جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

دو شیرخوار در یک خانه نگنجند


دو شیرخوار در یک خانه نگنجند

وقتی کار بچه ها به حسادت می کشد

برخی از پدرها و مادرها فکر می‌کنند وجود یک فرزند در خانواده دو نفری‌شان کافی است، مدام روش‌های مختلف جلوگیری از بارداری را به کار می‌گیرند تا مبادا یک نفر به جمعیت کره‌ زمین اضافه شود ولی عده‌ای از والدین نیز هستند که با داشتن یک فرزند شیرخوار و بدون برنامه‌ریزی و قصد قبلی دوباره باردار می‌شوند...

این گروه پیش از به‌ دنیا آمدن نوزاد جدید، مدام نگران وضعیت روحی و روانی فرزند اول خود، پس از ظهور یک رقیب کوچک در خانواده هستند و از این موضوع اظهار نگرانی می‌کنند. آنها از این موضوع هراس دارند که فرزند بزرگ‌تر نتواند با حضور یک نوزاد دیگر در خانواده کنار بیاید.

این ترس و واهمه حتی در ماه‌های بعد از زایمان هم ادامه دارد. در این مرحله پدر و مادر با این پیش‌فرض که ممکن است فرزند اول آنها از روی حسادت به نوزاد تازه به دنیا آمده آسیب برساند، مدام اضطراب دارند و سعی می‌کنند نوزاد جدید را از برادر یا خواهربزرگ‌تر خود دور نگه دارند.

گاهی خانواده‌ها آنقدر از این اختلاف سنی کم بین فرزندان می‌ترسند که به‌طور ناخودآگاه از فرزند دوم خود با عنوان فرزند ناخواسته یاد می‌کنند اما به راستی آیا این اختلاف سنی کم تا این حد خطرناک است؟ اگر خانواده‌ای خواسته یا ناخواسته در چنین شرایطی قرار گرفت، راه صحیح برخورد با این موضوع چیست؟

پارسا ۹ ماهه بود که سورنا را باردار شدم. راستش را بخواهید شاید یک بارداری ناخواسته بود. اول پذیرفتن این موضوع کمی برایم دشوار بود. حس می‌کردم که از پس این دو مسوولیت همزمان برنخواهم آمد. بگذریم از مسائل و مشکلات دوران بارداری و عوارض آن که بعضی از آنها هنوز هم باقی مانده است. بالاخره سوم مهرماه سورنا به دنیا آمد. با تمام سختی‌هایی که در این مدت برایم به وجود آمده بود، این اتفاق را دوست داشتم. چون با برادر بزرگ‌ترم ۸ سال اختلاف سن داشتم و هیچ وقت نتوانستیم همبازی‌های خوبی برای هم باشیم. اختلاف سنی کم پارسا و سورنا می‌توانست کمک کند که آنها علاوه بر رابطه خواهر و برادری، دوستان خوبی هم برای هم باشند.

روزهای اولی که به خانه برگشته بودم، پارسا حالت‌های غریبی داشت. انگار دیدن یک موجود دیگر در کنار من آزارش می‌داد. با کنجکاوی به سورنا نگاه می‌کرد. برای اینکه ترسش بریزد، او را روی پایم می‌نشاندم و سورنا را در بغلش می‌گذاشتم. از اینکه می‌دید سورنا هم شیر مرا می‌خورد تعجب می‌کرد. بعد از مدت کوتاهی این حس کنجکاوی و تعجب به رقابت تبدیل شد. هر وقت می‌خواستم به سورنا شیر بدهم، از هر جای اتاق که بود خودش را به من می‌رساند و سعی می‌کرد خودش را در بغلم جا دهد و شیر بخورد. اوایل با این موضوع مشکلی نداشتم که به هر دوی آنها با هم شیر بدهم ولی کم‌کم این کار خیلی خسته‌ام می‌کرد. ضمن اینکه مساله، دیگر فقط رقابت نبود و بیشتر شکل حسادت به خود گرفته بود. پارسا در همین حین که داشت شیر می‌خورد، سعی می‌کرد سینه‌ام را از دهان سورنا بیرون بکشد.

اطرافیان توصیه کردند جلوی پارسا به سورنا شیر ندهم. سعی کردم همین کار را انجام دهم اما باز هم مشکل بود. برای شیردادن به سورنا به اتاق خواب می‌رفتم و در را از داخل می‌بستم. پارسا وقتی می‌فهمید بی‌تابی می‌کرد. پشت در اتاق می‌نشست و گریه‌کنان مرا صدا می‌کرد. وقتی هم که شیردادن به سورنا تمام می‌شد و می‌خواستم به پارسا شیر بدهم، دیگر سینه مرا نمی‌گرفت.

پارسا شب‌ها سعی می‌کرد همیشه طوری کنارم بخوابد که بین من و سورنا باشد. می‌خواستیم تخت پارسا را جدا کنیم ولی آنجا نمی‌ماند. تا فرصت پیدا می‌کرد، می‌رفت و سبد وسایل سورنا را به هم می‌ریخت. وقتی من با پدرش سورنا را بغل می‌گرفتیم او هم شروع به گریه می‌کرد که شاید کسی بغلش کند. به هر بهانه‌ای می‌رفت و در پشه‌بند سورنا می‌خوابید. سعی می‌کرد از شیشه شیر و پستانک سورنا استفاده کند.

کمی بعد که سورنا هم پا گرفت و آهسته‌آهسته به راه افتاد با هم همبازی شدند اما هنوز رفتارهای عجیب و حسادت‌های پارسا ادامه داشت. زیاد اتفاق می‌افتاد که پارسا بی‌دلیل سورنا را هل بدهد تا به زمین بیفتد. موقع بازی پارسا همان وسایلی را می‌خواست که در دست سورنا بود. رفته‌رفته سورنا هم همین حس‌ها را پیدا کرد. مشکل آنها به هیچ‌وجه کمبود محبت نبود. من و همسرم، ساعت‌های زیادی از وقت روزانه خود را به آنها اختصاص می‌دادیم. بیشتر بی‌قراری‌های هر یک از آنها زمانی بود که ما به دیگری محبت می‌کردیم. رفتار پارسا و سورنا نسبت به هم دقیقا مثل دو رقیب شده بود. گاز گرفتن و چنگ انداختن و نیشگون جزو عادت‌های آنها شده بود. مدام باید مراقب می‌بودیم که موقع بازی با هم اختلاف پیدا نکنند که بخواهند دعوا کنند.

این دو، حالا کمی بزرگ‌تر شده‌اند و من و همسرم چندان نگران رفتارهای سابق آنها نیستیم. دعواهای امروز پارسا و سورنا دیگر مانند روزهای نوزادی آنها غریزی نیست و اگر با هم دعوا کنند، عاقلانه‌تر ازگذشته است. از وقتی هم که پارسا به مهدکودک می‌رود، مقدار زیادی از انرژی خود را در آنجا تخلیه می‌کند و کمتر بی‌تابی‌های گذشته را دارد. تنها رفتاری که از گذشته تا امروز در آنها تغییر نکرده و حتی تشدید هم شده، حس حسادتی است که هنوز هم نسبت به یکدیگر دارند.

در این مدت با خیلی از دوستان و آشنایان خود در این مورد صحبت کرده‌ایم و هر یک از آنها هم با توجه به تجربیات خود، راه‌حل‌هایی را به ما پیشنهاد کرده‌اند.

بزرگ‌ترهای فامیل که بیشتر سابقه داشتن بچه‌های با اختلاف سنی کم را دارند، می‌گویند این رفتار بچه‌ها کاملا عادی است و به مرور زمان کم‌کم برطرف خواهد شد.

گروه دیگری می‌گویند کار ما (یعنی من و همسرم) برای سرپرستی دو فرزند با این اختلاف سنی اشتباه بوده. عده‌ای معتقدند که ما می‌توانستیم تربیت پارسا را به مادرم که در نزدیکی منزل ما سکونت دارد بسپاریم. بعضی می‌گویند که رفتارهای حسادت‌گونه پارسا به خاطر توجه بیش از حد ما به او پیش از تولد سورنا بوده که با دنیا آمدن او از نظر محبت احساس خلاء کرده است. تعدادی از دوستان‌مان نیز سفارش کرده‌اند که این مشکل را حتما با مشاور کودکان در میان بگذاریم تا در آینده دچار مشکلات بیشتر نشویم. زیاد نگران اتفاقات گذشته نیستم چون معتقدم گذشته‌ها گذشته. دلواپسی‌ من بیشتر درباره آینده است که نمی‌دانم این حس رقابت و حسادت در فرزندانم برطرف خواهد شد یا نه. پارسا و سورنا الان با هم خیلی دوست‌تر و مهربان‌تر از گذشته هستند ولی همچنان یک بهانه کوچک کافی است تا با هم دعوا کنند. طبیعتا توانایی بدنی سورنا کمتر از پارساست و من و همسرم مجبوریم معمولا طرف او را بگیریم. گاهی حس می‌کنم شاید این جانبداری ما، خود باعث ایجاد اختلاف بیشتر بین آنها شود. لطفا مرا راهنمایی کنید.

پیمان صفردوست

الهه رضائیان