شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مضمون سازی در شعر بیدل


مضمون سازی در شعر بیدل

نوشته زیر, خلاصه ای است از فصلی از کتاب «کلید در باز» که به تازگی روانه بازار شده است

نوشته زیر، خلاصه ای است از فصلی از کتاب «کلید در باز» که به تازگی روانه بازار شده است. این کتاب، در ۳۵۰صفحه از سوی انتشارات سوره مهر در تهران به چاپ رسیده است. کتاب، دو پاره به ظاهر مستقل و در باطن مرتبط دارد. بخشی از آن، شرحی است بر چند غزل ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل و بخشی دیگر، بحثی درازدامن است درباره ابهام و دشواریابی شعر او.

به راستی این «مضمون» چیست که شاعران مکتب هندی چنین مشتاق آن اند و بر سر مضامین تازه یا مسروقه، مفاخره ها و مجادله ها می کنند. و باز بیدل در این میان چه رفتاری دارد و مضامین شعرش تا چه حد مایه پیچیدگی شعرش شده است؟

چنان که از شعر مکتب هندی برمی آید، «مضمون» به واقع یک نکته یا خاصیت غریب است که در چیزی وجود دارد ولی تاکنون کشف نشده است؛ یا در خیال شاعر می تواند ساخته و پرداخته شود. مهم ترین خاصیتش این است که اگر شعر را از حلیه هنرآوریهای زبانی، تصویری و موسیقیایی نیز فارغ سازیم، مضمون با آن باقی می ماند. مثلا وقتی ابوطالب کلیم می گوید:

بدنامی حیات، دو روزی نبود بیش

گویم کلیم با تو که آن هم چسان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل از جهان گذشت

لطف این دو بیت، تنها در وزن و قافیه و تصویر نیست و بیت ها به واقع چندان تصویری ندارد. آنچه سخن را زنده ساخته است، مضمونی است که اگر به نثر هم گفته شود «از دو روز عمر، یکی را باید صرف دل بستن و دیگری را باید صرف دل کندن از دنیا کرد» خالی از لطف نیست.

آنچه که از مفهوم مضمون دریافت می شود، شعر فارسی هیچ گاه خالی از آن نبوده است. ولی از مکتب وقوع به بعد، بسامد آن به طرز چشمگیری بالا می رود و در مکتب هندی به اوج می رسد. صائب استاد مضمون پردازی است و بیدل بدون هیچ تردیدی وامدارش است، چنان که بسیاری از مضامین او را باز به شکلی دیگر پرورانده است.

ولی این باور عمومی که بیدل مضمون سازی را به افراط کشانده و شعر را به معما بدل ساخته است، درست به نظر نمی آید. به واقع بیدل کمتر از صائب و دیگر هندی سرایان در بند مضمون سازی است و غالب اوقات شعر را به سوی یک سلسله دریافتهای اشراقی و عرفانی می کشد. آنچه در شعر بیدل نمود دارد، بیش از وفور مضامین، غرابت آنهاست. او از مضامین رایج دور می شود و نکته هایی می یابد که از سویی با مفاهیم عرفانی نزدیک است و از سویی اغراقهایی شدیدتر از معمول دارد.

در واقع سایه نوعی نگرش عرفانی بر بیشتر آثار بیدل دیده می شود و حتی مضامین معمول شعرش هم بسا مواقع نمکی از عرفان دارد، آن هم با گرایش وحدت وجودی ابن عربی و پیروان او. همین قضیه، ابن مضامین را غالباً مه آلود و رازگونه کرده است. بسیاری از مواقع در شعر او روابطی میان عاشق و معشوق دیده می شود که از نوع رایج در عصر خودش نیست. مثلا در این بیت، پای نهادن در راه معشوق ناجایز دانسته می شود و این، سخنی است غریب.

ادب نیست در راه او پا نهادن

اگر سر نمی بود، لغزیده بودم

به واقع این راه را باید با سر رفت، نه با پای. پس لغزش آنجاست که سری برای پیمودن راه در کار نباشد.

حال این بیت دشوار دیگر را ببینید که در آن برخلاف انتظار، خاموشی، گستاخی دانسته می شود.

دل عاشق به استغنا نیرزد

خموشی وضع گستاخانه کیست؟

عاشقی که خاموش می نشیند، گویا خود را بی نیاز از معشوق دانسته است و این خالی از جسارت نیست. عاشق می باید تقاضا و ناله کند.

شاعر ما گاهی حتی به امور اخلاقی و معاشرتی نیز از دید عرفانی می نگرد و مضمونی خلاف معمول می پرورد. مثلا در اینجا شکرکردن را کاری ناشایسته می داند، چون حتی لب گشودن هم در آن مقام خلاف تسلیم است و ناپسند.

لب گشودن انحراف جاده تسلیم بود

شکر هم گر راهبر شد، شکوه پرداز آمدیم

به همین ترتیب، نگاه کردن به سوی معشوق نکوهیده می شود، با آن که همه شاعران این نگاه را غنیمت می دانند.

زصد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم

ادب پرورده عشقم، نگه را ناله می دانم

و بالاتر از آن، در بیتی حتی عبادت را هم گناه می شمارد، چون این عدم ناچیز، در برابر آن وجود مطلق هر چه پیش نهد، گستاخی است.

غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت؟

زما اگر همه آهنگ سجده است، گناه است

در مضامین شعر بیدل، به ویژه در عالم عشق و عرفان، غالبا باید منتظر خلاف آمد عادت بود. در اینجا عبادت گناه است؛ سکوت گستاخی است؛ عتاب عاشق به معشوق ترحم است؛ شاعر از دعا فرستادن به معشوق پرهیز دارد؛ پاره شدن نامه اش خرسندش می کند؛ اظهار ندامت بسیار، ناپسند است. گویا متناقض نماییهای بیدل از حوزه تصویر در گذشته و به حوزه معنی و مضمون هم رسیده است، چنان که در این بیتها می بینیم.

وفایم خجلت ناقدردانی برنمی دارد

اگر بر آبله پا می نهم، دل می کند در دم

فکر استعداد خود کن، فیض، حرفی بیش نیست

صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام، شام

بی دماغی مژده پیغام محبوبم بس است

قاصد، آواز دریدنهای مکتوبم بس است

زاهد! تو هم برافروز شمع غرور طاعت

رحمت در این شبستان پروانه گناه است

به حیرتگاه وصل، افسون هجران عالمی دارد

فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی

هیچ کس قدر زندگی نشناخت

وصل ما مردن انتظار نبود

رسوایی عاشق به ره یار، بهشتی است

ای کاش در این کوچه به چنگ عسس افتم

نامحرم کرشمه الفت کسی مباد

باب ترحمیم، زمانی عتاب کن

عتاب بحر رحمت، جوش عفوی دیگر است اینجا

گناه بی گناهی چند نابخشیدنت نازم

ای غره تمیز! وبال جهان تویی

آیینه بشکن و همه را بی گناه گیر

طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است

تا کجاها صافی ظاهر برد زنگش زدل؟

دوری مقصد به قدر دستگاه جست وجوست

پاگر از رفتار ماند، جاده منزل می شود

تهمت کش ابرام شد افراط ندامت

عبرت عرقی کرد کز این بزم حیا رفت

ملاحظه می کنید که این مضامین، ذاتاً پیچیده است و درک شان نیز نیاز به نظر دقیق، فکر باریک و آشنایی با مضامین آشنا در شعر بیدل دارد. این دشواری وقتی بیشتر می شود که شاعر از تفصیل به اجمال می گراید و بخشی از مضمون را ناگفته می گذارد. به واقع خالیگاهی میان اجزای بیت باقی می ماند که باید توسط خواننده پر شود. بیتهایی از این دست البته بسیار نیست، ولی بعضی شان به اندازه کافی دشوار است، چون دو مصراع گسسته از هم به نظر می آید و باید آنها را با جمله ای ارتباطی به هم پیوست.

با درشتان، ظالمان هم بر حساب عبرت اند

سنگ اگر مرد است، جای شیشه سندان بشکند

سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست

چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است

ای فضول و هم عقبا! آدم از جنت چه دید؟

عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان می شود

مضمونهای شعر بیدل وقتی پیچیده تر می شود که با دیگر عوامل دشوارساز همراه باشد. به طور کلی سختی فهم شعر بیدل در همین است که هیچ گاه مطمئن نیستیم با فقط یک عامل ابهام آفرین روبه روییم. این بیت را ببینید که به ظاهر هیچ گرهی در کارش نیست.

از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار؟

چشم واکن، غنچه بادام وا خواهد شدن

در آغاز به نظر می آید که می گوید «چرا از بهار غفلت کرده ای؟ نگاه کن که غنچه بادام وا می شود.» ولی همه مضمون این نیست، که اگر این بود بی نمک بود و ارزش سرایش نداشت. نکته این است که غنچه بادامی که باز می شود می تواند همان چشم معشوق نیز باشد. به واقع می گوید «پلکهای تو پرده ای است که بر روی بهار بسته ای. وقتی چشم بگشایی، غنچه بادام (چشم تو) وامی شود.»

محمدکاظم کاظمی



همچنین مشاهده کنید