سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
به مشکلات زندگی نچسبید
سالها احساس میکردم در زندگی نقش قربانی را بازی میکنم و دیگران فقط به فکر سوءاستفاده از من هستند.
فکر میکردم هرچقدر بیشتر به دیگران خوبی میکنم آنها هم بیشتر از من فاصله میگیرند و راهشان را از من جدا میکنند. نمیدانستم چه کاری از دستم برمیآید تا وضع را تغییر دهم و کاری کنم که دوستان بیشتری داشته باشم. احساس ناتوانی کمکم داشت تمام زندگیام را تغییر میداد و فقط به کارم دل خوش بودم؛ میدانستم از نظر کاری شرایط خوبی دارم و خیلیها به این موقعیت حسادت میکنند، اما هیچوقت به مشکلاتی که ممکن است از این نظر برایم پیش بیاید، فکر نمیکردم تا اینکه بالاخره همان چیزی که از آن میترسیدم، اتفاق افتاد. وضع شرکتی که در آن کار میکردم به هم ریخت و کارها از حالت طبیعی خارج شد. من تنها کسی بودم که تا آخرین لحظه سعی کردم شرکت پابرجا باقی بماند، اما تلاش من هم بیفایده بود و مدیر شرکت تصمیم گرفت کارش را تغییر دهد. بیکار شده بودم و احساس تنهایی و ناتوانی هم اذیتم میکرد. با خودم فکر میکردم این وضع که در آن گیر افتادهام فقط نتیجه خوب بودن و اعتماد کردن به دیگران است.
روزها و هفتهها و ماهها با این فکر و خیالها سپری میشد و میگذشت. کمکم سنم بیشتر شد و ازدواج کردم، اما هنگامی که زندگی مشترکم را تشکیل دادم، فهمیدم همسرم هم مثل بقیه مردم است؛ هرچه به او محبت میکردم، از من دورتر میشد. گیج شده بودم. نمیدانستم چه کار باید کنم؟ از یک طرف اصلا دلم نمیخواست کسی را از خودم ناراحت کنم و از طرف دیگر، حس میکردم هرچه من خوبی میکنم بقیه با بدی جوابم را میدهند. از طرفی هم بیکار بودم و این شرایط باعث شده بود زودرنج و بیحوصله شوم.
زندگی من همینطور ادامه داشت تا وقتی که با امیلی قرار گذاشتم و با هم به رستوران کوچکی نزدیک خانه او رفتیم. امیلی از بچگی بهترین دوست من بود و معمولا حرفهایم را با او در میان میگذاشتم. آن روز هم شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن با او. امیلی که مثل همیشه آرام و صبور بود، با همان لبخند شیرین نگاهم میکرد و اجازه میداد حرفهایم را بزنم. من هم تند و پشت سر هم از مشکلاتی که برایم پیش آمده بود میگفتم و وضعی را که سالها در آن زندگی کرده بودم، برایش تعریف میکردم.
حرفهایم که تمام شد، امیلی هم دیگر لبخند نمیزد. خیلی جدی خیره شده بود به من و با نگاهی جدی من را زیر نظر داشت. بعد هم خیلی آرام گفت: تو نمیتوانی یا یاد نگرفتهای که خودت را از مشکلات زندگی جدا کنی. برای همین هم اینقدر به مشکلات میچسبی که گاهی فراموش میکنی خودت هم وجود داری. در مورد تمام مسائلی که گفتی هم همینطور است. اگر یک روز همسرت به تو بیتوجه است، چرا این فکر در تمام روزهای دیگر هفته هم همراهت میآید؟ سر کار به آن فکر میکنی، وقتی در تاکسی و اتوبوس هستی فکرت مشغول رفتار غلط همسرت است، به خانه که برمیگردی فقط همان صحنه را میبینی و ... تا وقتی نتوانی از مشکلاتت جدا شوی، نه مشکلهایی که داری حل میشود و نه خودت زندگی شیرینی را تجربه خواهی کرد.
وقتی از امیلی جدا شدم، فرصت زیادی داشتم تا در طول مسیر به حرفهایش فکر کنم. تکتک جملهها و کلماتش را به خاطر سپردم و یادم ماند چه چیزهایی گفته بود. شاید آن روز خیلی خوب متوجه منظورش نشده بودم، اما حالا که حدود یکسال از آن صحبت میگذرد، بهتر و بیشتر معنی حرفش را درک میکنم. حالا نه تنها با مشکلات کمتری مواجه هستم که حتی همان موارد اندک هم نمیتواند زندگیام را تحت تاثیر خودش قرار دهد.
csmonitor
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور ابراهیم رئیسی سقوط بالگرد رئیسی رئیسی شهدای خدمت سیدابراهیم رئیسی ایران شهادت بالگرد حسین امیرعبداللهیان تبریز
تهران هواشناسی کنکور امتحانات نهایی شهرداری تهران شورای شهر تهران هلال احمر سانحه بالگرد رئیسی پلیس مشهد سیل قوه قضاییه
قیمت دلار قیمت خودرو بورس قیمت طلا شهادت رئیس جمهور خودرو یارانه بازار خودرو دلار حقوق بازنشستگان بازنشستگان سایپا
سینمای ایران تلویزیون سینما لیلا حاتمی داریوش ارجمند سریال آیت الله سید ابراهیم رئیسی هنرمندان شعر رسانه ملی جشنواره کن وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
کنکور ۱۴۰۳ تجهیزات پزشکی دانش بنیان باتری تلسکوپ فضایی هابل
رژیم صهیونیستی روسیه فلسطین ترکیه امیرعبداللهیان اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه چین ولادیمیر پوتین عربستان
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید لیگ برتر باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران لیگ برتر انگلیس فدراسیون فوتبال بازی لیورپول منچسترسیتی
هوش مصنوعی مایکروسافت اپل گوگل سامسونگ تبلیغات موبایل آیفون
سلامت سرطان سزارین قهوه مغز کاهش وزن رژیم غذایی طول عمر آلزایمر مغز انسان افسردگی فشار خون