سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

صدای پای زاگرس


صدای پای زاگرس

در بیشه های سبز لرستان

قطار که آهن بر آهن می‌ساید قصه جدیدی آغاز می‌شود. قصه‌ای که ماخواسته‌ایم. خواسته‌ایم و در مسیر افتاده‌ایم. زندگی یعنی همین. مجموع‌ انتخاب‌ها. افت و خیز دارد لابد. قصه بدون افت و خیز که قصه نمی‌شود. نروی، بزرگ نمی‌شوی. بزرگ نشوی، زندگی را نمی‌فهمی. لهجه‌ها را معنا نکنی، هرگز نمی‌توانی دیوار بین دل‌ها را فرو بریزی. رازی است در این سفر. رازی است در این کوپه‌ها. رازی که به سوی جنوب می‌روی. جایی که از لرستان شروع می‌شود و به خوزستان ختم می‌شود. قصه‌های ساده در سایه‌سار وحشی بلوط‌ها.

سوت قطار که بلند می‌شود. شاید تمام ایستگاه برود. شاید تمام ایستگاه بماند. بستگی دارد به تک‌تک مسافران قطار. برای ما هم می‌رود و هم می‌ماند. خودمان خواسته‌ایم قصه‌ای به قصه زندگی‌مان اضافه کنید. معنی این سفر غیر از این نمی‌‌تواند باشد.

قصه را می‌شود زمینی هم شروع کرد. پا به پای جاده‌ها شد. این دو مسیر در یک نقطه به هم می‌رسند، به هم رسیدنی. بنابراین اگر با جاده همسفر می‌شوی وعده ما ساعت یکی ‌شدن. حالا جاده را همقدم شو و خود را به دورود لرستان برسان. جاده خود تو را به سپیددشت می‌کشاند. به سپیددشت که برسی دنیایی از مهربانی‌ها به رویت آغوش باز می‌کند. بدون هیچ رنگ و لعابی. ناب طبیعی. وحشی مثل جنگل‌های بلوط. ساده و بی‌ریا مثل چشمه سارهای لرستان. اما بدون امکاناتی درخور. زندگی اینجا راه به جنگل دارد و از چشمه‌ها سیراب می‌شود. اینجا به صدای اهالی که گوش دهی زندگی را سوای همه امکاناتی در قالب دوبیتی‌های پرسوز و گداز برایت به تصویر می‌کشند. اینجا همه چیز لالایی دارد. ساده می‌خندند. سخت گریه می‌کنند. تابلویی که از جاده‌های روستایی ما را به سوی صدای پای آب یکی از زیباترین آبشارهای کشور می‌کشاند، سال‌هاست که رازدار عشایر کوچ‌رو است. سرزمین پرستوهاست. فصل که عوض می‌شود راه کوچ می‌گیرند.

همه چیز را می‌گذارند و می‌روند. سبکبال. زندگی در سفر سبکبار‌ترین زندگی است. بنابراین هیچ وابستگی‌ نیست. هرچند هیچ از عشق به وطن و زمین کم نمی‌شود. مگر نه این‌که زندگی مرد عشایری خلاصه می‌شود در زمینش، تفنگش و زنش. اما اینجا کسی ترس ازدست دادن خانمان خویش ندارد. سال دیگر همین جا. دوباره چادر‌ها را به پا می‌کنند. اجاق‌ها شعله‌ور می‌شود. وعده‌ای‌ است هرساله. بنابراین ترسی نیست. جز چشمانی که نگران است سال‌ دیگر همین جا به زمان وعده همیشگی، او نباشد. برای همین است که شادترین آوازها در این جاده‌های پرو پیچ خم خاکی بغض دارد. بوی جدایی می‌دهد. همیشه مسافر بودن یعنی همین. از جاده که گذر می‌کنی زندگی ساده و بی‌آلایش را می‌بینی که زیر سیاه‌چادری بافته شده از موی بز، مأوا گرفته است. خستگی‌ات را به زیر سیاه چادر می‌کشانی. نمی‌دانم نم‌نم باران بی‌خبر که می‌رسد، آسایشت را دوچندان می‌کند. زمانی که آرام آرام از میان چادر روی چشم‌های خسته می‌ریزد. اینجا مهمان، غریبه و آشنا ندارد.

مهمان است و قدمش میان دو تخم چشم نه هیچ جای دیگر. بهترین جا و بهترین غذا برای اوست. آنقدر که تو از فراموش شدن کودکانی که خیره به تو نگاه می‌کنند خجالت می‌کشی، اما مهربانی اینجا آنقدر زیاد است که خود را فراموش می‌کنند، هرچند تو برای آنها همیشه شهری هستی. فاصله داری. برای همین هیچ از تو نمی‌خواهند اما هرچه دارند ارزانی‌ات می‌کنند. کنار سیاه‌چادر سایبانی درست کردند که روی آن دو مشک وجود دارد یکی مشکی پر از آب چشمه که در فاصله نه‌چندان دور از چادر ناز ناز و عروس‌وار نقره روی نقره می‌ریزی و راه رودخانه می‌گیرد و مشک دیگر لبریز از دوغ تازه‌ای که عطش جان را فرو می‌نشاند.

لرستان سرزمینی همیشه سبز است که مردمش هیچ‌از تو نمی‌خواهند اما هر چه دارند ارزانی‌ات می‌کنندسیاه‌چادرها معمولا از هم فاصله دارند. هرکسی در سایه‌سار درختی آرمیده است. اینجا گاهی صدای خنده در میان جیک‌جیک پرندگان گم می‌شود. فاصله‌ای بین آنها و طبیعت نیست. سخت‌جان هستند و سختکوش. زن و مرد ندارد. اما فقیر دارند تا دلت بخواهد.

دلت می‌سوزد از دمپایی کهنه و لنگه به لنگه دختری کوچک با لپ‌های گل انداخته. آفتاب در کار پوست آنهاست. برای همین است که اینجا چین‌های صورت چند برابر سن واقعی آدم‌هاست. اما برای تو که آمدی دمی آسوده باشی، آنقدر اینجا بکر هست که هیچ جز زیبایی در ذهنت نمی‌ماند. سبزی و خرمی. صدای پرندگان. چوپانی و نی آوازش. گله‌ای و سگی سمج. لبخندی که به هیچ روی از روی لب پاک نمی‌شود. نخستین نگاه به طرح لبخندی روی لب‌ها پیوند می‌خورد.

به روستای «چنارگریت» می‌رسی. برای رسیدن به آبشار بیشه باید این مسیر را بروی. قصه مردمانش را بشنوی. مهربان و دلباز مثل تمام جاده‌ای که آمده‌ای. زنان پوشیده در لباس‌های محلی. سربند‌های رنگ‌رنگ. رنگ تیره را نمی‌پسندد. اینجا رنگ‌های تیره خاص افراد پیر روستاست. آن هم نه سیاه. بویژه اگر مراسم عروسی در روستا باشد از دیدن هیچ کس با پیراهن سیاه خوشحال نمی‌شوند. نمی‌فهمند شهری‌ها چرا آنقدر به لباس سیاه علاقه دارند. آنقدر که متوجه نمی‌شوند به عروسی می‌روند. پیشینه کهنی دارند این مردم. پیشینه‌ای پر از مبارزه با زندگی سخت. به روزگار سختی از اسب افتاده‌اند اما از اصل هرگز. چنارگریت. جز این است که در سایه‌سار سبز چنارها زندگی‌ها آشیانه کرده و لانه ساخته است. روستا را که پشت سر بگذاری تازه می‌شود جنگل‌های انبوه اشترانکوه. جاده پیچ می‌خورد در میان سبزی و سرزندگی. رودخانه‌ها کم آب اما همیشه روانند. زمزمه‌اند اما همیشگی. داری به وعده‌گاه نزدیک می‌شوی. همین‌جایی که قرار است ما و شما یکی شویم. همسفران جاده و مسافران قطار تهران خوزستان. پیچ‌های سبز در سبز و وحشی را پشت سر که بگذاری به پل عظیمی می‌رسی با ارتفاع ۳۰ متر. خیره می‌شوی. در نگاه اول پل ورسک سوادکوه در ذهنت باور می‌زند. ستبر و بلند. به همان تاریخ هم ساخته شده است.

از جاده که گذر می‌کنی زندگی ساده و بی‌آلایش را می‌بینی که زیر سیاه‌چادری بافته شده از موی بز مأوا گرفته است

اما اینجا ایستگاه بیشه است. منطقه‌ها و محله‌ها اینجا از طبیعت نام می‌گیرند و بیشه چه می‌تواند باشد جز جنگل‌های انبوه تو در تو بلوط و چنار. اینجا ایستگاه راه‌آهن بیشه دورود است. همان‌جایی که ما منتظر شما هستیم. قطار روی ریل زندگی که آرام می‌گیرد پیاده شوید و با ما یکی شوید. هوای روستای بیشه را می‌کنیم. نسیم خنک، هرچه خستگی را از تن و جانمان به در می‌کند. نسیم خنکی که از میان درختان و از دل رودخانه به پیشواز ذهن‌های خسته از شلوغی وسینه‌‌های سوخته از دود و دم می‌آید. نفس می‌کشیم زندگی را. نفس بلند و عمیق. زنده می‌شویم. زنده می‌شوید. هیچ خستگی نیست. ساعت‌‌ها گذر از جاده‌ها باید خستگی را در تن و جانمان کوفته باشد اما نیست. هوای پرواز داریم. می‌خواهیم بدویم. پل بیشه مقصد مسافران بسیاری است. بنابراین ایستگاه عادت دارد به چهر‌ه‌های جدید. چهره‌هایی که به دنبال جایی دنج می‌گردند. آنانی که فرار می‌کنند. آنهایی که می‌خواهند دم‌خور طبیعت شوند. هرکسی قصه دارد به فراخور حال. بیشه در گذر سال‌ها یادگرفته است مهربان باشد و ساکت و شنوا. بیشه را به پایین دست که بکشانی و از یک پل فلزی پیاده‌رو هم، تازه قصه رودخانه سزار جان می‌گیرد.

سزار از دو رودخانه کوچک جان می‌گیرد. صدای پای آب. خونی که در رگ طبیعت می‌خزد سرخ می‌آفریند و سبز. سزار نامی آشناست برای لرستانی‌ها و مسافران اصفهانی. اصفهانی‌ها و خوزستانی‌ها. چهارمحال و بختیاری هم. سزار پر خروش است. موج روی موج می‌اندازد. در رگ تشنه سپید‌دشت جاری می‌شود. سپیددشت را سیراب می‌کند. آبشار بیشه را می‌سازد بعد سر به سوی خوزستان می‌نهد و با دز یکی می‌شود.

دمی آرام شو. بگذار پاهایت تو را به هرسو که می‌خواهند بکشاند. بیشه پر درخت را یکی شو تا صدای خروش‌های آبشار بیشه در گوش جانت طنین بیندازد. به ناگاه همه شلوغی‌ها از تو دور می‌شود. نگرانی‌ها رخت برمی‌بندد. به هوای آبشار آمدی اما حیات وحشش را از دست نده. جنگل‌های بلوط پر از زندگی وحشی حیوانات است. از سنجاب‌هایی که با سرپنجه‌هاشان بلوط‌ها را در دل زمین ذخیره می‌کنند تا پرندگان شکاری چون باز و عقاب. گرگ و روباه هم در این جنگل زندگی می‌کند. بیشه است دیگر. دنبال معنی دیگری نباید باشی.

آرام قدم بردار. ردیف سبز درختان را یکی یکی پشت سر بگذار. کمی پایین‌تر و در گذر از بیشه‌های پردرخت، آبشار بیشه خروشان و باصلابت قامت سپیدش را در لابه‌لای سبزی درختان به رخ‌ات می‌کشاند. تازه می‌شوی. نو. سبک می‌شوی. می‌توانی همین الان پرواز کنی. صدای توفنده‌اش را به گوش جان می‌کشی. خیزش هرچه بلندتر و پرخروش‌تر بهتر. آبشار ارتفاعی ۴۸ متری از بلندای همیشه سبز درختان را به پایین می‌کشاند و در پای درختان می‌خزد. بیشتر از مهمانان که چادر به سایه‌سار درختان کشیده‌اند کودکان و نوجوانان روستای بیشه‌اند که خود را بدون هیچ ترسی از صخره‌های لغزان و سبز به بلندای آبشار می‌کشند و شیرجه‌زنان به دل حوضچه پایین آبشار می‌پرند. صدای خنده آنها کم نیست اما صدای آبشار بلندتر است. اینجا مهمان از همه سو دارد، اما بیش از هرکسی تهرانی‌ها و اهوازی‌ها را به سوی خود کشانده‌اند. هرچند برای این‌که شرایطی در خور پیدا کند به توجه بسیار زیاد مسوولان سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نیاز دارد، اما بی‌توجهی را هم شاید بتوان یکی از دلایل بکر و دست نخوردگی این بخش از کوه‌های زاگرس دانست.

زهرا کشوری