چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

گزیده اشعار سید مهدی نژاد هاشمی


گزیده اشعار سید مهدی نژاد هاشمی

چون عشق تو آتش به جهان می افکند
دل سوخت و خاکستر آن می افکند
این سوخته از آتش دل باکی نیست
نقشی دگر از عالم جان می افکند

گزیده اشعار: سید مهدی نژاد هاشمی

دوبیتی و رباعی :

اگر صد بار دیگر دل برانی

مرا بر دورخی سوزان کشانی

سر از سودای عشقت برندارم

تو معبود دلم تابی کرانی

□□□

دلم آتش زدی و غم نداری

غمم افزون شده بی غم گساری

دلم را خود به مسلخ گر کشاندم

هزاران طعنه بر من نیست عاری

□□□

چون عشق تو آتش به جهان می افکند

دل سوخت و خاکستر آن می افکند

این سوخته از آتش دل باکی نیست

نقشی دگر از عالم جان می افکند

□□□

تا چند اسیر می و پیمانه شوم

از عالم خاکی همه بیگانه شوم

عمرم همه در حسرت یک بوسه گذشت

درعشق نخواهم که چو افسانه شوم

□□□

تویی فانوس شبهایم که تار است

تو باشی همچنان عیشم به بار است

تویی بر بال احساس چکاوک

برایم خوش چو می خوانی بهار است

منم سردرگمی گم کرده راهت

بدور از جلویی از روی ماهت

چو تارکی به جانم رخنه کرده

منم محتاج مهتاب نگاهت

□□□

تورفتی از کنارم دلبر من

نمی دانی چه آمد بر سرمن

غمم افزون دلم پرخون هم اینک

هوای گریه آمددر بر من

□□□

دلم را گر به عشقت من سرشتم

تو را چون شعر زیبایی نوشتم

به یادم مانده ای زیباترینم

تو هستی باغ رویایی بهشتم

در حسرت عشق بی کرانت ماندم **

مبهوت نگاه بی مانت ماندم **

پایم سر راه عشق هم می لنگد **

در اول پیچ هفت خوانت ماندم **

□□□

من آن خلوت نشین شب پرستم

که دورم را حصاری تیره بستم

نمی خواهم ببینم بار دیگر

کسی آید و من بیهوده مستم

من آن مجنون پر آوازه هستم

که بی اندازه و اندازه مستم

بیا جانم صفای منزلم شو

که دنیا را به دنبال تو گشتم

*****

بوی گل رازقی چشیدن چه خوش است

برلذت آشیان رسیدن چه خوش است

گویند زمان اوج سردی نگاه

خود را به نگاه دوست دیدن چه خوش است

□□□

از دست تو من کاسه ی خونم امشب

بر خیز و ببین اوج جنونم امشب

از بس که تو آزار مرا خوش داری

از خانه و کاشانه برونم امشب

امشب ز غمت به دیده چون می بارم

از کاسه ی صبر خود برون می بارم

باور نکنی نمی روی از یادم

بر خیز و ببین که اشک خون می بارم

□□□

هر روز که روی یار، من می بینم

انگار بنفشه در چمن می بینم

از نزهت بوی او چنان سرمستم

خود را بر دشت و هر دمن می بینم *

با وعده وصلش به لبم ساغر شد

چون مست شدم دل شکنی دیگر شد

دل سوخت و خاکستر من برباد است

این سوخته دل خاک ره دلبر شد

□□□

از رنج تو من سر به بیابان دارم

بر دیده ی خود هق هق و باران دارم

ای اهل جفا دل شکنی نیست هنر

من خود دل خون شام پریشان دارم

□□□

شعر نو :

در وسط جاده بود

نه راه پس داشت نه پیش

مملو از ترس و سایه مرگ

بی صدا و بی جنبش

مجال خزیدن به لاک نداشت

مات و مبهوت مانده

عابری آمد

شوق زندگی در نگاهش پر شد

آنطرف جاده باز

حیات بود و نشاط بودو راه

آرام به راه خویش رفت و رفت و رفت

□□□

پرسید از من چه خبر ؟

گفتم عرضی نیست

هوای خانه کمی دم دارد

قاصدکها رفتند

شاپرکها مردند

باغ هم خشکیده

اگر آبی آید رونق این آبادیست

دیر زمانیست که باران رفته

اثری از او نیست

به آرامی لبخند گذشت

□□□

زمستان بود و برف

سوز سرما عذاب آور

دستها یخ زده و نفسها آخر

بر دو زانو افتاد

فریاد برآورد از درد

انعکاس صدایش پیچید

بهمنی در راه است

□□□

پوشیده غمهایم

در شب و سیاهی و خلوت

و می ترسم حباب خلوتم ترکد

نمی خواهم ببینم من

کسی از دور می آید

و غمهایم نمایان است

نپرس از من

هرآنچه باعث رنج است

مرا بر حال خود بگذار

در شب و تنهایی و حسرت

بگذر و راحت باش

و راحت باش

□□□

ظهور

نگاه من به کوه

نگاه من به دشت

نگاه من به هر چه هست

بخاطر حضور توست

تو صاف وساده روشنی

تو مثل باغ و گلشنی

تو ای تبلور طلوع

وجود تو شکوه عشق می شوند

ترانه قشنگ هم

بیا سلام کن به صبح

ترنم ظهور تو

نسیم مهر شود

به جان بی درنگ هم

بیا صدا بزن بهار

وآخرین وداع را نظاره کن

و آخرین و داع هم ظهور توست

به گرد چرخ روزگار

تفالی بزن به خاطرم

غروب هجر می رود

در این عبور زندگی

□□□

کاشانه

عاشق و پروانه تویی

دلبر جانانه تویی

باده تویی مست منم

ساغر و پیماه تویی

زار و گرفتار منم

نزهت رحمانه تویی

در صدد کوی توام

خانه و کاشانه تویی

عاقبت کار تویی

نزهت فرزانه تویی

پیچ تویی ساده منم

مبهم و افسانه تویی

خمار و شب گرد منم

سر خوش و مستانه تویی

در طلب روی توام

دو چشم فتانه تویی

در صدد روی توام

پادشه و ماه تویی

□□□

خداوندا

خداوندا در این دنیای وانفسا

نفسها می کشم بی روح تا فردا

که فردا هم شود فردا و فردا سر

چو می خواهم ببینم روز را بهتر

ولیکن من نمی بینم طلوعی را

و هرگز من نمی یابم شروعی را

خداوندا در این دنیای بی فرجام

هر آغازی نشد پایان و باانجام

فرارییم ز ماتمهای این دوران

فرارییم از این سرما و این بوران

خداوندا به درگاهت قسم اینک

مرادریاب چون گم گشته ام بی شک

خداوندا از این ظلمت رهایم ده

مرا در صبح فرداها سرایم ده

که فردا را ببینم تا ابد روشن

که دنیا را ببینم یک جهان گلشن

غزل :

برتیره شبم نزهت مهتاب نیامد

برچشم ترم لذت یک خواب نیامد

گر خارو خسم ، خشک شدم در تب دیدار

بر شاخه ی خشکیده ی دل آب نیامد

در میکده ها پرسه زنان مست و خرابم

برجام شرام می نایاب نیامد

من وجد و طرب را همه از عطر تو دیدم

بر شوق دلم عنر و عناب نیامد

من داغ درونم همه جانسوز تو باشد

آرامش این سینه ی بی تاب نیامد

من دارو ندارم همه دیدار تو گشته

بر عاشق تنها غم سیلاب نیامد

فردا به از این باش که امروز نبودی

بیگانه ی با من جگرم تاب ، نیامد

□□□

تا من به یاد دارم چشمم به راه یار است

بی آنکه وعده باشد عمری به انتظار است

حسی عجیب با من در خلوت شبانه

گویا که همدمم هم ، شبهای بی قرار است

من روی تابناکش از پشت پرده دیدم

دردا که سهم عشقم ، این روزگار تار است

ازدرد مرده باشم فردا اگر نیاید

شاید که او بیاید وقتی که تن به دار است

قدری توجهی کن ای آشنای خلوت

عاشق کشی نشاید بر این دلی که زار است

ای عشق آخر ینم قدری نگاه من کن

بی شک وجود عاشق ، از هجر غمگسار است

و....

□□□

تو از آن قطره ی ناچیز بهایم دادی

از درون صدفی تار رهایم دادی

غم دیدار تو گر چله نشینم کرده

تو دمی آمدی از خلسه صدایم دادی

چو زهجران و خموشی دل من تاریک است

اندر آن شمع وجودت تو صفایم دادی

منو آوارگی و خانه بدوشی هرجا

تو رسیدی و مرا باز سرایم دادی

چو که این آینه زنگار زد از گردو غبار

بر آن روی چو ماهت تو جلایم دادی

گرچه من رد شده از مکتب عشقت بودم

تو نگارم شدی و درس وفایم دادی

□□□

چون پرستویی مهاجر بر زمستان آمدی

از زمستان خسته بودم چون بهاران آمدی

عطر گیسویت مرا بیگانه از خویشم نمود

برخزانم چون نسیمی از گلستان آمدی

تیربختی درشبی تار بودم بی چراغ

خوش درخشیدی و بر من ماه تابان آمدی

چون نفسهایم به آخر می رسید ازبی کسی

برکویری تشنه لب ، چون آب باران آمدی

من که عمرم را به یادت پیر کردم در شباب

خوش صفا آورده ای ، جانا تو سامان آمدی

عشق هر پروانه چون آتش به جان افکندن است

بر وصالم عشق من ،چون شمع سوزان آمدی

و...

□□□

بر چهره ام غم دوران گذشته است

آن روی سکه ی خندان گذشته است

انگار ثانیه هم بی مروت است

بر ذهن خسته چه لنگان گذشته است

با هر تلنگر بی جا دلی شکست

اشکی به گونه نمایان گذشته است

خوش آمدی که بگویی عزیز من

برخیز فصل زمستان گذشته است

وقت است کهنه ی فکرت عوض شود

اینک که موسم بوران گذشته است

با بوی سبزه و باران نفس بکش

بر دشت بوی بهاران گذشته است

درپشت پنجره حسی چشیدنیت

بر شامه نم نم باران گذشته است .

□□□

کودک فلسطین :

آن کودک معصوم

با هیچ کس دشمن نبود

در فکر آن بیگانه ها

موعود یک افسانه بود

سرمست از تاراجها

غاصب خیالی هم که برد

چیزی بجز کشتن نبود

آن کودک معصوم هم

وقتی که جانش می سپرد

با هیچ کس دشمن نبود

دل خسته از بیداد ها

سرشار از فریاد ها

شب بغض کودک بسته بود

هر شب به دشت پاک شهر

آلاله ای وارسته بود

از دست آن نامردها

احساس هم افسرده بود

در کوچه های غم زده

شادی به لبها مرده بود

در دست کودک روزها

یک سنگ پر از داد بود

برچشم آخربین هم

فریاد بر بیداد بود

شهادت حضرت علی (ع)

□□□

امشب غروبی سرخ دارد ماه بی همتا علی

آواز ماتم می سراید باد با سودا ، علی

در هم کشیده آسمان سیمای حیران گشته اش

بی تاب می گرید به خون از غربتت مولاعلی

شب آمده با دشنه ای در دست نامرد زمان

تاریک شد هفت آسمان از بی وفایی ها علی

در کوچه ها دیگر نمی پیچد نسیمی دلربا

این کوچه ها هرگز نیارامد ز غم آقا علی

بی تاب امشب کودکان آواره در پس کوچه ها

سر می دهند آواری غم کو مهربان بابا علی ؟

قر آن ناطق می رود از جمع دنیا پیشه ها

شیون همه سر می دهند با بانگ ماتم زا علی

محراب شد شرمنده از رخسار خونینت علی

خشنود هستی عاقبت ای بیکران شیدا علی

هی چاه می پیچد به خود یارم نمی آید چرا؟

امشب نمی آید چرا نجوایت ای تنها علی

حضرت علی (ع )

□□□

یا علی تنها ترین تنهای مردان عرب

یا علی بی کس ترین مولای مردان عرب

گر تو را یکه در میدان رها می ساختند

کوفه را با بی وفایی های خود آراستند

یا علی از زخم نادانی چنان رنجیده دل

درد خود برچاه می گویی نه بر خشکیده دل !

گو علی روح خدایی جان او فانی نبود

این علی نور الهی جنس دنیایی نبود

گرعلی را در گذر از زندگی باید شناخت

چون علی را مسخ حق در بندگی باید شناخت

گو علی سرمست از دیدار نگاری ماندگار

می شتابد او به سجده تا رود دیدار یار

گو علی قرآن ناطق علم تو تا آسمان

آشنا با راز عالم آشنا تا بیکران

در کرامت سروری برهر کریمی یا علی

مهربانتر ازپدر بابای یتمیمی یا علی

در کرامت فضل کردی آن گدا را خاتمی

گوعلی در فضل و بخشش هم تو تنها حاتمی

گو علی بین پهلوانی شیر در میدان جنگ

بریتیمان مهربانی است و خندان بی درنگ

خورد آدم نان گندم گر حرامش گشته بود

گو علی بین لب گندم از حلالش بسته بود

گو علی را در عدالت می توان پیدا نمود

عشق او را در شهادت می توان پیدا نمود

□□□

رزم آور شهید

می رفت، گفتم به کجا

خندید و گفتا به بقا

آری برایش ساده بود

بر رزم او آماده بود

من همچنان در حیرتم

مبهوت آن باغیرتم

چشمان من در راه ماند

من ماندم و یک آه ماند

او چیز دیگر دیده بود

از این جهان دل کنده بود

بر قلب دشمن می زد او

با جان و باتن می زد او

نامش که خواندم بارها

بر روی آن دیوارها

حک کرده بودن یک شهید

از عالمی خاکی رهید

او جاودان ماندو رسید

بر این جهان خطی کشید

□□□

شهادت

شهادت می ز رضوان باد نوشیست

شهادت خاکیان را حله پوشیست

شهادت مظهر زیبای پاکی

شهادت فرصت معراج خاکی

شهادت قافله سالار ابرار

شهادت نغمه ها از تار اسرار

شهادت را حسینی ها توان است

شهادت زینتی بر دوجهان است

شهادت محور پرگار عشق است

شهادت سرورو سالار عشق است

شهادت لحظه ای پر افتخار است

شهادت لحظه های انتظار است

شهادت را شکوهی بیکران است

شهادت را عروجی بی فغان است

شهادت در دوعالم سرفرازی

شهادت خونبهای عشق بازی

شهادت بوسه بر محراب عشق است

شهادت شمع هر بی تاب عشق است

شهادت فرصت دیدارو پرواز

شهادت غنچه ی زیبای طناز

شهادت جانفشانی بی سوال است

شهادت را ثنا گفتن محال است

شهیدان

□□□

بر سینه گر ماتم دوران رسیده است

از بوی غریبی شهیدان رسیده است

در یاد رهروان سبک بال عشق باز

بر دیده اینک شوکت باران رسیده است

تا ساعتی گذشته دلم مرده بود و بس

گویا به عشق یاد شما جان رسیده است

از این بهشتیان همه جا سبزو دیدنیست

بر خاک مرده رنگ بهاران رسیده است

بی شک شهید ان نزهت این خاک مرده اند

اینک صفای محفل پاکان رسیده است

دل خسته ام سودای رسیدن مراگرفت

دردا که فرصت پریدن به پایان رسیده است

حضرت مهدی (عج)

□□□

بیا مهدی و درد دل دوا کن

زبند غصه ها ما را رها کن

بیا مهدی که دنیا در عذاب است

بدون تو جهان پست و خراب است

بیا مهدی که دلها در پی توست

حدیث عاشقی اندر می توست

بیا مهدی که دینداری شعار است

حدیث آتش اندر کف گذار است

بیا مهدی که روح هر نمازی

برای عشقبازی تو نیازی) برای چاره سازی تو نیازی )

بیا که اشتیاق این جهانی

بیا که احتیاج بی کسانی

اگر اینک زمین اندر فساد است

به امید جهانی خوش نهاد است

در این عالم امیر بی نشانی

تو مولای همه صاحب زمانی

بیا مهدی و نورت را به ما ده

از این ظلمت جهانی را رها ده

□□□

شکوه مظهر خوبان ، حضور پیدای توست

دلم رمیده ی حیران به عشق فردای توست

قلم به دست گرفتن در این زمانه ی تار

نیاز عمق وجودم در ظهور زیبای توست

سید مهدی نژاد هاشمی :شاعر