جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مرگ جایی است در این نزدیكی
میگویند «از مرگ ننویس و به جایش از زندگی بنویس. مرگ ناراحتمان میكند. از شنیدن صدای مرگ حالمان بد میشود. خنده روی لبهایمان میماسد وقتی بوی مرگ، از صفحات آغازین كافه به دماغمان میخورد. شیرینی زندگی را به كاممان تلخ نكن با این یادآوری مرگ.» و از این حرفها كم نمیزنند. توی نامهها هم هست. دوست و آشنا هم كه مرا میبیند، از دوست و دست مرده مینالد. نصیحتم میكنند كه «با این حرفها و عكسها، خواننده را افسرده میكنی. آدمها را یاد بدبختیهایشان میاندازی. یك جمعه است و میخواهند خوش باشند و استراحت كنند و در كنار خانواده بگویند و بخندند و بیخیال دنیا و مافیها باشند. اما تو نمیگذاری. همین یكی دو صفحه اول كافه، كفایت میكند برای اینكه حالشان گرفته شود و كام شیرینشان با یاد مرگ تلخ شود.» خیلی نصیحت میكنند و خیلی نگرانند كه مبادا مشتریهای كافه آنقدر دلشان بگیرد كه دیگر هیچ پنجشنبه و جمعهای به سراغش نروند.
در عوض بوردا تماشا كنند یا صبح جمعه با شما بشنوند، یا پای تلویزیون چرت بزنند. هركار كنند، بهتر از آن است كه یك نفر مدام و به هر بهانهای مرگ را یادآوری كند. مرگ بالاخره میآید. میگویم مرگ میآید و این یك حقیقت است، اما حرفم را میبرند كه «هر حقیقتی را كه هزار بار نمیگویند. بالاخره یك روز همه میمیریم. هر روز كه نباید بمیریم.» حرفشان منطقی است. حرف منطق كه جواب ندارد. اما كیست كه باور كرده است یك روز میمیرد؟ كیست كه پذیرفته است بالاخره همه یك روز میمیریم؟ فعلاً كه جز همسایه و جز دیگری كسی نمیمیرد. شتر مرگ كو تا بیاید در خانه ما بخوابد. این همه خانه. تا نوبت به ما برسد، كلی وقت داریم. حالا كو تا ما بمیریم... برای همین حرفهاست كه فكر میكنم مرگ یادمان رفته است. قدیمیها میگفتند «غفلت از مرگ» كه چارهاش مرگآگاهی بود و امروزیها هیچ نمیگویند و چارهاش را هم نمیدانند. فقط دوست ندارند از مرگ و مردن بشنوند. همین.
من اما میگویم همه بدبختی و مصیبت ما بابت همین غفلت از مرگ است. فراموش كردهایم میمیریم. فكر میكنیم كه آب حیات را توی پپسی كولا ریختهاند دادهاند كه ما لاجرعه توی این هوای گرم سر بكشیمش. فكر میكنیم ته دنیاییم و حالا حالاها وقت داریم برای پشتهماندازی و آزردن یكدیگر و كلاه گذاشتن سر همدیگر. مگر میشود كسی باور داشته باشد به مرگ، بعد با خیال راحت رفیق خود را بیازارد؟ مگر میشود منتظر مرگ بود، اما عین آب خوردن سر این و آن كلاه گذاشت و دروغ گفت؟ اصلاً بحث آخرت و سوال و جواب و عذاب و عقاب نیست، بحث این است كه اگر به همین مردن و خاكشدن و نابودی هم باور داشتیم و یقینمان میشد كه باید دست خالی از این دنیا رفت، این همه مثل مورچه دانهكش، جمع نمیكردیم و برای جمع كردن این همه از همه چیز و همه كس نمیگذشتیم. فقط كافی است بپذیریم كه مرگ حق است. همین.
آن وقت با چه انگیزهای میشود حق دیگران را ضایع كرد و با چه امیدی پول روی پول گذاشت و آجر روی آجر نشاند؟ همین غفلت از مرگ است كه این عالم را بنا كرده است وگرنه مرغ مرگاندیش چگونه از لانهاش بیرون بیاید. بیخود نیست كه مولانا میگوید «استن این عالم ای جان غفلت است/ هوشیاری این جهان را آفت است». یعنی كه دنیا را با غفلت از مرگ میسازند و مگر نه اینكه برای ساختن هر بنای عظیمی، باید حقوق بسیاری ضایع كنی و به دیگران ظلم روا داری؟ این بناهای تاریخی كه امروز جزو افتخارات بشری است، مگر نه اینكه حاصل غفلت سلاطینی بوده كه سودای جاودانگی در سر میپروراندند و بیخیال مردن، بردگان را به اعمال شاقه وا میداشتند و زیر چرخ آبادانی و غفلت لهشان میكردند؟ آدم هوشیار كه كاری به ساختن اهرام و ابوالهول ندارد. كدام پیغمبری را میشناسید كه عمرش را صرف ساختن باغ معلق و اهرام مصر و ارم شداد و... كرد؟ هوشیاری این جهان را آفت است. لابد شنیدهاید محاجه كفار را با انبیاء. قصهاش در مثنوی آمده است. كفار از همین مرگآگاهی شاكیاند. از اینكه دیگر نمیتوانند مثل گذشته شاد باشند و هركار كه دلشان خواست بكنند. میگوید: «طوطی نقل شكر بودیم ما/ مرغ مرگاندیش گشتیم از شما». حالا نه این ور خط آمدهاند، نه میتوانند همان ور بمانند. فكر مرگ كه به جانت بیفتد، راست میگویند، خنده به لبت میماسد. اولش افسرده میشوی، كه این همه زندگی را باید گذاشت و رفت؟ پس چه ارزشی دارد این همه پول و ماشین و خانه و فرزند و...؟ خب این را باید باور كنیم یا نه؟ بالاخره باید به مرگ فكر كنیم یا همچنان خودمان را به بیخیالی بزنیم؟
فرمودهاند «بمیرید قبل از آنكه بمیرانندتان». ساده كه نیست. مثل خود مرگ باید پوست انداخت. باید مرد و دوباره زنده شد. باید مرگ را با تمام وجود درك كرد، بعد مرگانتظار نشست تا این فرشتهای كه میگویند یا شتری كه معروف شده است، بیاید و زنگ در را بزند و همان پشت در بخوابد.
همه ناكامیهای ما، همه دروغ و دغلها و نامردیها و نامرادیها برای این است كه تا میآیی از مرگآگاهی حرف بزنی، توی ذوقت میزنند، بلكه توی دهانت میكوبند كه حالا كو تا مرگ؟ از زندگی بگو. از همین زندگی كه مسافركش حق مسافر را میخورد و مسافر حق مسافركش را، عابر حق پیاده را و پیاده حق سوارهها را، پدر حق مادر را و مادر حق اولاد را... میوهفروش اگر به مرگ باور داشت آلوی گندیدهاش را با من دوهزار تومان حساب نمیكرد. معمار، ساختمان را بساز و بندازی بالا نمیبرد، سیاستمدار مثل آبخوردن دروغ نمیگفت، پدر بر پسر چارهگر نمیآمد، دین را وسیله دنیا نمیساختند، برای حطام دنیا ریاكاری نمیكردند، معشوق را از خود نمیآزردند، عاشق را از در نمیراندند، صفحات روزنامه را با پشتهماندازی پر نمیكردند، و ادبیات را و سینما را با اسافل اعضا تولید نمیكردند و... اگر مرگ را باور داشتیم، جهان چه جهان آسودهای بود. با این حال آیا تحمل این مرغ مرگاندیش در این صفحات آغازین، در میان این غفلت فراگیر كه زمین و آسمان بر سرمان میبارد، كار سختی است؟ مرگ جایی است در همین نزدیكی، نزدیكتر از هرآنچه بگویی.
سید علی میرفتاح
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست