یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

جعبهٔ آرزو


جعبهٔ آرزو

هرالد همان طور كه به همسر جذابش كه درخشش نور آفتاب كُرك های بور كنار گونه اش را چون گُل برگ های بهاری شاداب و جوان نشان می دادخیره شده بود گفت داره یادم می یاد, دربارهٔ آن دست نوشته ها با ویلیام بلیك بحث می كردیم

اَگنس‌ هیگینز وقتی‌ متوجه‌ علت‌ شادی‌ و حرف‌های‌ بی‌سر و ته‌ شوهرش‌هرالد شد كه‌ او مشغول‌ خوردن‌ آب‌پرتقال‌ و اُملت‌ صبحانه‌اش‌ بود. اگنس‌ درحالی‌ كه‌ سعی‌ می‌كرد مربای‌ آلبالو را روی‌ نان‌ِ تُست‌كرده‌اش‌ بكشد پرسید:دیشب‌ چی‌ خواب‌ دیدی‌؟

هرالد همان‌طور كه‌ به‌ همسر جذابش‌ كه‌ درخشش‌ نور آفتاب‌ كُرك‌های‌بور كنار گونه‌اش‌ را چون‌ گُل‌برگ‌های‌ بهاری‌ شاداب‌ و جوان‌ نشان‌ می‌دادخیره‌ شده‌ بود گفت‌: داره‌ یادم‌ می‌یاد، دربارهٔ‌ آن‌ دست‌نوشته‌ها با ویلیام‌ بلیك‌بحث‌ می‌كردیم‌.

اگنس‌ در حالی‌ كه‌ سعی‌ می‌كرد اعتراض‌ و خشمش‌ را پنهان‌ كند پرسید: ازكجا فهمیدی‌ ویلیام‌ بلیك‌ بود؟

هرالد كه‌ از ناراحتی‌ او تعجب‌ كرده‌ بود گفت‌: «خُب‌ معلومه‌ از روی‌عكسش‌.»

چه‌ می‌توانست‌ بگوید؟ در سكوتی‌ عمیق‌ می‌سوخت‌ و قهوه‌اش‌ رامی‌نوشید و با حسادتی‌ كه‌ چون‌ غاری‌ تاریك‌، هر لحظه‌ در وجودش‌ بزرگ‌ وبزرگ‌تر می‌شد می‌جنگید. این‌ عقده‌ مثل‌ یك‌ غدهٔ‌ بدخیم‌ سرطانی‌ سه‌ماه‌پیش‌، از همان‌ شب‌ ازدواج‌شان‌، پیش‌ از این‌كه‌ به‌ رؤیاهای‌ هرالد پی‌ ببردشروع‌ به‌رشد كرده‌ بود. شب‌ اول‌ ماه‌ عسل‌شان‌، دم‌دمای‌ صبح‌ هرالد متوجه‌شد كه‌ اگنس‌ در آغوشش‌، آرام‌ و بی‌صدا به‌ خوابی‌ عمیق‌ و بدون‌ رؤیا فرورفته‌ و از این‌ بابت‌ تعجب‌ كرد. در حالی‌ كه‌ اگنس‌ از لرزیدن‌ و حركت‌ یك‌بارهٔ‌دست‌ هرالد ترسیده‌ بود، مادرانه‌ او را صدا زد، چون‌ تصور می‌كرد هرالد باكابوس‌ وحشتناكی‌ درگیر است‌، اما هرالد با عصبانیت‌ از این‌كه‌ اگنس‌ بیدارش‌كرده‌ بود سرش‌ داد كشید و خواب‌آلود گفت‌: «نه‌، من‌ فقط‌ داشتم‌ اول‌ِ قطعهٔ‌امپراتور را اجرا می‌كردم‌، باید دستم‌ را برای‌ اولین‌ كُرد بالا می‌بردم‌، كه‌ بیدارم‌كردی‌!»

اوایل‌ ازدواج‌شان‌ اگنس‌ از خواب‌های‌ روشن‌ و واضح‌ هرالد لذت‌ می‌بردو هر روز از او می‌پرسید كه‌ دیشب‌ چه‌ خوابی‌ دیده‌؛ هرالد هم‌ با اشتیاق‌ جزءبه‌جزء خواب‌هایش‌ را تعریف‌ می‌كرد، گویی‌ همهٔ‌ آن‌ها به‌ راستی‌ اتفاق‌ افتاده‌بودند.

او با رغبت‌ و از روی‌ حوصله‌ می‌گفت‌: «من‌ در میان‌ انجمن‌ شاعران‌امریكایی‌ معرفی‌ می‌شدم‌، ویلیام‌ كارلوس‌ ویلیامز رییس‌ آن‌جا بود، كُت‌زمختی‌ پوشیده‌ بود؛ او را كه‌ می‌شناسی‌، او كه‌ Nantucket را نوشته‌ و رابینسن‌جفرز كه‌ شبیه‌ سرخ‌پوست‌ها است‌، درست‌ مثل‌ همان‌ عكسی‌ كه‌ در كتاب‌گُلچین‌ ادبی‌ هست‌ و بالاخره‌ رابرت‌ فراست‌ كه‌ یك‌باره‌ وارد جمع‌ شد وحرف‌ بامزه‌ای‌ زد كه‌ باعث‌ خندهٔ‌ همه‌ شد. یك‌باره‌ صحرای‌ زیبایی‌ دیدم‌ كه‌سرخ‌ و ارغوانی‌ بود و هر یك‌ از سنگ‌ریزه‌هایش‌ مثل‌ لعل‌ و یاقوت‌ كبودمی‌درخشید و از خود نور می‌پراكند. یك‌ پلنگ‌ سفید با رگه‌های‌ طلایی‌ هم‌،آن‌طرف‌تر در نهری‌ آبی‌ و زلال‌ ایستاده‌ بود، به‌طوری‌ كه‌ پاهای‌ عقبش‌ لب‌ِرودخانه‌ و پاهای‌ جلویی‌اش‌ آن‌طرف‌ بودند و مورچه‌های‌ قرمز از دُم‌ِ پلنگ‌بالا می‌رفتند و تا پشت‌ و حتی‌ چشم‌هایش‌ را پوشانده‌ و خط‌ طویلی‌ ساخته‌بودند، و این‌طوری‌ از عرض‌ رودخانه‌ می‌گذشتند.»

اگر به‌ عنوان‌ اثری‌ هنری‌ به‌ رؤیاهای‌ هرالد دقت‌ می‌كردید می‌دیدید كه‌همهٔ‌ این‌ها تحت‌ تأثیر مطالعهٔ‌ آثار هوفمان‌، كافكا و ماه‌نامه‌های‌ ستاره‌شناسی‌،به‌جای‌ خواندن‌ روزنامه‌ها بود كه‌ تخیلات‌ او را پررنگ‌ و به‌ گونهٔ‌حیرت‌آوری‌ قوی‌ كرده‌ بودند. اما هرالد به‌ مرور زمان‌ به‌ این‌ خواب‌ها عادت‌كرده‌ بود و به‌نوعی‌ تصور می‌كرد آن‌ها جزء جدانشدنی‌ تجربیات‌ بیداری‌اش‌شده‌اند؛ همین‌ هم‌ اگنس‌ را عصبانی‌ می‌كرد. اگنس‌ احساس‌ می‌كرد از او دورشده‌ است‌. گویی‌ هرالد یك‌سوم‌ از زندگی‌اش‌ را میان‌ مراسم‌ جشن‌، افسانه‌ها،موجودات‌ افسانه‌ای‌ و عالم‌ شادی‌ می‌گذارند و اگنس‌ هرگز جایی‌ بین‌ آن‌هانداشت‌، مگر این‌ كه‌ وانمود می‌كرد.

هفته‌ها می‌گذشت‌ و اگنس‌ بیشتر در لاك‌ خودش‌ فرو می‌رفت‌. اگرچه‌هیچ‌وقت‌ خواب‌هایش‌ را برای‌ هرالد تعریف‌ نمی‌كرد، چون‌ بیهوده‌ بودند واو را می‌ترساندند. بیشتر آن‌ها تاریك‌ یا پر از اشكال‌ درهم‌ و مبهم‌ بودند؛ امامسأله‌ این‌ بود كه‌ او حتی‌ نمی‌توانست‌ آن‌ها را بعد از بیداری‌ به‌یاد آورد؛ حتی‌شاید از این‌ شرم‌سار بود كه‌ بخواهد صحنه‌های‌ شكسته‌بسته‌ و ترسناكی‌ رابرای‌ هرالد تعریف‌ كند؛ زیرا می‌ترسید همین‌ هم‌ بر قوهٔ‌ تخیلش‌ تأثیر منفی‌بگذارد. خواب‌های‌ اندك‌ و كسل‌كنندهٔ‌ او در برابر خواب‌های‌ باشكوه‌ هرالدچنگی‌ به‌ دل‌ نمی‌زدند. برای‌ مثال‌ چه‌طور می‌توانست‌ به‌ او بگوید: «خواب‌دیده‌ام‌ در حال‌ سقوط‌ از یك‌ بلندی‌ هستم‌. مادرم‌ مُرد و من‌ بسیار اندهگین‌شدم‌. و یا تعقیبم‌ می‌كردند، اما من‌ قدرت‌ فرار نداشتم‌.» واقعیت‌ این‌ بود كه‌اگنس‌ به‌ هرالد حسادت‌ می‌كرد، چون‌ دنیای‌ رؤیاهایش‌ او را سرخورده‌ وسركوب‌ می‌كرد.

اگنس‌ از خود می‌پرسید كه‌ چرا روزهای‌ سرخوشی‌ِ كودكی‌اش‌ را كه‌ به‌فرشته‌ها ایمان‌ داشت‌ فراموش‌ كرده‌ است‌؟ دست‌كم‌ می‌خواست‌ بداند از كی‌خواب‌هایش‌ تا این‌ اندازه‌ زشت‌، تاریك‌ و بی‌رؤیا شده‌ بودند. او تنهاهفت‌سالگی‌اش‌ را به‌ خاطر می‌آورد كه‌ خواب‌ سرزمین‌ جعبه‌های‌ رؤیایی‌ رامی‌دید كه‌ آن‌جا روی‌ درختان‌، جعبه‌های‌ آرزویی‌ می‌رویید كه‌ هر وقت‌ نُه‌باردور درخت‌ می‌گشتی‌ و آرزویت‌ را زمزمه‌ می‌كردی‌ یكی‌ از جعبه‌ها از شاخهٔ‌درخت‌ پایین‌ می‌افتاد و آرزویت‌ را برآورده‌ می‌كرد. یا این‌كه‌ یك‌بار خواب‌دید علفی‌ جادویی‌ و سه‌شاخه‌ مثل‌ زرورق‌ها و روبان‌های‌ كریسمس‌ هر یك‌به‌ رنگ‌های‌ قرمز، آبی‌ و نقره‌ای‌ در صندوق‌ پستی‌ انتهایی‌ خیابانی‌ كه‌ به‌ خانهٔ‌آن‌ها می‌رسید روییده‌اند. در خوابی‌ دیگر، او و برادر كوچك‌ترش‌ مایكل‌، درحالی‌ كه‌ كاپشن‌ پوشیده‌ بودند، روبه‌روی‌ خانهٔ‌ سیمانی‌ ددی‌ نلسن‌ ایستاده‌ وریشه‌های‌ درخت‌ افرایی‌ را كه‌ مثل‌ مارهایی‌ به‌هم‌پیچیده‌ و در زمین‌ قهوه‌ای‌فرورفته‌ بودند تماشا می‌كردند. اگنس‌ دست‌كش‌ پشمی‌ سفید و قرمزی‌پوشیده‌ بود، كه‌ یك‌دفعه‌ دید از توی‌ فنجانی‌ كه‌ در دست‌ داشت‌ برف‌چسبناكی‌ به‌ رنگ‌ فیروزه‌ای‌ جاری‌ شد. اما این‌ها تنها خواب‌های‌ دوران‌سرخوش‌ كودكی‌ او بودند. كی‌، چه‌وقت‌، آن‌ رؤیاهای‌ پر نقش‌ و نگار وصادقانه‌ از او دور شدند؟ و به‌ چه‌ دلیل‌؟

در حین‌ِ خوردن‌ِ صبحانه‌، هرالد بی‌هیچ‌ خستگی‌ به‌ شمردن‌ دوبارهٔ‌رؤیاهایش‌ ادامه‌ داد. یك‌بار پیش‌ از آشنایی‌ با اگنس‌ هنگامی‌ كه‌ زندگی‌ قدری‌با ناراحتی‌ و افسردگی‌ هم‌راه‌ شده‌ بود، خواب‌ دید كه‌ روباهی‌ قرمز در حالی‌كه‌ قصد فرار از آشپزخانه‌ را داشت‌ پاك‌ سوخت‌ و دُم‌ زیبایش‌ سیاه‌ شد و ازتمامی‌ زخم‌های‌ بدنش‌ خون‌ راه‌ افتاد. بعدها پس‌ از این‌كه‌ هرالد با اگنس‌ازدواج‌ می‌كند در زمانی‌ مناسب‌ محرمانه‌ به‌ او می‌گوید كه‌ آن‌ روباه‌ به‌گونه‌ای‌اعجاب‌آور دوباره‌ بهبود یافته‌ و دم‌ زیبایش‌ به‌ حالت‌ اولیه‌ بازگشته‌ و غازوحشی‌ سیاهی‌ را به‌ هرالد هدیه‌ كرده‌ است‌. هرالد شیفتهٔ‌ رؤیای‌ روباهش‌ شده‌بود، به‌ همین‌ دلیل‌ هر چند وقت‌ یك‌بار این‌ خواب‌ را نقل‌ می‌كرد. اما خواب‌اردك‌ماهی‌ غول‌آسای‌ او بیش‌ از بقیه‌ بامزه‌ بود. یكی‌ از صبح‌های‌ شرجی‌ وگرم‌ ماه‌ اوت‌ هرالد به‌ اگنس‌ گفت‌: «آن‌زمان‌ كه‌ من‌ و پسرعمویم‌ آلبرت‌ به‌ماهی‌گیری‌ می‌رفتیم‌ به‌اندازهٔ‌ یك‌ تنگه‌ اردك‌ماهی‌ گرفتیم‌؛ دیشب‌ خواب‌دیدم‌ همان‌جا مشغول‌ ماهی‌گیری‌ هستیم‌ و بزرگ‌ترین‌ اردك‌ماهی‌ را كه‌فكرش‌ را بكنی‌ به‌ دام‌ انداختیم‌؛ این‌ باید پدربزرگ‌ همان‌ اردك‌ماهی‌ باشد كه‌پیش‌ از این‌ گرفته‌ بودیم‌.»

یك‌دفعه‌ اگنس‌ همان‌طور كه‌ شكر را توی‌ قهوه‌اش‌ می‌ریخت‌ با پكری‌گفت‌: «وقتی‌ بچه‌ بودم‌ خواب‌ قهرمانی‌ را دیدم‌ كه‌ لباس‌ رنگ‌ به‌ رنگی‌ پوشیده‌بود؛ لباسی‌ آبی‌ با شنلی‌ قرمز و موهایی‌ سیاه‌، مثل‌ یك‌ شاه‌زاده‌ زیبا بود. من‌همراهش‌ به‌ آسمان‌ پرواز كردم‌ و صدای‌ باد را از بغل‌ گوشم‌ می‌شنیدم‌ و اشكی‌را كه‌ بی‌اختیار روی‌ گونه‌ام‌ می‌ریخت‌ حس‌ می‌كردم‌. ما از روی‌ آلاباماگذشتیم‌. می‌توانم‌ بگویم‌ كه‌ همان‌ آلابامای‌ روی‌ نقشه‌ بود، با همان‌ كوه‌های‌عظیم‌ و سرسبز.»

هرالد پاك‌ منقلب‌ شده‌ بود. پرسید: «چی‌؟ تو دیشب‌ خواب‌ دیدی‌؟» لحن‌آدم‌های‌ پشیمان‌ را داشت‌. زندگی‌ رؤیایی‌اش‌ چنان‌ او را گرفته‌ بود كه‌ دیگرنمی‌توانست‌ حرف‌های‌ همسرش‌ را برای‌ بهتر شناختن‌ او بشنود. باز به‌صورت‌ زیبا و جذاب‌ او نگاه‌ كرد و همان‌ علاقه‌ای‌ را كه‌ روزهای‌ اول‌ازدواج‌شان‌ به‌ او پیدا كرده‌ بود حس‌ كرد.

در یك‌ آن‌، اگنس‌ از حُسن‌نیت‌ او تعجب‌ كرد. چندی‌ پیش‌ او یك‌ كپی‌ ازنوشته‌های‌ فروید را كه‌ هرالد مخفی‌ كرده‌ بود و در آن‌ مراحل‌ خواب‌ راتوضیح‌ داده‌ بود خوانده‌ بود؛ نوشته‌هایی‌ كه‌ هرالد هر روز صبح‌ آن‌ها را به‌دقت‌ مرور می‌كرد. اما حالا او همهٔ‌ آن‌ها را دور ریخته‌ بود و مجبور بودصادقانه‌ به‌ مشكلش‌ اعتراف‌ كند.

اگنس‌ با صدایی‌ آرام‌ و غم‌زده‌ مقُر آمد: «من‌ هیچ‌ خوابی‌ نمی‌بینم‌. دیگه‌هیچ‌ خوابی‌ نمی‌بینم‌.»

هرالد كه‌ نگران‌ شده‌ بود و سعی‌ می‌كرد او را دل‌داری‌ دهد ادامه‌ داد:«شاید، اما تو فقط‌ نمی‌دانی‌ كه‌ چه‌طور از نیروی‌ تخیلت‌ استفاده‌ كنی‌. بایدتمرین‌ كنی‌. سعی‌ كن‌ چشم‌هایت‌ را ببندی‌.»

اگنس‌ چشم‌هایش‌ را بست‌.

هرالد امیدوارانه‌ پرسید: خوب‌ حالا بگو چی‌ می‌بینی‌؟

اگنس‌ وحشت‌ كرد. او هیچ‌چیز نمی‌دید. با صدایی‌ لرزان‌ گفت‌: «هیچی‌،هیچ‌چیز به‌جز تاریكی‌.»

سیلویا پلات‌

برگردان: رؤیا بشنام‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید