شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
تا انتهای بیراهه
با تمام وجود حس میكردم چیزهای زیادیوجود داد كه حق من است از آنها برخوردارباشم، اما نداشتم... چیزهایی كه میشد به وسیلهآنها زندگی بهتری داشت و مثل خیلیهای دیگرخوب زندگی كرد.
با آرزوهایی كه در دل داشتم، هر روز ازخواب بیدار میشدم و هر روز احساس میكردمچقدر بدبختم، از این كه توان دستیابی به آنچهمیخواهم را ندارم، اما حالا خیلی چیزها راندارم...
خیال میكردم با درس خواندن و دانشگاهرفتن میتوانم به آرزوهایم برسم، ولی این افكارخیلی احمقانه بود. برای رسیدن به آنچه آرزوداشتم مدرك تحصیلی چندان اهمیتی نداشت،حتی با این مدرك نمیتوانستم شغل مناسبی برایخود دست و پا كنم.
مادر سعی میكرد، با نصایح و مثالهایی كه اززندگی این و آن برایم میگفت مرا آرام و راضیكند، ولی فایدهای نداشت. من خودم بودم، بااحساسات، افكار و خیالات منحصر به خودم. مننمیتوانستم مثل او یا بقیه فكر كنم، از نظر او منزیاده خواه بودم، چون دوست داشتم خوببپوشم و خوب بخورم. به نظر او میشد دایم شكمگرسنه را با نان و پنیر، تخممرغ و خیلی شاهانهتر،اشكنه سیر كرد، ولی از نظر من كه در آرزویخوردن پیتزا و مرغ كنتاكی بودم، نمیشد به شكمگرسنه دروغ گفت. از وقتی بابام به خاطر دیسككمر و بعد هم شكستگی لگن خانه نشین شد و مادربه سختی و با دست فروشی در بازار، زندگی رااداره میكرد، وضعمان به همین منوال بود. بابامپیشترها قطعه زمینی داشت و در روستایشانسر زمین خودش كار میكرد، اما پس از آن، سیلدوبار محصولش را خراب كرد و قرص بالا آورد وبعد هم بهخاطر بیماری (ام اس)برادر كوچكترم(جواد)، مجبور شد زمین را بفروشد و راهی شهرشود. اینجا هم كارهای جورواجوری كرد تا چرخزندگیمان بچرخد، خانهای در خیابان(جیحون)اجاره كرده بودیم كه بعدها با شدتگرفتن بیماری (جواد)و بالا رفتن هزینههایدرمانش و كسادی كار و كاسبی بابا، به ناچار بهخیابان مولوی نقل مكان كردیم.
بابا از بنایی، نقاشی تا دستفروشی و شاگردی درمغازه فرش فروشی، همه را انجام داد و دستآخر باربر بازار شد، كاری كه بهخاطر آن ناچاربود كولهای بر دوش بگذارد و بار مردم را گاهی تافاصلههای دور و چندین طبقه ساختمانها بالا وپایین كند. فقط یك بار دورادور او را دیدم كهچطور شانهها و كمر و سرش زیر بار سنگینی كهبرپشت حمل میكرد، خم شده بود و به سختی ونفس نفس زنان در حالی كه دانههای درشت عرقاز پیشانیاش برروی بینی و صورت، شیارهایی بازكرده و روی لباس چروك و كثیفش میچكید،سعی میكرد سربالایی تندی را پشت سر بگذارد.
دلم برای او و مادر و جواد میسوخت. تا قبلاز این كه به تهران بیاییم، هیچوقت آرزوهایم اینقدر رنگی نبودند. من بودم، یك دشت سرسبز ومرغزار و بیشهای كه بوی تازگی علفها و شرشرصدای آب رودخانهای كه در همان نزدیكیپشت خانه چوبیمان به گوش میرسید، همهچیزم بود. گاهی وقتی از دوشیدن گاوها یابازگشت از سر زمین و بردن غذا برای بابا وهمسایهها فارغ میشدم و در طویله روی علوفهنرم دراز میكشیدم، خواب و خیالات قشنگیداشتم كه راضیم میكردند. خوب یادم هست،تابستان كه میشد و مسافران میآمدند، دنبالاتاق و ویلا كنار ساحل و دشت میگشتند، با چهعطشی به آنها نگاه میكردم. كلبه ما كوچك بود وجایی برای اسكان مسافران نداشت ولی خانهدوستم (معصومه)بزرگ و دو طبقه بود و مادرشسالها بود كه زندگیشان را با معصومه كه تنهافرزندش بود، در یك اتاق جمع كرده بود و بقیهاتاقها را به مسافران اجاره میداد. مادرم آرزوداشت روزی برسد كه ما نیز بتوانیم اتاقی داشتهباشیم تا به مسافران اجاره دهیم، اما همین آرزویكوچك نیز دور از دسترس و نشدنی بود.
یكی از همان تابستانهای گرم كه ساحلخاكستری چمخاله پذیرای مسافران زیادی بود،برای نخستین بار اتفاق عجیبی برایم روی داد،چیزی كه مرا به شدت تكان داد و احساس تازه ونگاهی متفاوت از قبل را در من زنده كرد... گاهیخوشبختی در سادگی و ندانستن است، اما تو خودنمیدانی كه خوشبختی...
من رفته بودم تا با معصومه، خانوادهای را بهكلبه زیبای چوبیشان راهنمایی كنم. آن موقعفقط ۱۲ سال داشتم، نمیدانم چطور شد، اما دریك لحظه احساس كردم كه با تمام وجود اسیرشدم. از پلههای چوبی كلبه كه بالا میدویدمحس كردم زیر سنگینی نگاهی هستم، برگشتم به اوچشم دوختم، شاید ۱۸ یا ۱۹ سال داشت، باچشمان سیاه و براق. هنوز نمیدانستم دلدادگییعنی چه، هنوز خیلی برای اینطور احساساتبچه و خام بودم، اما انگار عشق به سراغم آمدهبود. آن خانواده چهار روز در كلبه ساكن بودند وما بدون آن كه قراری بینمان ردوبدل شود، هربعد از ظهر یكدیگر را در باغ نارج
پشت خانه، درمیان بوتههای درشت بابا آدم و درختچههایتمشك ملاقات میكردیم و مینشستیم به یكدیگر وبه سرسبزی اطرافمان چشم میدوختیم و بعدناگهان در تماس دستی كه گلی میچید تا بهدیگری هدیه كند، در یك لحظه لمس كردیمحسی را كه تشنگی خواستنمان را وسعتمیبخشید. من بچه بودم، اما میفهمیدم كه تشنهاو هستم و او كه نوجوانی برومند بود، خوبمیدانست كه چه میخواهد. شاید شانس من بودكه این لحظات هرگز طولانی نشد، زیرا بزرگترها،غریبهها و آشناها، بالاخره كسی از راه میرسید وخلوتمان را برهم میزد. روز آخر رسید، اودواندوان یك نامه كف دستم گذاشت و دستم رابوسید و رفت. بوی عطرش را از لابهلای نامه وپوست مرطوب پشت دستم احساس میكردم...
شاید بعد از خواندن آن نامه و احساس آنرایحه وسوسهانگیز بود كه طومار زندگیم بههمپیچید. دو سال بعد، پشت خانه كوچكمان درچمخاله عروس و داماد جوانی كه خدا تازهدختری به آنها داده بود زندگی میكردند. من باعروس دوست شده بودم و نگین دختر هشتماهه آنها سرگرمیام بود، ولی نمیدانم چه شد كههمه چیز جور دیگری شد. یك روز فخریدخترش را برای زیارت امامزاده و دیدنخانوادهاش به شهرشان برد و من یك ظرف غذابرای (مراد)شوهرش بردم. هیچ وقت تا قبل ازآن درباره او فكری جز آن كه همسایهمان بود،نكرده بودم. به نظرم (مراد)هم بیشتر از مناحساسی درباره این ارتباط نداشت، ولی همیشهدر روی یك پاشنه نمیچرخد. هر دو نگاههایمانبا روزهای قبل فرق داشت. وقتی به خانه برگشتمحس میكردم چیزی در درونم فرو ریخته بود،دیگر حتی به نگین كوچولو و فخری كه دوستم بودفكر نمیكردم. بعد از آن روز، هر روز به بهانهایمن و مراد یكدیگر را میدیدیم، اگر چه رابطهمانچیزی بیشتر از گپ زدن و عبارات عاشقانه رد وبدل كردن نبود. در آنجا كه روستای كوچكی بود،خانواده مراد سرشناس بودند و از عواقب كارمیترسید. من خام، خیال میكردم او به خاطرمن زن و بچهاش را رها میكند، اما عاقبت سه ماهبعد یك روز زن و بچهاش را برداشت و رفت ودیگر هم پیدایش نشد. تا این كه ما حدود یكسال و نیم بعد به تهران نقل مكان كردیم. من فقط۱۶ سال داشتم كه به تهران آمدیم. خاطره دودلدادگی را پشت سرگذاشته بودم و حال با تماموجود دلم میخواست عاشق جوانی باشم كهزندگیش را به پایم بریزد، با این حال از عشق هیچنمیدانستم. حالا دیگر رویاها و آرزوهایم بزرگترشده بودند، دلم میخواست مثل دختراننوجوانی كه میدیدم لباس بپوشم... رنگارنگ.اگرچه بابام پیر و بیمار بود اما خوب میفهمید كهچطور میشود احساسات یك دختر ۱۶ ساله راسركوب كرد.
از وقتی كه ما به تهران آمدیم، من در یكی ازمدارس نزدیك به خانهمان ثبت نام كردم...مدرسه هم جایی بود كه درس میخواندم و همقدم به قدم پا به دنیای تازهای میگذاشتم كه تاقبل از آن برایم بیگانه بود. دو ماهی از سالتحصیلی نگذشته، با (پونه)آشنا و دوست شدم...او دختر عجیب و پرشر و شوری در زنگهایتفریح بود، اغلب تشنه شنیدن حكایتهایجورواجور او و سهیم شدن در خوراكیهایخوشمزهاش بودم.
او یا راست یا دروغ، دائم از دوستی و دوستپسرهای رنگ وارنگش میگفت. این اواخرفهمیده بودم گاهی لاف می زند. او با خیلی ازبچهها مشكل داشت، با بعضیها هم دوست چونجونی بود و با من انگار كه دختر بدبختی را تحتحمایتش درآورده باشد رفتار میكرد، گاهیعكس میآورد و نشانم میداد. دلم میخواستامتحان كنم، دوست داشتم من نیز طعم جوانی رابچشم. مادرم از وقتی كه بابا در دهنه با زار بااتومبیلی تصادف كرد و بعد از كلی دوا و درمان، بالگن و چند دنده شكسته و عود كردن دیسك كمردر خانه بستری شد، با دستفروشی زندگیمان رامیچرخاند. اما با همه این احوال هر از گاهی،میآمد مدرسه، از درسم میپرسید. درسم خوببود و علیرغم آن كه سرو گوشم میجنبید، درسمیخواندم. او هم خیالش راحت بود كه دخترشسر به راه است، ولی پنهانی از او با (پونه)و بعد باجوانی كه او به من معرفی كرد، دوستی نزدیكیپیدا كرده بودم.
خیال كردم تهران بزرگ است، آدمها هر طوركه دوست داشته باشند زندگی میكنند و هراشتباهی هر چقدر بزرگ قابل جبران است. اینجادیگر روستا نیست، تاتو را به خاطر یك نگاهمجازات كنند و زیر تیغ نگاههای سرزنشگرانهخرد شوی. دوست داشتم بدانم (پارتی)رفتنیعنی چه؟ ولی لباس مناسبی نداشتم و خجالتمیكشیدم. پونه كه افكار همه چیز را از چهره وچشمهایم میخواند، یكی از لباسهای خودشرا برایم آورد. حتی بلد نبودم آن را بپوشم. وقتیپوشیدم، خجالت میكشیدم جلوی خود پونهبیایم، خودش آمد داخل اتاق و مرا به زور بیرونآورد، بعد هم سرورویم را آرایش كرد. وقتیچندنخ از موهای نازك زیر ابرویم را برداشتدل توی دلم نبود و نمیدانستم بعد از آن چطورتوی صورت مادر و معلمانم نگاه كنم، اما بعد از آنكمكم فهمیدم هركاری هر چقدر سخت، یكباربرای همیشه آسان میشود. بااو در پارتی شركتكردم و آنجا بود كه خواستم همه چیز را امتحانكنم. درست یادم نیست چه خوردم و چه كردم،اما خوب مید انم كه عقده (فرهاد)آن جوانكمسافر و (مراد)كه مرا ناگهان قال گذاشت و رفترا آن شب با بودن در كنار جوانان دیگر گشودم...
(شروین)را د ر آن جمع خوب میشناختم.میگفتند تزریقی است، اما خوب سرپا بود.خوشبرخورد و خوش پوش كه خوب میدانستراه دست یافتن به دل دخترها چیست. پس ازآن پارتی، من با (شروین)همچنان در تماسبودم، خیال میكردم همه چیز قابل جبران است.همه چیز جز نیستی...
باورم شده بود كه عاشق شدهام. (پونه)دستممیانداخت و میگفت: تو خل شدهای، این همهجوان برازنده، چرا (شروین)؟
شروین شاعره، با احساسه، حرف منومیفهمه، رویاهامون شبیه همه. او آنقدر داشتكه همه را یا دود كند یا د اخل سرنگش بریزد ویكجا محتوی سر سوزن را در عضلهاش خالی كند.نمیدانم چه خیالات بی سروتهی موجب شد كهباور كنم زندگی با معتاد تزریقی كه در یك پارتیشبانه با او دوست شدهام میتواند راه رسیدن منبه آمال طلاییام باشد. بابام، تا لحظه آخری كهعمرش به دنیا بود، راضی به این وصلت نبود.آخرش بازور، مادرم را كه كمرش زیر بار سنگینیزندگی خم شده بود، راضی كردم ناگفتهای برایهم نداشتیم، هر دو میدانستیم نقطه كورزندگیمان كجاست، البته این تصور من بود. تا آنكه ورق برگشت. ما در آپارتمان (شروین)كهپدرش سالها پیش وقتی دانشجوی(دامپزشكی)بود و هنوز درس را رها نكرد ه بودتا برای ادامه تحصیل به آلمان برود، برایشخریده بود، بعدها كه به ایران برگشت و درس وخانواده را رها كرد، در همان آپارتمان زندگیمیكرد. حالا سه ماهی میشود كه بهخاطر شدتیافتن بیماری دربخش عفونی بیمارستانی بستریاست و من تنها در این خانه كه قد همه رویاهایمن بود، به ثانیههای پایانی زندگی و مرگیتدریجی كه با او شریكم میاندیشم...
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت چین سیستان و بلوچستان انتخابات امیرعبداللهیان شورای نگهبان حسن روحانی مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس نیکا شاکرمی
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران باران سازمان هواشناسی آتش سوزی یسنا فضای مجازی پلیس زلزله
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا مسکن تورم بانک مرکزی قیمت دلار حقوق بازنشستگان بازار خودرو دلار ارز ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی سوئد مهران غفوریان رضا عطاران بی بی سی تلویزیون صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه اسرائیل فلسطین روسیه آمریکا ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر جواد نکونام تراکتور بازی لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اینستاگرام اپل ناسا گوگل صاعقه تلفن همراه عکاسی کولر
کبد چرب فشار خون گرما