چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

عشق توپ


عشق توپ

آن روز مثل بقیه روزها که از مدرسه می آمدم,کیفم را با چند ضربه روپایی محکم انداختم روی طاقچه ناهار مثل همیشه تخم مرغ بود

اون روز مثل بقیه روزها که از مدرسه میومدم،کیفم رو با چند ضربه روپایی محکم انداختم توی طاقچه.ناهار مثل همیشه تخم مرغ بود.توی تمام دوران تحصیل دبستانم تنها چیزی که بهم خیلی فشار می آورد(حتی بیشتر از خود گرسنگی)صدای فیس فیس زودپز همسایمون، محسن اینا بود، که همیشه سر ظهر بوی قرمه سبزیشون آم رو پکر میکرد.اصلاَ انگاری قرار داشتند هر روزی که ننه ما تخم مرغ نیمرو درست میکنه اینا قرمه سبزی بپزند.ما هم چشممون رو میبستیم و با بوی قرمه سبزی ، نیمرو کوفت میکردیم.دیگه از بس سر غذا توی خونه دعوا درست شده بود الکی اعصاب خودم رو خورد نمیکردم.چون میدونستم توی یخچال خونه ما از میوه ها فقط پیاز و سیب زمینی هس و از غذا ها فقط تخم مرغ.اون روز اصلاَ حال و حوصله جرو بحث سر غذا را نداشتم.لقه آخر توی دهنم بود که کفش هام رو پوشیدم و به قرار همیشگی رفتم توی کوچه با محسن و محمد و رضا بازی کنیم.در خونه رو که باز کردم رضا رو دیدم که داره زنگ خونه محمد رو میزنه.از رضا سئوال کردم :

-مگه محمد امروز نوبت بعداز ظهر نبود؟

رضا میخنده و میگه :

آره بعداز ظهری بود ولی امروز امتحان داشتن خودش رو زده به مریضی...

هنوز حرف رضا تموم نشده که از پشت آیفون ، مامان محمد(الهی العفو) مثل اینکه از خواب پا شده باشه با عصباینی میگه : کیه؟

- منم رضا .میخواستم ببینم محمد هست.دفتر ریاضیش رو بگیرم فردا امتحان دارم؟

-ذلیل مرده آخه ساعت ۲ بعداز ظهر نمیگی مردم خوابند؟سر جا مودندشون رو میخوان بذارن رو زمین؟محمد مریضه ؟نمیتونه بیاد بیرون.

و گوشی آیفون رو چنان محکم میذاره که فک کنم جای آیفون خود دیوار تک خورده باشه.

رضا وقتی مطمئن میشه که دیگه زینت خانوم گوشی رو گذاشته سرش رو میبره جلوی آیفون ،دوتا شصتش رو میذاره بقل گوشش،چهار تا انگشت دیگه رو باز میکنه و میگه :واق واق واق.زنیت زاپاتا.

زینت الملوک نصیری متخلص به زینت زاپاتا، مامان محمد zinat zapata:

حوصله هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشت.زنی با یک خال درشت روی گونه چپ.تنها فاکتوری که غیر از هیکل درشت زینت الاغ (ببخشید زینت خانوم) از خواص مختصه این بشر بود همین خالی بود که روی صورتش داشت. این خال که به قاعده یک سکه دوریالی (R<۱ cm)روی صورت زینت خانوم بود تلفیقی بود از دو رنگ قهوه ای و سفید. گویی مثل اینکه یه بند انگشت حلیم عدسی روی صورتش افتاده باشه.از اینکه کسی زیادی بخواد به این خال توجه کنه به شدت بدش می اومد و متناسباَ هرآنکسی که با حلیم عدس نسبتی داشته باشه.علی الخصوص قاسم اقا طباخ محلمون که بعد اون کتک دبشی که از زینت خانوم بواسطه حلیم فروشی نوش جان کرد دیگه شغل شریف حلیم فروشی رو کنار گذاشت و روی شیشه مغازش با فونت "تیتر ۲۵" نوشت :

"به علت مشکلات بوجود آمده از فروش هرگونه هلیم یا حلیم معذوریم.همه نوع آش موجود است"

البته این اولین باری نبود که زینت خانوم در نقش فمنیسیتی ، دست به این حرکات رادیکال میزد.همین چند وقت پیش یکی از دوره گرد های سبزی فروش رو چنان با دمپایی نوازش کرد که طرف فکر کنم برا همیشه تغییر شغل داد.حالا جرمش چی بود؟ما که ندیدیم ولی گفتند زیر سبزیهاش یه ربع کیلویی سنگ بوده و زینت خانوم در نقش مامور تعزیرات با برقراری یک دادگاه خیابانی مرد سبزی فروش را جریمه کرده ،البته از نوع خودش.

ناگفته نماند خود نویسنده نیز از فیوضات زینت خانم بی نصیب نبوده و در مواردی چند به شدت مورد مرحمت سرکار قرار گرفته است.

-میگم راستی رضا اون توپ سه پوسته رو چیکار کردی؟صد بار بهت گفتم یه توپ نگه دار برای روز مبادا.گوش نمیدی خب.

-بابا اون توپ رو که خودت چند وقت پیش زدی رفت وسط خیابون و تریلی مثل گوجه لهش کرد.خیلی حافظه ات خوبه ها.

راستی یادم نبود بگم که یه مشکل کوچیک البته خیلی کوچیک،توی فوتبال بازی کردن من وجود داشت و اون هم مربوط بود به قوزک پا واتصالات آشیل که به قام معروفه و اصولاَ کسی که نتونه شوت های مستقیم به توپ بزنه به قاماقولی شهرت پیدا میکنه.(از لغت نامه دهخدا :قاماقولی اصطلاحی است که به آدم های شوت و پپه نسبت داده میشود)البته بعد ها فهمیدم نه مشکل از قام ها بوده نه از پپه بودن نویسنده بلکه مشکل از چشم ها بود که بعداَ با مراجعه به پزشک مشخص شد نویسنده کمی تا قسمتی لوچ است.که بنظرم این یه حسن باشه تا مشکل.حسن از این لحاظ که وقتی آدم لوچ باشه با یه چشم آسمون رو مبینه و در همون لحظه با یه چشم زمین رو میبینه واینکه آدم بتونه در یک لحظه هم زمین رو ببینه هم آسمون رو چیز کمی نیست.

رضا اومد کنار دیوار بقل تیر برق نشست.یه پوسته پفک اونجا بود برداشت و نشست روش تا مبادا شلوارش خاکی بشه.منم مثل همیشه باان شلوار آبی ورزشی پلاس شدم کنار دیوار.هنوز کامل لندینگ(landing :نشستن هواپیما روی باند فرودگاه)نکرده بودم که یهو توپ چهل تیکه از خونه محمد اینا پرت شد وسط کوچه.رضا مثل ذرتی که بخواد شکوفه بشه از روی زمین پرید طرف توپ و به دنبال توپ محمد هم از بالای دیوار پرید وسط کوچه.همین طور که از جاش بلند میشد گفت :

-خدایی بین بچه محل هاتون با حال تر از من کسی رو دارین که وسط ظهر قید کتک مامانش رو بزنه و همه خطری به جون بخره بیاد پایه فوتبال بشه.

مامان:واژه ای که هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.همه بچه های کوچه مادرشون رو مامان صدا میزدند غیر از من که به مادرم ننه میگفتم و برای این کارم دلیل محکمی داشتم.اول این که مامان ۵ حرف داره و ننه ۴ حرف و این یعنی یک حرف کمتر.حالا شما در تمام زندگیتون نه در طول یکسال هم نه در طول روز چند بار مادرتون رو صدا میزنید؟حداقل ۵۰بار به طور متوسط.(ننه غذا چی داریم؟ننه منو صبح بیدار کن.ننه کیف من کجاست؟ننه بابا کجا رفته .ننه... و )حساب کنید در طول فقط یک روز ۵۰ حرف اضافه تر از بقیه بگین.خب اگه از کلمه ننه استفاده کنین ۵۰ حرف کمتر گفتین و میتونین لااقل ۱۰ کلمه ۵ حرفی بزنید که با احتساب این که هر کلمه ۵ کالری نیرو ببره شما ۵۰ کالری صرفه جویی کردین.باتوجه به اوضاع تورم توی مملکت ما ،۵۰ کالری یعنی یه لقمه جوجه کباب.اگر هر لقمه جوجه کباب ۱۰۰ گرم گوشت مرغ باشه. شما ۷۰۰ تومان (مرغ کیلویی ۷۰۰۰ تومان)صرفه جویی کردی.که مادرتون هم به این امر راضی تره تا اینکه بهش بگی مامان.

دوماَ :اصولاَ مامان به کسی گفته میشه که حدوداَ ۳۰تا ۴۰ سالش باشه،لاغر و جوان باشه،لااقل مانتو بتونه بپوشه،کفش پاشنه بلند بپوشه و...که ننه ما با سن ۶۰ سال هیچ کدوم از فاکتور های فوق رو نداشت که هیچ تازه در بعضی مواقع حذف به قرینه میشد و بجای اینکه مثلاَ بگم :ننه غذا چی داریم؟"میگفتم :"پ غذا چی داریم؟"

از وقتی محمد رو میشناخنتم یادم نمیاد دیده باشم از در خونشون بیاد تو کوچه.چون همیشه در حصر زینت خانم بود و بنده خدا مجبور بود از دیوار بیاد توی کوچه.الحق توی این زمینه به درجه استاد یاری رسیده بود.بهر حال از اون مادر زاپاتا باید یه بچه نینجا عمل بیاد یا نه؟

رضا رفت در خونه محسن تا بتونیم در هیئت دو تا تیم دونفره، لیگ فوتبال رو برگزار کنیم.

محسن هم تا صدای توپ رو شنیده بود مثل برق خودش رو گذاشت توی کوچه.با یه دست لباس ورزشی(گرمکن،شلوار،کفش آدیداس و کلاه)اومد دست داد و هنوز دستش بوی قرمه سبزی میداد.لامصب عجب دست پختی داشت مامانش(توجه که والده محترمه آقا محسن ،مامان بودند وغیر از این کلمه نمیشد ایشان را چیز دیگری صدا زد.شاید مادام)

به هر صورت با دوتا آجر دروازه ها رو ساختیم.با قدمهای محمد هر دروازه ۱۵ قدم.این ۱۵ قدم که میگم استانداردی بود که از طرف بچه های کوچه بالایی صادر شده بود.و چون محمد همیشه با کفشهای باباش که به "کفش ذوب آهنی" معروف بود بازی میکرد فقط باید محمد دروازه ها رو استاندارد میکرد. از این آجر تا اون آجر "۱۵ قدم با کفش های ذوب آهنی بابای محمد".

تیم یک: من و محمد با شلوار کردی های مشکی که پاچه های شلوار در جوراب بود و پیرهن های پیچ اسکن(pichesken: نوعی پارچه)زرشکی و زرد.

تیم دو :محسن و رضا با شلوار ورزشی آبی،محسن با کلیه تجهیزات ورزشی حتی ساق بند

و محسن بدون آنها فقط با کفش هایی همرنگ کفش های محسن.

و اما عشق :

سحر...

چراش رو نمیدونم ولی هر وقت به این اسم میرسم حتی الان،مجبورم بعدش سه تا نقطه بگذارم.شاید بخاطر اینه که حرفی برای گفتن ندارم.اصلاَ راستش رو که بگم نصف زندگی ما خرج "سحرها" شد.همین این سحر بود هم بعدی ها.البته غیر از یکیش که سولماز بود.

اصلاَ هرچی سحر من تا حالا دیدم قدش بیشتر از ۱۶۰ سانت نبوده(L<۱۶۰cm) {البته چشم خواهر برادری }

بابای سحر از جانبازای شیمیایی جنگ بود.اکثر اوقات یا ماسک میزد یا بیمارستان بود.خانواده سحر متشکل بود از سحر ودوتا برادرش سعید و سامان که اگه یه لحظه بهم فرصت بدید الان براتون به ترتیب سن میچینم.

بله : سعید(دوسال از ما بزرگتر)،سامان(که هم سن ما بود)،سحر(که هشت سال از ما کوچیکتر بود).

اون روز مثل همیشه سحر با اون دو چرخه کوچکش که دوتا چرخ کوچیک دیگه به تایر عقبش متصل بود تا مبادا تعادلش بهم بخوره از کوچه ما رد میشد.چرخش یه سبد داشت که با اون میومد در مغازه آقا مرتضی و خرید میکرد و داخل اون سبد میذاشت.خونه سحر دقیقاَ پنج تا خونه بالاتر از ما بود.امان از این عدد پنج که بعدها این عدد پنج وارونه شد و ما رو وارونه کرد به معنای حقیقی کلمه.مادر سحر موقع زایمان سحر از دنیا رفته بود و اینطور که ما شنیدیم گفتند خاله سحر پیراهن مادر سحر رو پوشیده و به سحر شیر داده بود.و بعدها خاله سحر شد مادرشون.

اون روز محمد عجیب پاس های خوبی میداد.دوتا گل از تیم محسن عقب بودیم.در یک حرکت فوق حرفه ای ۲ متری گل محسن اینا بودیم که محمد پاس داد.رفتم عقب و با تمام دقت به طرف دروازه شوت کردم.توپ چرخید و مثل بقیه موارد کات برداشت و چنان رفت به طرف چپ که فکر کنم جزو محالات باشه حتی روبرتوکارلوس هم بتونه همچین شوتی بزنه.البته من چون زیاد اهل فوتبال نیستم غیر از کارلوس کسی رو نمیشناسم ولی فکر نمیکنم در تاریخ فوتبال کسی چنین شوتی با کات ۹۰ درجه زده باشه.(sin ۹۰ ^۲/cot ۴۵ *cos^۲ ۳۰ =?)گمان میکنم شوتی که زدم منحنیش از یه چنین تابعی پیروی میکنه که سئوال کنکور همون سال رشته ریاضی فیزیک بود.منحنی توپ از نقطه عطف خودش گذشت و در ماکزیمم نسبی قدر مطلق تابع مشتق پذیر فوق چنان به صورت سحر اثابت کرد که کلهم جلوبندی صورت و سپر و گل گیرو همه رو آورد پایین.شاید در مثل های بزرگتر ها شنیده باشید که میگن یارو از ترس ...(کار ۲ رو انجام داد)این دقیقاَ همون چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.محسن و رضا و محمد در عرض جیک ثانیه مثل فیلم های ژاپنی غیبشون زد و من موندم و سحر که زار زار گریه میکرد.هرچنداین صحنه سحر و من ، سالها بعد تکرار شد اما بالعکس.سحر ایستاده بود و من زار زار گریه میکردم...

طبق حقوق مصنفین و نویسندگان از این مرحله داستان بایستی به سبک وسیاق دیگری پیگیری شود.بنظر خود نویسنده از آنجا که داستان ،مجموعه ایست از آلام و دردهای درونی هر مخاطب،بی شک این داستان هم باید از این قاعده پیروی کند و مطابق با میل مخاطب پیش برود. ولذا مطابق با میل مخاطب :

سحر گریه میکرد و من هراسان به سمت سحر.یک آینه تمام صورت سحر را در دنیایی از آرزوهای خودم دیدم.دوزانو روی زمین نشستم و صورت اشک آلودش را با دو دست گرفتم.یک دقیقه تمام دنیا ساکت شده بود.تنها چشمان من وبود و چشمان سحر.یک دقیقه سکوت به احترام یکی از سلسله عشق های پاک دنیا.این لحظه از زندگی مثل همان لحظه های کارتون فوتبالیست ها بود که در یک لحظه که سوباسائوزارا بازیکن اسبق این باشگاه میخواست به سمت دروازه شوت کند چندین و چند قسمت میگذشت و سوباسا همچنان در فکر بود و نصرالله مثقالچی مدیر دوبلاژ این مجموعه بود که فقط میگفت :"بقیه داستان در قسمت بعدی.."و قصه ما نیز چنین بود.اشک های سحر که روی دستان من غلت میخورد و روی پیراهنم میریخت.همه چیز در همان یک لحظه رخ داد.

یک آن شدن این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

تیتراژپایانی مدار صفردرجه-شعر از افشین یداللهی

اما دریغا که هیچ داستانی نباید به خواست خواننده پیش برود و لذا نویسنده مجبور است داستان را آنچنانی که رخ داده برای شما نقل کند نه آنچه خواننده دوست دارد.چرا که اینچنین داستانهایی دیگر به نام داستان قابل خواندن نیست.لذا با تمام احترامی که برای خوانندگان محترم قائلم باید اعلام کنم آنچه در پاراگراف قبل خواندید مربوط به این داستان نمیشود و تنها زاییده تخیلات نویسنده از ذهن ماجراجوی مخاطب است.پس اگر همچنان پیگیر داستان هستید اصلیت داستان را در ادامه مطابق با میل نویسنده دنبال کنید و بعد در نقدهایتان بگویید نویسنده دیکتاتوری داستان مینویسد:

محسن و رضا و محمد در عرض جیک ثانیه مثل فیلم های ژاپنی غیبشان زد و من ماندم و سحر که زار زار گریه میکرد.با اخلاقی که از داداش های سحر سراغ داشتم تنها راه چاره را فرار از معرکه دیدم.بهمین خاطر برای اولین بار در زندگیم تصمیم به فرار گرفتم و آنچنان مرگبار میدویدم که فکر نمیکنم در المپیک لندن هم کسی اینچنین دویده باشد.در توصیفاتی که بعداَ رفقای گرامی برایم توضیح دادند اینچنین آمده بود که پاها به طور متناوب به پشت گوشها اصابت میکرده .بعدها محمد که از ترس پریده بود روی پشت بام خانه شان و شاهد ماجرا بوده میگفت دخترک بیچاره چرخش را برداشت و با چشم گریان رفت خانه شان.

وقتی مطمئن شدم سحر از کوچه خارج شد از پشت دیوار سرکوچه بیرون آمدم وبرای محمد سوت زدم تا بیاید و شاید چاره ای برای این مصیبت ببیند.بقیه دوستان هم مثل تمام اتفاقاتی که بنده را تنها میگذاشتند رفتند و از خانه هایشان بیرون هم نیامدند.محمد از قبلتر ها هم مردانگی خود را در رفاقت ثابت کرده بود.محمد به همان روش نینجایی از دیوار پرید پایین وهمینطور که پشت سرش را نگاه میکرد که مبادا سحر با پدرش من و او را با هم ببینند دوان دوان به سمت من آمد و گفت :

- خاک بر سر قاماقولیت کنند.آخه آی کیو تو دومتری دروازه بودی چطوری اینطور محکم کوبیدی که توپ ۱۸۰ درجه کات برداره؟

- جان محمد اصلاَ نمیدونم چطور شد. بنظرم میاد توپ نامیزون بود.

- این یه توپ نامیزون بود.اون یکی توپ که فرستادی زیر ماشین چی؟اون توپی که زدی تو شیشه خونه آقا مرتضی و بعد پارش رو انداختند تو کوچه چی؟اون ها هم نامیزون بود؟

توپ سه پوست همانطور افتاده بود وسط کوچه،نزدیک ماشین من ودر فاصله ای دورتر نزدیک خانه محسن،عده ای از بچه های نسل سوم کوچه منتظر توپ بودند.ماشینم را به یک نیم دور به سمت در خانه بردم.طوری که چرخ ماشین روی توپ نرود.درحین اینکه عجله داشتم که کسی جعبه شیرینی داخل ماشین را نبیند حواسم هم بود که روی توپ نروم.از ماشین پایین آمدم تا درب خانه را باز کنم و مثل روباهی که مرغ دزیده باشد ماشین را سریع و قبل از باخبر شدن همسایه ها از موضوع داخل خانه بگذارم.توپ چند قدمی بیشتر با من فاصله نداشت.درست همانجایی که سالها پیش توپ را شوت کردم و به صورت سحر خورد.روی پای چپم تکیه کردم و پای راستم را بالا بردم که زیر توپ بزنم.هنوز پایم به توپ نخورده بود که محمد در حالی که با نامزدش قصد خارج شدن از منزل را داشت فریاد زد:

- اکبر، جون مادرت صورت ما رو بپا...

به محمد نگاه کردم و با خنده ای سلام و احوالپرسی را شروع کردیم.محمد با دختر خاله اش نامزد کرده بود و حالا غیر از محمد ،من هم از جمع مجردهای کوچه قرار بود امشب کم بشوم.محمد دزدگیر ماشین را زد.نامزدش را به سمت ماشین هدایت کرد و به طرف من آمد.هرکاری کردم زاویه دید محمد سینی شیرینی داخل ماشین را نبیند نشد.همین که رسید و دست داد با اولین نگاه سینی گل زده شیرینی را دید.سرش را کج کرد و گفت:

- بارکلا..بارکلا..حالا دیگه یواشکی؟

- نه بابا این رو برای سر مزار گرفتم.

-آخه پروفسور کسی سینی شیرینی مزار رو گل میزنه؟.تازه امشب هم که شب یکشنبه است.نکنه حاجی خدابیامرز رو توی قبرستون ارمنی ها خاک کردین؟.

مثل همه کارهاش جک بود.خندیدم و در حالی که دست راستم را روی شانه چپ محمد میگذاشتم با حالت التماس گفتم :

- جون من بیخیال.همونیه که تو فکر میکنی.ولی نه به باره نه به دار .تازه قراره امشب بریم حرف بزنیم.

محمد در حالی که سرش را تکان میداد آهنگ معروف شادی ما ایرانی ها را زمزمه کرد :

کوچه تنگه بله... دوماد ملنگه بله...

دست به زلفاش نذارین ....که خیلی خنگه بله...لالالالای لای لالای لا لا لا لا لا ی لای لالای

دیدم اگر الان جلوی زبانش را نگیرم آبرو برایم باقی نمیگذارد.گفتم :

- بابا دمت گرم تو قرار شد آبرو داری کنی .

-الانم اگه بگی طرف کیه قول میدم صدام در نیاد.بذار ببینم انگار کار خیلی دلیه.

- آره دلیه .خیالت راحت شد؟

- خب این عروس خوش قدم کیه که تونسته توی اون پاره آهنی که توی سینه توست جا کنه؟

به توپ اشاره کردم و گفتم :

- یادته همین جا یه پاس گل دادی؟

- آره

-یادته کیا بودیم.من فراری شدم بعد از اون شوت...

-آره که تا شب توی قبرستون موندی.

- خب کیا بودیم توی کوچه؟

-یاقمر بنی هاشم.نکنه ننه رضا رو میخوای بگیری.

وقتی محمد این جمله را گفت باهم زدیم زیر خنده.مادر رضا چند ماهی بود که از پدر رضا جدا شده بود و به یک پیرمرد اصفهانی شوهر کرده بود و این دست مایه طنز محله شده بود.

-نه بابا ننه رضا کیه.یادته تو پاس گل دادی؟

- آره

-یادته من زدم به گل؟

-اون توپ که اون روز وارد دروازه نشد.خورد توی صورت.....

و محمد مثل لحظه ای که نیوتن قانون جاذبه را کشف کرد،چشمانش گرد شد و گفت :

- آهان از اون لحاظ .آره یادمه.زدی به گل...نکنه الانم این شیرینی مال اون گله؟

- گفتم بله .فعلاَ که اون گل قراره زندگی ما باشه.

آرام آرام خنده از روی چهره محمد پاک شد.چشمانش را با زوایه به زمین دوخت و گفت :

- امشب قراره بری خواستگاریش؟

-آره ؟چطور؟مگه چیزی شده؟

-هیچی میگم یعنی به نظرت سن و سالش کم نیست برای تو؟

-نه اتفاقاَ دنبال اختلاف ۵ تا ۸ سال بودم.این هم که همه شرایطش با ما جوره.وضع مالیشون در حد ماست.فرهنگشون با ما یکیه.مذهبی هم که هستند.دل ما هم که بد جور توی دامش افتاده.

- آخه ....

- آخه چی؟

- جان اکبر اگه کسی غیر از تو بود اینو نمیگفتم ولی...

محمد آدم شوخی بیجا نبود.اول فکر کردم پای رقابت در میان باشه ولی یادم افتاد دقیقاَ همین الان نامزد محمد داخل ماشین نشسته است.محمد میخواست ادامه بدهد که نامزدش بوق ماشین را به نشانه اعتراض زد تا محمد به طرف ماشین برود.

محمد از من خداحافظی کرد و گفت :

- قبل از اینکه بری یه زنگ بهم بزن کار واجب دارم.یادت نره ها.

پیش خودم فکر کردم شاید میخواهد حرفی از اخلاق پدر سحر بزند.اینکه مثلاَ فلان اخلاق را دارند.خسیس اند و...

بهر حال حرف محمد مانع نشد تا ذره ای از تصمیمم برای خواستگاری سحر کم بشود.به سعید دوستم که در گلفروشی کار میکرد زنگ زدم و گفتم :

-سعید جان دلم میخواد یه دسته گلی درست کنی که با وانت بیام ببرم.

سعید خندید و با "چشم "جانانه ای جوابم را داد.

حالا ساعت ۸ بود و یک ساعت دیگر باید به خانه سحر میرفتیم.شبی که بارها و بارها خوابش را میدیدم.شبی که قرار بود صبح امید زندگی من بشود.

به محمد زنگ زدم و قرار شد با ماشین سراغ محمد بروم.به خانه خاله محمد که حالا مادر زن محمد شده بود.

وقتی به جلوی خانه خاله محمد رسیدم،محمد آنجا ایستاده بود.مثل کسی که منتظر حرف مهمی باشد.اما چرا ناراحت بود؟

محمد بعد از یک احوالپرسی ساده و خشک ،صندلی جلو نشست و بدون هیچ مقدمه ای گفت :

- از حرفایی که امشب میزنم فقط من اطلاع داشته باشم و تو و خدا.باشه؟

- باشه بابا.زود بگو الان یه ایل منتظرن من برم خونه.زود بفرما.

محمد دستش را در جیبش کرد و گفت:

-این گوشی موبایل رو میشناسی؟

-آره خب.این مثل گوشی محسنه.دست تو چیکار میکنه؟

-دقیقاَ گوشی محسنه.دو هفته پیش ازش خریدم

-خب.حالا چی؟پول کم داری؟طوری نیست خودم با محسن حرف میزنم.

- نه عزیز.بگیر این پیام ها رو بخون.

گوشی موبایل را از محمد گرفتم و یک سری مسیج های عاشقانه ای که گویا بین یک دختر و پسر رد وبدل شده بود.پشت سر هم خواندم.پیامهایی که با "عزیزم..گلم...دلبندم...بهترینم و.."همین ضمیرهای تکراری عاشقانه شروع میشد.

-خب.حالا ما رو سننه؟حالا نمیشد بذاری یه شب دیگه بگی مثلاَ محسن دوست دختر داره؟اینکه چیز عجیبی نیست.از این بچه پولدار هرچی بگی میاد.

رضا سری تکان داد و گوشی را از من گرفت.

- میدونی این پیام ها رو کی داده به محسن؟

-نه.نمیخوامم بدونم.حتماَ یکی از این حوری های بهشتی اصفهان.

- نخیر .عروس خوش قدم شما.

هنوز این جمله محمد تمام نشده بود که انگار کسی یک سطل آب یخ روی سرم میریخت.آب دهنم را قورت دادم و با اضطرابی که هیچ وقت قابل وصف نیست گفتم :

-محمد الان وقت این خوشمزگی ها نیست.برو پایین کار دارم.

محمد سرش را پایین انداخت و گفت :

- کاش دروغ بود.بقرآن وقتی گفتی میخوای اینجا بری خواستگاری،مغزم سوت کشید.مگه من غیر از تو باکی توی این کوچه رفاقت عیاق دارم.با اون محسن بی شرف؟

حرف محمد تکانم داده بود ولی نمیخواستم باور کنم.نگاهم را از روی محمد برداشتم و به عروسک آویزان جلوی ماشین خیره شدم.محمد ادامه داد:

- تهش رو در آوردم مثل اینکه این رفاقت از طرف یارو بوده.البته محسن بی تقصیر نبوده ولی این یارو هم خودش کرم داشته.

برمیگردم وبه محمد نگاه پر از عصبانیتی می اندازم

- ببخش اینو گفتم ولی جان خودم حقیقته.سند محکمترش رو هم دارم.

و موبایل را کمی بالاتر گرفت.با موس چند حرکت انجام داد و صفحه موبایل را رو به من گرفت:

- این هم سند محکمش.

سند بسیار محکمی بود.عکسی از محسن و سحر که در یک پارک انداخته بودند.هر دو لبخند زنان.هر دو شاد و هر دو عاشق.

بی اختیار سرم روی فرمان ماشین میرود و اندازه تمام فکرهایی که در زندگی نکرده بودم فکر توی ذهنم می آید.

خوشحالی مادرم که بعد از سالهای مرگ پدرم یک لباس نو پوشیده بود.دسته گلی که عید قرار بود پر از آنتریوم ولیلیم بسازد.ادکلنی که از آقای آبدار صرفاَ برای این شب خریده بودم.چشم های سحر.صبح هایی که زاغ او را از در خانه تا مدرسه شان چوب میزدم.توپ.من.محسن.محمد.امشب.خواستگاری.سحر.من.محسن.سحر.من.من.من.من.من و....

و حرف های محمد که در این بلبشوی افکار من قصه میگوید:

-قرار بود قبل از اینکه گوشی را بخرم یک هفته بصورت امانت پیشم باشه.هرچی مموری گوشی را پاک میکردم باز کامل تخلیه نمیشد.رفتم پیش یه موبایل فروشی.گفت این یه سری اطلاعات مخفی داره.برات ریکاوری کنم.منم خیلی از حرفاش سر در نیاوردم گفتم هرکاری بلدی بکن.بعد که طرف موبیال رو بهم داد دیدم این پیام ها و یه سری عکس داخل یه پوشه بود و...

ومن هنوز سرم روی فرمان است و در فکرم که خواستگاری.من محسن.سحر.توپ.گل.توپ.سحر.من.من.من.من..

کاش امشب یک تریلیر ترمز ببرد و روی ماشین من برود.امشب باید بمیرم.(بخشی از داستان عشق توپ از مالک شیخی زازرانی)

مالک شیخی زازرانی