جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

راوی چهره زمخت آمریکا


راوی چهره زمخت آمریکا

سیری در زندگی مک کارتی, نویسنده و برنده جایزه پولیتزر

در پس تمام جار و جنجالی که بر سر فیلم جاده به راه افتاده، کورمک مک‌کارتی حضوری برجسته دارد. این نویسنده ۷۶ ساله گریز پا که رمان آخرالزمانی جاده‌‌اش سال ۲۰۰۷ برنده جایزه پولیتزر شد، در آمریکا به عنوان یک شخصیت مهم ادبی از احترامی‌مشابه ویلیام فاکنر برخوردار است؛ از بیشتر مصاحبه‌ها شانه خالی می‌کند، به سفر‌های تبلیغاتی کتاب‌هایش نمی‌رود و با دنیای ادبیات برخورد بسیار خصمانه‌ای دارد.

اگر در زندگی معروف‌ترین منزوی ادبیات آمریکا «جی. دی. سالینجر» به این سو چند صفحه عقب بروید، آن وقت شاهد یک شخصیت متفاوت خواهید بود. دوستان قدیمی‌اش او را به شکل یک آدم شر در میان کولی‌های تنسی در سال‌های ۱۹۶۰ که رفتار‌های شرورانه میان آنها بیداد می‌کرد، به یاد می‌آورند.

با این که در چند سال اخیر تعریف و تمجید‌های زیادی نصیب مک‌کارتی شده، ولی او در بیشتر سال‌های عمر حرفه‌ای‌اش بجز برای تعداد محدودی از علاقه‌مندان و منتقدان، برای دیگران ناشناخته بود. آثار اولیه او که داستان‌هایی سیاه، بدبینانه و پیچیده بودند و در کوهستان‌های آپالاچین رخ می‌دادند، در گمنامی نوشته ‌شده و تقریبا بلافاصله به عنوان کتاب‌های جمع شده در ته انباری با تخفیف فروخته می‌شدند.

شخصیت‌های رمان‌های اولیه او اغلب آدم‌هایی بی‌خانمان و بی‌پول بودند که در کلبه‌هایی فاقد برق بی‌اجازه ساکن می‌شدند و در مناطق دورافتاده یا مکان‌های خالی بیابان‌ها بسختی زندگی می‌کردند. ظاهرا خود مک‌کارتی به چنین زندگی‌ای علاقه‌مند بود و ترجیح می‌داد به جای تغییر شرایطی که در آن قرار داشت، در فقر و نداری زندگی کند. حتی وقتی از شدت فقر و بی‌پولی مجبور شد خودش مو‌هایش را اصلاح کند و در یک دریاچه حمام کند، باز هم هیچ علاقه‌ای به داشتن یک شغل ثابت نشان نمی‌داد و پیشنهاد‌های کاری‌ای را که به او می‌شد، پس می‌زد. همسرش دولیزله یک بار در مصاحبه‌ای گفته بود: «مثلا یک نفر به او زنگ می‌زد و می‌گفت در ازای دریافت ۲ هزار دلار بیاید در فلان دانشگاه درباره کتاب‌هایش سخنرانی کند. ولی او در جواب می‌گفت هر حرفی داشته روی صفحات کتاب‌هایش زده و ما یک هفته دیگر را هم لوبیا می‌خوردیم»!

نفرت او از دنیای ادبیات از شیوه استفاده‌اش از علائم سجاوندی هم پیداست. در نثر نامتراکم و پراکنده او برای دیالوگ‌ها به هیچ‌وجه از علائم نقل قول استفاده نشده است. مک‌کارتی که از به کار بردن علامت آپوستروف هم پرهیز می‌کند، معتقد است: «هیچ دلیلی ندارد صفحه را با علامت‌های کوچک و عجیب و غریب سجاوندی مسدود کنیم.»

مک‌کارتی جدای از این که در مؤسسه سانتافه با دانشمندان دمخور است و یک دوست جدید به نام تامی‌ لی جونز (بازیگر فیلم جایی برای پیرمرد‌ها نیست) پیدا کرده، می‌گوید برادرش دنیس را که یک وکیل با مدرک دکتری زیست‌شناسی است، تنها دوست واقعی خود می‌داند. دنیس یک بار به خود جرا‡ت داد و دلیل توداری او را توضیح داد: «توداری او تقریبا مثل خرافاتی بودن است. او می‌ترسد که با حرف زدن هر چیزی را که تا حالا داشته، خراب کند.»

با این که مک‌کارتی مظهر چهره زمخت آمریکاست، ولی پیشینه خانوادگی او حکایت از ثروتمند بودن دارد. او در تاریخ ۲۰ جولای سال ۱۹۳۳ در شهر پراویدنس (رودایلند) به دنیا آمد. او همراه ۵‌‌هم‌شیر در یک خانه بزرگ در «ناکسویل» (تنسی) بزرگ شد. پدرش در این شهر یک وکیل موفق بود. مک‌کارتی این‌گونه به یاد می‌آورد: «ما آدم‌های پولداری به حساب می‌آمدیم، چون تمام آدم‌های دور و بر ما در آلونک‌های یک یا دو اتاقه زندگی می‌کردند.»

استعداد هنری ذاتی مک‌کارتی (او برخلاف رفتار همیشگی‌اش به خود می‌بالد: «من یک بچه نابغه بودم») باعث شد نقاشی‌هایش در گالری‌های محلی به نمایش گذاشته شوند. او در یکی از نقاشی‌های مورد علاقه‌اش تصویر یک آتشفشان قرمز روشن را کشیده که در حال فوران کردن است و این شاید مقدمه‌ای برای مضمون فاجعه در رمان جاده‌اش بوده است.

او از مدرسه خوشش نمی‌آمد و می‌دانست پدر و مادرش از این بابت از او ناراضی هستند.

می‌گوید: «من بچه‌ای نبودم که آنها در ذهن‌شان مدنظر داشتند.» از آن پس حس بیگانگی‌ای که نسبت به پدر خود داشت به یک شکاف بزرگ تبدیل شد و شاید همین مسأله باعث شد مک‌کارتی نام خود را تغییر دهد.

او که مثل پدرش نام چارلز بر رویش گذاشته شده بود، از این که نام چارلز مک‌کارتی، عروسک معروف چارلی مک‌کارتی را تداعی می‌کرد، متنفر بود. او علی‌رغم ابراز نارضایتی صریح و آشکار پدرش، نام خود را به کورمک تغییر داد.

مک‌کارتی سال ۱۹۵۱ وارد دانشگاه تنسی شد و ۲ سال بعد به نیروی هوایی آمریکا پیوست. پس از استقرار در آلاسکا، مجری یک برنامه رادیویی شد و برای اولین بار در عمرش آثار ادبی را به طور جدی خواند. آثار فاکنر را می‌بلعید. می‌گوید سبک نویسندگی‌اش را بسیار مدیون فاکنر است و «موبی دیک» هرمان ملویل را کتاب محبوب خود می‌داند.

وقتی به تنسی برگشت، نوشتن اولین رمانش به نام «نگهبان ارکید» را شروع کرد. این رمان درباره یک پسر و دو پیرمرد بود که در میان کوه‌نشینان متخاصم ایالت تنسی زندگی می‌کردند. او وقتی در یک انبار قطعات خودرو در شیکاگو کار می‌کرد، نوشتن این رمان را به پایان برد. می‌گوید: «هرگز در مورد توانایی‌هایم شکی نداشتم. می‌دانستم که می‌توانم بنویسم. فقط می‌بایست در کنار نویسندگی، راهی برای امرار معاش پیدا می‌کردم.»

در سال ۱۹۶۱ با همسر اولش لی هولمن که در دانشگاه با او آشنا شده بود، ازدواج کرد. آنها از این ازدواج صاحب یک فرزند پسر به نام کالن شدند. ولی ازدواج آنها دیری نپایید و مک‌کارتی پس از جدایی از همسر اولش به نیواورلینز رفت. از او می‌پرسم آیا هرگز به همسر اولش نفقه پرداخت کرده است؟ او در پاسخ می‌گوید: «با کدام پول؟»

با این که رمان نگهبان ارکید برایش موفقیت مالی به همراه نداشت، ولی ۲ جایزه سودآور برایش به ارمغان آورد. او که با بردن این دو جایزه حسابی پولدار شده بود، راهی سفر اروپا شد و در همین ضمن با همسر دومش آشنا شد. وقتی به تنسی بازگشت، عروسش را به یک مزرعه دامداری در راکفورد برد. دولیزله از آن روز‌ها این‌گونه یاد می‌کند: «او با بیمه هیچ میانه‌ای نداشت. آنقدر یاغی بود که نمی‌توانست مثل آدم‌های دیگر زندگی کند.» مک‌کارتی پس از ۸ سال زندگی مشترک در شب عید مسیح به همسرش گفت: «من دارم می‌روم.» و سوار یک کامیون شد و رفت.

مک‌کارتی همچنان به نوشتن کتاب ادامه داد؛ کتاب‌هایی که خوشایند منتقدان بود، ولی خوانندگان معمولی همچنان نسبت به آنها بی‌تفاوت بودند. کتاب‌های او می‌آمدند و بدون آن که توجهی را به خود جلب کنند، می‌رفتند تا این که در سال ۱۹۸۵ و با انتشار رمان «نصف‌النهار خون» (داستانی پر از خون و خونریزی درباره یک گروه از تبهکاران وحشی در جنوب غربی آمریکا) مورد توجه عموم خوانندگان قرار گرفت. این رمان در یک نظرسنجی در مورد بهترین رمان‌های ربع قرن گذشته که به وسیله یک روزنامه برگزار شد، در جایگاه سوم قرار گرفت.

سرانجام با انتشار رمان «همه آن اسب‌های زیبا» در سال ۱۹۹۲ بود که شهرت رویش را به مک‌کارتی نشان داد. منتقدان می‌گفتند داستان مک‌کارتی در مورد ۲ نوجوان که به مکزیکو می‌روند و در آنجا به زندان می‌افتند، نسبت به داستان قبلی‌اش خطر کمتری داشته است. این کتاب در سال ۲۰۰۰ به یک فیلم سینمایی با نقش‌آفرینی مت دیمون و پنه‌لوپه کروز تبدیل شد، ولی منتقدان سینمایی نقد‌های منفی‌ای بر آن نوشتند. ۲ کتاب بعدی مک‌کارتی باعث شد او خوانندگان وفاداری برای خودش پیدا کند.

مک‌کارتی در حال حاضر روی رمانی کار می‌کند که ماجرای آن در نیو اورلینز دهه ۱۹۸۰ می‌گذرد و داستان آن درباره یک مرد جوان است که درگیر خودکشی خواهرش است. این اولین بار است که مک‌کارتی یک شخصیت مؤنث مهم را در رمانش نشان می‌دهد.

مک‌کارتی از نظر بعضی منتقدان یک نویسنده سرد است که سوژه‌هایش را دور از خودش نگه می‌دارد و نگاه بالینی به آنها می‌اندازد. مک‌کارتی معتقد است یک نفر آن بالا دوستش دارد: «از زمان خلقت حضرت آدم هیچ بشری به دنیا نیامده که خوش‌شانس‌تر از من باشد. هیچ وقت در عمرم پیش نیامده که بی‌پول باشم.»

● مک‌کارتی در ایران

قبل از آن که فیلم «جایی برای پیرمرد‌ها نیست» اثر برادران کوئن به ایران برسد و توجه خیلی‌ها را جلب کند رمانی به بازار کتاب ایران راه یافت که چندان با استقبال مواجه نشد. این رمان جاده نام داشت و نویسنده آن کسی نبود جز کور مک مک‌کارتی. روی جلد رمان نوشته شده بود برنده جایزه پولیتر. با این حال باید مدتی می‌گذشت و فیلم جایی برای پیرمرد‌ها نیست به بازار می‌آمد و بعد رمانی که بر اساسش این فیلم شکل گرفته بود ترجمه و منتشر می‌شد تا نام کورمک مک‌کارتی در بین اهالی کتاب ایران هم سر زبان‌ها بیفتد. برخلاف رمان جاده، رمان جایی برای پیرمرد‌ها نیست در بازار کتاب ایران با استقبال خوبی مواجه شد. با این حال درست در روز‌هایی که این رمان روانه بازار کتاب ایران شد فیلم جاده که براساس رمان دیگری از مک‌کارتی ساخته شده به ایران رسید. حالا از یک سو ۲ رمان از این نویسنده در فضای فرهنگی ایران وجود دارد واز سوی دیگر ۲ فیلمی که بر اساس آنها ساخته شده است.

مترجم: فرشید عطایی

منبع: تایمز لندن



همچنین مشاهده کنید