متوسل می شوند وبر این باورند که پس از مرگشان جهان هستی از تحرک باز می ایستد . کسانیکه اوج پرواز اندیشه شان سقف چاردیواری است که درآن از بام تا شام به مسائل تکراری که هیچ انگیزه ای برای تغییرش ندارند می پردازد وچون در این وجود محدود کمبودی احساس نمی کنند خویش را برای ارزشهای والای خارج از این محدوده به دردسر نمی اندازند :

پدر به مادر می گوید : (( لعنت به هرچه ماهی وهرچه مرغ / وقتی که من بمیرم دیگر / چه فرق می کند که باغچه باشد / یا باغچه نباشد / برای من حقوق تقاعد کافی است .))

تصور این فرد از (( ماهی )) که یکی از دلبستگیهای راوی است در این بند از شعر به زیبایی بیان شده است : او ماهی را جزدر ظرف غذا ، نمی تواند به گونه ای دیگر تصور کند و می پندارد که نگرانی دیگران از بابت مرگ ماهیها ، هم از این روست که نگران جای خالی ماهی و مرغ در سفره شان هستند پس می گوید (( برای من حقوق تقاعد کافی است )) و بدینسان ، راضی و خشنود خود را از گروه راوی جدا می کند وبه اتاقش پناه می برد .

(( مادر )) اما از گروه دیگری است : او شاید یک گام جلوتر از پدر باشد اما هنوز تا رسیدن به اندیشه آزاد و بلند راوی فرسنگها فاصله دارد. او هم بنوعی زندانی تفکرات بسته خویش است . مادر نمونه انسانها یی است که تمام زندگی خود را در وحشت گرفتار شدن در عذاب الهی و دوزخ ، به عبادتی کورکورانه می گذرانند و در پس هیچ حکم و اجباری بدنبال (( چرا )) نمی گردند.انسانهایی سایه وار و بی هویت که معیارهای کوچک آنها برای قضاوت از همان اندیشه وارده و پر اضطرابشان برمی تابد و می پندارند که هر مصیبتی فقط زاده یک معصیت است . مادر ، مظهر انسانهایی بیچاره و منفعلی است که همه لحظاتشان در وحشت ازگناه بسر می برد و تصورشان از پرورگار ، مامور عذابی است که هر آن مترصد یافتن کوچکترین گناه واشتباهی از جانب آنهاست تا به تلافی ، مصیبتی را نازل کند . تصور او از مرگ باغچه – مرگ و زوال ارزشهای پاک زندگی – چه می تواند باشد جز اینکه (( باغچه را کفر یک گناه آلوده است ))

پس به خواندن دعا اکتفا می کند و تنها راه شفای باغچه را دعا کردن و فوت کردن به گلها می داند .

راوی پس از نومید شدن از این دو گروه آدمها به سراغ برادرش می رود . برادر نماینده روشنفکرنماهای جامعه ماست . کسی که در ادای نقش روشنفکری اش و برای تکمیل تظاهرش به اندیشیدن – به نومیدی پناه می برد . او که در واقع در اعماق ذهنش چیزی نمی توان یافت جزرسوب اندیشه های پدر و مادر ، خویش را به وسط معرکه آزاد اندیشان انداخته است و چون دنیای کوچک او گنجایش درک اینهمه نابسامانی و ناراحتی را ندارد ، به شیوه ای غلط انداز و خوش نما به طرح درمان می پردازد و نومیدانه (( شفای باغچه را در انهدام باغچه می داند ! )) و برای اثبات نگرانی اش ، از مرگ ماهیها شماره بررسیهای می دارد . او اصولا" از دیدن هر مرگی ، و از مشاهده زوال هر ارزش راضی و خشنود تصویر برمی دارد تا با ارایه آن به گروه هم اندیشانش رسالت خویش را انجام داده باشد .

و جواز ورود خود را به جهان این بزرگان ناچیز دریافت کند . او (( سعی می کند که بگوید ، بسیار دردمند و خسته و مایوس است )) و ((ناامیدی اش آنقدر کوچک است که هرشب ، در ازدحام میکده گم می شود )) .

اما دردناک تر از همه حکایت (( خواهر )) راوی است : او تصویری است از استحاله یک روح پاک و کودکانه به یک سایه حقیر انگل وار.

او که زمانی مثل راوی می اندیشید ، با گلها دوست بود ، دردهایش را به باغچه می گفت و ماهیها را به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد .

اکنون خانه اش در آنسوی این خاطرات است او از دسته انسانهایی است که به مرحله یاس فلسفی رسیده اند – آنچنانکه راوی اکنون در این مرحله است – و دیگر شهامت مبارزه و مقاومت را از دست داده اند و همه چیز را به تاریکخانه ذهن خویش سپرده اند ، حکایت خواهر راوی حکایت بردگان متحرکی است که سایه وار ، از بام تا شام با ضرباهنگی کسل کننده و یکنواخت بدنبال مسائل بیهوده ای هستند که در پس آنها هیچ فلسفه ای به چشم نمی خورد جز رفع نیازهای جسمانی . و اگر خواب عمیق روح این سایه ها را تلنگری آشفته کند ، لاک پشت وار هر چه بیشتر سر در لاک خمودگی و بی خبری خود فرو می کنند :

و خواهرم که دوست گلها بود .../ هروقت که به دیدن ما می آید / و گوشه های دانش از فقر باغچه آلوده می شود / حمام ادکلن می گیرد.

(( خواهر )) ، روح خود را با یک (( خانه مصنوعی )) ، (( ماهیان قرمز مصنوعی )) و (( عشق یک همسر مصنوعی )) عوض کرده است و برای نمایش خشنودی ظاهری خود از این معامله غم انگیز ، (( آوازهای مصنوعی )) می خواند .

فروغ در شعرهایش ، به تصنعی زیستن انسانها بسیار اشاره می کند . در شعر (( ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد )) به ظاهر فریبنده آسمانی اشاره می کند که پر از ستاره های مقوایی است ، آسمانی که درآن دروغ می وزد :

ستاره های عزیز ، ستاره های مقوایی عزیز / وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد / دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد . ودر شعر (( و هم سبز )) از زبان یکی از همین انسانهای (( مصنوعی )) می گوید :

... بهار پنجره ام را / به (( وهم سبز درختان )) سپرده بود / تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید / و بوی (( تاج کاغذی ام )) / فضای آن قلمرو و بی آفتاب را / آلوده کرده بود ...

و در نهایت ، داستان آنچه بیرون از محدوده خانه راوی اتفاق می افتد نیز کم از حکایت پدر و مادر و خواهر و برادر او نیست . تمام روزصدای نابودی و تباهی از آنسوی (( حیاط خانه )) راوی به گوش او می رسد . جهان بیرون از ذهن او جایی است که در آن نه تنها تمام باورهای انسانی مرده اند ، که همگان برای برپا داشتن مفاهیم (( مرگ )) و (( خشونت )) تلاش می کنند . به جای (( گلها )) در باغچه خمپاره و مسلسل می روید وبه جای ماهیهای قرمز کوچک ، حوضهای کاشی زیستگاه باروت شده اند . همه چیز عوض شده است و ذهن راوی از تصویر اینهمه تضاد گیج و مبهوت است :

همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل / خمپاره و مسلسل می کارند / و بچه های کوچک ما کیفهای مدرسه شان را / از بمبهای کوچک پر کرده اند / حیاط خانه ما گیج است .

و سرانجام (( ترس )) ترس از رها شدن در جهانی بیگانه ما چهره های گنگ و ناآشنا ، هراس از گم شدن در زمان و مکانی که در آن هیچ کورسوییاز آرامش و اطمینان در چهره هیچکس نمی توان یافت ، قلب کودکانه راوی را به تپش می اندازد و او رابرای گریختن از این وحشت ، هنوز بدنبال روزنه ای از نجات و امید سرگردان و هراسان است . او فکر می کند (( باغچه را می شود به بیمارستان برد )) اما بیش از اینها باید عجله کرد ، چرا که (( قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است )) و (( ذهن باغچه دارد آرام آرام ، از خاطرات سبز تهی می شود )).

آرزو زرگر

توسط انجمن فرهنگی هنری سایه