شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

قلمرو فلسفه


قلمرو فلسفه

نویسنده این مقاله بر این عقیده است كه, تا در قلمرو فلسفه, یعنی در قلمرو كوشش برای تفكّر واضح و جامع درباره ماهیّت جهان و مبادی رفتار آدمی, گام می زنیم پیش فرض های اسطوره ای و دینی را در كار نمی آوریم , انسان را چیزی بیش از یك ساختار فیزیكی پیچیده نمی بینیم, بنابراین, هرگونه انسان مداری خطاست

نویسنده این مقاله بر این عقیده است كه, تا در قلمرو فلسفه, یعنی در قلمرو كوشش برای تفكّر واضح و جامع درباره ماهیّت جهان و مبادی رفتار آدمی, گام می زنیم (پیش فرض های اسطوره ای و دینی را در كار نمی آوریم), انسان را چیزی بیش از یك ساختار فیزیكی پیچیده نمی بینیم, بنابراین, هرگونه انسان مداری خطاست. لازمه این سخن این است كه جهان هستی برای آدمی ساخته و پرداخته نشده است و آدمی چیزی جز جزء كوچكی از این جهان نیست; جهانی كه خودش دارای معنا و هدفی نیست و, در نتیجه, آدمی نیز, كه جزء آن است, معنا و هدفی ندارد كه قابل كشف باشد. اگر معنا و هدفی در زندگی انسان باشد چیزی است كه خود انسان آن را جعل می كند نه كشف. به پرسش (فلسفه چیست؟) پاسخی واحد نمی توانیم داد, زیرا واژه های (فلسفه) و( فیلسوف) به شیوه های متعدّد به كار رفته اند. چنان كه برخی فلسفه را مانند یك دین مایه تسلّی خاطر می انگارند و فیلسوف را كسی می پندارند كه ضربات و لطمات زندگی را با شكیبایی تحمّل می كند. این معنای فلسفه با شیوه كاربرد (فلسفه) از سوی دانشگاهیان, از جمله خود من چندان ربطی ندارد. اگر وقتی كه در بازی كریكت با نخستین ضربه اَوْت می شوم, (فیلسوفانه) رفتار نكنم, این سبب نمی شود كه احساس كنیم كه اصلاً صلاحیت فیلسوف دانشگاهی بودن را ندارم. واژه فلسفه به معنای پیشنهادی من اساساً بیان گر كوششی برای (تفكّر واضح و جامع) درباره ماهیت جهان و مبادی رفتار است. كوتاه سخن این كه فلسفه در درجه نخست به این مسئله می پردازد كه چه چیزی در جهان هست و ما چه كاری باید در آن بكنیم. توجه داشته باشید كه من گفته ام فلسفه بیان گر كوششی برای (تفكّر واضح) و (جامع) است. عبارت (تفكّر واضح) با مفهوم رایج فلسفه چونان تحلیل زبانی یا مفهومی, و عبارت (تفكّر جامع) با مفهوم رایج دیگری از فلسفه چونان بازسازی عقلانی زبان آن سان كه ابزاری برای بیان كل علم فراهم سازد, گره خورده است.۱ مثلاً, ممكن است كسی زیست شناسی را به شیوه ای خاص تحلیل كند و بگوید, چنان كه من نیز خواهم گفت, موجودات زنده, از جمله انسان, صرفاً ساختكار (مكانیزم)های بسیار پیچیده فیزیكی ـ شیمیایی اند. این شخص هم چنین می تواند فیزیك را دانش سامان دهنده و پیش بینی كننده تجربه های حسی بداند. بیایید برای پیش رفت بحث بپذیریم كه تفكّر وی در این خصوص واضح است, اما جامع نیست. او در مقام یك زیست شناس می تواند انسان را چونان یك ساختكار, بخشی از طبیعت, شیئی درشت واره۲ و در كنش و واكنش با محیط خود بپندارد. اما در مقام یك فیزیك دان می تواند این جهان بزرگ طبیعت را صرْفاً از جمله تجربه های بالفعل و بالقوه موجودات با شعور بداند و بنابراین, می تواند طبیعت را به معنایی درون انسان قرار دهد.۳ برای جامع اندیشی نیز باید طرز فكری بیابد تا وی را قادر سازد كه هم به عنوان زیست شناس و هم به عنوان فیزیك دان بیندیشد. شیوه تفكّر جامع احتمالاً شیوه ای است كه همه رشته های نظری۴ را در ارتباطی هماهنگ با یكدیگر قرار می دهد. اما ممكن است دریابیم برخی از حوزه های گفتمان, همچون الهیات را نمی توانیم با علوم گوناگون هماهنگ سازیم و هرگونه كوششی برای ایجاد این نوع هماهنگی ممكن است به تخطّی از منطق یا حقایق علمی بینجامد یا مستلزم گفتن سخنی گزاف و ناموجّه باشد. (برای نمونه به ناموجّه بودن نظریه ای توجه كنید كه مدعی است تبیین ماشین انگارانه تكامل۵ از طریق انتخاب طبیعی۶ و جهش۷ عمدتاً درست است, اما در خصوص انسان كه به او نفس جاودانه ای فراافزوده اند, گسستی ویژه هست.) در این صورت, چنین شاخه های خلاف قاعده ای از گفتمان باید مردود واقع شوند و بخشی از بازسازی طرح واره مفهومیِ كلی ما را تشكیل نخواهند داد. فعلاً همین مقدار درباره (ماهیت جهان) یا بخش (جهان بینی) فلسفه كفایت می كند. اكنون اجازه دهید اندكی نیز به بخش دوم فلسفه بپردازیم كه با مبادی رفتار سر و كار دارد…. چنان كه در فلسفه جدید عموماً پذیرفته شده است امكان ندارد بتوانیم قضایای مربوط به (بایدها) را از قضایای صرفاً مربوط به (هست ها) استنتاج كنیم. از این نكته نتیجه می گیریم كه فلسفه عام به هیچ رو نمی تواند مبادی رفتار را به وضوح تعیین كند.با این همه, فیلسوفان با خرده گیری تحسین برانگیزشان بر كسانی كه اخلاق را از ماهیت جهان استنتاج می كنند (به ویژه با خرده گیری بر آن دسته از زیست شناسان كه اخلاق را بر نظریه تكامل و مانند آن استوار می سازند) خواسته اند بر این حقیقت سرپوش نهند كه باورهای عام فلسفی و علمی ما ممكن است تأثیر فراوانی بر مبادی اخلاقی ما بگذارند; مثلاً اگر یكی از مبادی رفتار ما این باشد كه باید آن چه را خدایی انسانْ وار, ما را به رعایتش امر فرموده, انجام دهیم, و اگر در جهان بینی ما جایی برای چنین خدایی وجود نداشته باشد, پس باید از این مبدأ رفتار دست بشوییم یا دست كم باید دلیل دیگری برای پای بندی به آن بیابیم. من در این [گزینش] كه خصلتی طبیعت گرایانه دارد نمی خواهم به مسئله كلی مشروعیت یا نامشروعیت الهیات بپردازم. الهیات را فقط برای این مثال زدم كه به صورتی گویا نشان دهم متافیزیك می تواند در اخلاق تأثیر داشته باشد. ما یقیناً نباید از محال بودن استنتاج (باید) از صِرْفِ (هست) به این موضع دفاع ناپذیر برسیم كه دیدگاه های عام فلسفی و علمی ما ارتباطی با دیدگاه های اخلاقی مان ندارند.

فلسفه و حذف بی معنایی

من پیشنهاد كرده ام كه فلسفه را به معنای كوشش برای دست یابی به دیدگاهی كل نگر درباره جهان بگیریم. فلسفه بدین معنا در ویژگی موقتی بودن با علوم مشترك است. ما هرگز نباید بپنداریم كه حتی اجمالاً به حقیقت نهایی دست یافته ایم, زیرا علوم به ناچار امور ناشناخته ای برای ما پدید می آورند و ما ممكن است ناگزیر شویم, حتی در عام ترین اندیشه های خود به بازنگری های مهم دست بزنیم. با این همه, می توانیم امیدوار باشیم كه تبیین كل نگرانه ما درباره جهان از تبیین مبتنی بر فهم متعارف به حقیقت نهایی نزدیك تر خواهد بود. در سال های اخیر برخی قائل شده اند كه ما در فلسفه, برخلاف علم, با تفكیك صدق از كذب سر و كار نداریم, بلكه با تفكیك (معنا) و (بی معنایی) سر و كار داریم. طبق این تصور از فلسفه, ما فیلسوفان وظیفه نداریم بگوییم كه جهان به واقع چگونه چیزی است; این كار را باید به دانشمندان و مورخان بسپاریم. كاری كه می توانیم بكنیم و به ویژه به جهت تعلیم و تربیتی كه دیده ایم, در خور تخصص ماست, این است كه همگام با دانشمندان و مورخان, دست كم خود را از سخنان خطا مصون داریم تا در دام بی معنایی ای نیفتیم كه حتی به حدّ خطای معقول نیز نرسیده است. اجازه دهید مفهوم بی معنایی را با مثالی از كتاب آلیس در سرزمین عجایب روشن كنم.۸ فرض كنید كسی می آید و می گوید كه سر گربه ای را جدا از بدن دیده كه میومیو می كرده و چشمك می زده است. در چنین موردی من آماده خواهم بود كه گفته او را باور نكنم و آن را كذب بدانم. من احساس می كنم كه گفته او را می فهمم; یعنی می دانم یك چنین حادثه ای كه شخص مذكور خبرش را داده, چگونه حادثه ای است; اما باور ندارم كه چنین حادثه ای هرگز رخ داده باشد یا رخ بدهد. خبر او با بسیاری از باورهای مطمئنی كه دارم, به ویژه با باورهای مربوط به حوزه فیزیولوژی جانوری ناسازگار است. اكنون بیایید فرض كنیم كه آن كس خبر نداده كه سر خود گربه را به تنهایی دیده, بلكه فقط خنده را به تنهایی دیده است, حتی نه دهن خندانی جدا از سر را, بلكه فقط خنده ای تنها را دیده است. در این مورد, من اصلاً معنای سخن او را نمی فهمم. اگرچه به صدق این خبر او باور ندارم, به هیچ وجه آماده نیستم كه بگویم سخن او را می فهمم. برعكس, خواهم گفت خبری كه داده, بی معناست, نه صادق است, نه كاذب, و بنابراین, حتی نمی توانم دروغش بپندارم. باری, تردیدی نیست كه جمله هایی هستند كه معنادار می نموده اند, اما معلوم شده است كه بی معنا هستند. من متعاقباً به یكی از آن ها اشاره خواهم كرد. بنابراین, اگرچه اظهارات فیلسوفان سنتی (مثلاً درباره موضوعات سه گانه و مشهور خدا, آزادی و جاودانگی) مانند خنده بدون گربه, آشكارا بی معنا نیستند, با این همه, ممكن است بی معنا باشند. در این جا به جمله ای اشاره می كنیم كه كاملاً با اصطلاحات آبرومندانه ریاضی محض بیان شده و در نگاه نخست ممكن است برای برخی از خوانندگان (با این فرض كه پیش تر به آن برنخورده باشند) كاملاً معنادار بنماید, هرچند ممكن است تا حدّی خشك و انتزاعی باشد. این جمله را اولین بار برتراند راسل از خودش ساخته كه به پارادكس راسل مشهور است. جمله این است: (مجموعه همه مجموعه هایی كه عضو خودشان نیستند, عضو خودش است.) به نظر می رسد مجموعه های بسیاری از اشیا عضو خودشان نیستند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 5 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.