یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

برادران به کجا می روید...


برادران به کجا می روید...

... به ما گفته بودند، راز قضیه در آن است که چشم ها را ببندیم و به پیش رویم و هر کس که آن را زیر پا بگذارد، بازنده است؛ حتی هر اتفاقی که بیافتد، چون برای آزمودن ماست، نباید چشم ها را باز …

... به ما گفته بودند، راز قضیه در آن است که چشم ها را ببندیم و به پیش رویم و هر کس که آن را زیر پا بگذارد، بازنده است؛ حتی هر اتفاقی که بیافتد، چون برای آزمودن ماست، نباید چشم ها را باز کنید. ما نیز راه افتادیم، به امید این که آن کسی باشیم که برنده ایم. طی مسیر برخی زمین می خوردند، بعضی سرگردان می شدند و بسیاری همچنان ره می پیمودیم.

به ناگاه دوستی که بغلم راه می رفت فریاد زد، آخ، مثل این که پایش به چیزی خورده بود، اما صدایش وحشتناک تر از این ها بود. شاید زمین خورده بود! بنابراین تصمیم گرفتن بی خیال برد شوم و به دوستم کمک کنم، شاید وضعش ناجورتر از آن بود که تصور می کردم و تنها راهم باز کردن چشم ها و نگاه به او بود. او که زمین خورده بود، هنوز با چشمان بسته می خواست بلند شود! وقتی خواستم دستان او را بگیرم تا بلند شود، ناگهان دیدم، خدای من همگی ما چشم بسته به سوی گودالی می رویم!! فریاد زدم، جلو نروید، آنجا پرتگاه است، اما انگار کسی گوشش بدهکار نبود و حتی دوستم که زمین خورده بود، بدون توجه به حرف هایم، دستم را ول کرد و لنگ لنگان با چشمان بسته به سوی پرتگاه حرکت می کرد.

فریاد زدم شما را به خدا چشمهایتان را باز کنید، همگی به سوی دره ای پرت می شوید و می میرید. یکی گفت: این ها خود جزو آزمون است. دیگری کنایه زد، دروغ نگو ما خوب می دانیم که می خواهی ما را فریب دهی تا بازنده شویم و خود برنده شوی. بغل دستی من گفتم، احمق چشم هایت را ببند و فقط حرکت کن، تا کسی نفهمیده که چشمانت را باز کرده ای! و من تنها ایستادم و گریستم و با التماس به آن ها گفتم: باشد من باختم، قبول، اما شما تو را به خدا جلوتر نروید... و چون دیدم که کسی گوشش بدهکار نیست، ایستادم و زانو زدم و ضجه کنان گفتم: برادران به کجا می روید...

کاوه احمدی علی آبادی