جمعه, ۲۸ دی, ۱۴۰۳ / 17 January, 2025
مجله ویستا

دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر


دو سال با فرخی یزدی در زندان قصر

به مناسبت هفتادودومین سال درگذشت محمد فرخی یزدی

زنده یاد فرخی از دوستان مرحوم پدرم شیخ یحیی کاشانی بود و در زمانی که او روزنامه طوفان را منتشر می کرد، پدرم رییس هیات تحریریه روزنامه ایران بود و گاهی جلسات دوستانه ای با بعضی دیگر از روزنامه نگاران، مانند مرحوم صفوی مدیر روزنامه "کوشش" و معتمدالاسلام رشتی مدیر روزنامه "وقت" و... داشتند. من که در آن زمان شش یا هفت سال داشتم گاهی همراه پدرم به این مجالس می رفتم ولی البته از صحبت های آن ها چیزی نمی فهمیدم.

سال ها بعد، هنگامی که دانشجو بودم و برای مطالعه به کتابخانه ملی، که در آن زمان در خیابان ناصر خسرو و در ضلع جنوب شرقی دارالفنون قرار داشت، می رفتم دوره روزنامه طوفان را مطالعه کردم و با افکار فرخی آشنا شدم. انتشار این روزنامه از شهریور ۱۳۰۰ شروع شده بود و یکی از چپ ترین روزنامه های آن دوران محسوب می شود. هر روز و در هر شماره یک رباعی از خود فرخی در بالای ستون وسط صفحه اول، یعنی جایی که حالا روزنامه ها مهم ترین عنوان ها یا خبرها را می گذارند، به چاپ می رسید. این رباعی ها عموما حاوی گزنده ترین انتقادهای سیاسی و اجتماعی بود. یکی از این رباعی ها که پس از شصت و چند سال هنوز آن را به یاد دارم چنین بود:

از یک طرفی مجلس ما شیک و قشنگ

از سوی دگر عرصه به ملیون تنگ

قانون و حکومت نظامی و فشار

این است حکومت شتر گاو پلنگ

همچنین اغلب در پایین صفحه اول غزلی که باز از خود فرخی بود چاپ می شد. موضوع این غزل ها هم عموما سیاسی و انتقادی بود. مثلا در یکی از این غزل ها این ابیات به چشم می خورد:

هست ز درباریان دو دسته و دایم

دولت ما می شود از این دو مشکل

دسته اول جسور، اما خائن

دسته دوم فکور، اما مهمل

یا در غزل دیگری آورده بود:

به انتخاب چو کاری نمی رود از پیش

به پورکاوه بگو فکر انقلاب کند

روزنامه طوفان به زودی با مشکلاتی مواجه شد. یکبار آن را توقیف کردند و فرخی مجبور شد خودش آن را زیر بغل بگیرد و در خیابان های تهران بفروشد. بار دیگر خودش را زندانی کردند، اما فرخی با وجود این دشواری ها چند سال به انتشار آن ادامه داد. فرخی در جریان انتقال سلطنت از قاجاریه، از رضاشاه طرفداری می کرد. در دوره هفتم به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد. ولی در مجلس با انتقادات شدید خود از بعضی اقدامات دولت موجب نارضایی شاه را فراهم آورد. شدیدترین نطق او در رد لایحه ای بود که به بانک شاهی انگلیس اجازه می داد در ایران زمین و اموال غیرمنقول بخرد.

فرخی این لایحه را با جریان ورود کمپانی هند شرقی به هندوستان مشابه دانست و گفت این لایحه مقدمه مستعمره کردن ایران است و با تصویب آن فاتحه استقلال ما خوانده شده است. پس از آن دیگر به او اجازه ورود به مجلس را ندادند و پس از پایان عمر دوره هفتم چون مصونیت فرخی از بین رفته بود و امکان داشت او را بازداشت کنند، پنهانی از ایران گریخت و به شوروی رفت. لیکن چون در مسکو هم محیط را با افکار خود مساعد نیافت به آلمان پناهنده شد.

● فرخی را فریب می دهند

در این هنگام یکی از دانشجویان ایرانی در آلمان بر اثر تضییقاتی که سفارت ایران در برلن و سرپرستی دانشجویان ایرانی برایش ایجاد کرده بودند، خودکشی کرد و این امر موجب اعتراض شدید دانشجویان ایرانی و روزنامه های هوادار آن ها شد و کار به دادرسی کشید. در این دادگاه دانشجویان معترض اظهار داشتند در ایران آزادی وجود ندارد و حکومت استبدادی برقرار است، به طوری که نمایندگان مجلس نیز تامین ندارند تا عقیده خود را ابراز کنند. آن ها فرار و پناهنده شدن فرخی را به عنوان دلیلی ارائه کردند. دادگاه فرخی را احضار کرد و فرخی صحت گفته دانشجویان را مورد تایید قرار داد. در نتیجه دادگاه حکم به محکومیت دولت ایران صادر کرد. این رویداد باعث اوج گرفتن آتش خشم رضاشاه نسبت به فرخی شد.

زنده یاد فرخی مدتی در آلمان اقامت داشت لیکن از لحاظ مالی و امکانات و محل زیست در مضیقه بود. دولت ایران از این وضع استفاده کرد و با دادن تامین و قول و قرار او را راضی کرد به ایران بازگردد. فرخی فریب خورد و به ایران بازگشت. اما هنوز به تهران نرسیده، مجبور به اقامت اجباری در "بند" شد. روح آزرده شاعر انتقام این عهدشکنی را با سرودن غزل معروفی گرفت که این ابیات آن پس از گذشت سالیان دراز هنوز در یادم مانده است:

ای که گفتی تا به کی دربند، دربندیم ما

تا که آزادی بود دربند دربندیم ما

کشتی ما را خدایا ناخدا درهم شکست

با وجود آنکه طوفان را خداوندیم ما

فقر و بدبختی ایرانی بود زان رو که ما

پاسبان گنج نفت و سنگر هندیم ما

فرخی دربند بود، اما این غزل و غزل های آتشین دیگرش در تهران و سراسر ایران دست به دست می گشت و شاه خودکامه را تاب تحمل آن نبود. ازاین رو مردی به نام آقارضا کاغذفروش را واداشتند تا طلب خود را بابت کاغذی که سال ها پیش به روزنامه طوفان فروخته و بخشی از بهای آن را دریافت نکرده بود، مطالبه کند. چون فرخی آه در بساط نداشت و زندگی روزانه اش هم با حق التبعیدی که شهربانی می پرداخت می گذشت، کار به دادگستری کشید و فرخی را زندانی کردند. به احتمال زیاد رادمردانی بودند که با جان و دل آماده پرداخت بدهی این شاعر آزاده بودند، اما دولت مانع آن ها می شد. زندان، آن هم نه زندان سیاسی، بلکه به اتهام مال مردم خوری برای روح حساس فرخی تحمل ناپذیر بود. از این رو مرگ را بر این ننگ ترجیح داد و با خوردن تریاک اقدام به خودکشی کرد و پیش از آن این رباعی را بردیوار زندان نوشت:

زین محبس تنگ در گشودم رفتم

زنجیر ستم پاره نمودم رفتم

عریان و گرسنه و تهی دست و ضعیف

آنسان که نخست آمده بودم رفتم

دژخیمان این گونه مرگ را برای شاعر آزادیخواه خوش نداشتند و شکنجه و عذابی بیشتر برای او رقم زده بودند. ازاین رو جلو خودکشی اش را گرفتند.

● با فرخی در بند ۲

فرخی پس از آنکه خود را دوباره زنده یافت، آنچه در دل داشت نثار شاه و تاج و تخت و دولت او و ستمکاری هایش کرد. این بار فرخی را به زندان موقت شهربانی انتقال دادند و پرونده توهین به "مقامات عالیه" برایش درست کردند.

فرخی در بازجویی های اداره سیاسی شهربانی و دادسرا و در دادگاه مطلقا سکوت کرد و نشان داد تمام این ها صحنه سازی و مسخره بازی است. او را به چند سال زندان محکوم کردند و به زندان قصر منتقل ساختند. فرخی در پاسخ به همه این مسخره بازی ها در نخستین ساعات ورود به زندان قصر غزل تاریخی زیر را سرود:

باید این دور اگر عالی و دگردون باشد

گنگ و کور کر سرگشته چو گردون باشد

در محیطی که پسند همه دیوانه گری است

عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد

خسرو کشور ما تا بود این شیرین کار

لاله سان دیده مردم همه گلگون باشد

فرخی از کرم شاه شدی قصرنشین

بر تو این منزل نو فرخ و میمون باشد

در همین زندان قصر بود که با فرخی آشنا شدم. ما هردو در بند ۲ زندانی بودیم. بند ۲ سابقه بدی داشت. در آغاز افتتاح زندان قصر این تنها بندی بود که اختصاص به زندانیان سیاسی داشت و از این رو مورد حراست ویژه ای قرار می گرفت. زندانیان آن در هر سلول یک یا دو نفر بیشتر نبودند، اما چند سال بعد وقتی ما را به این بند آوردند در هر سلول سه و گاهی چهار نفر را جای دادند، جز دو سلول که فقط یک زندانی در آن بود: یکی از آن ها فرخی و دیگری که روبه روی آن قرار داشت حبیب الله رشیدیان پدر رشیدیان های معروف در زندانی بود. من در سلول چسبیده و دیوار به دیوار سلول رشیدیان زندانی بودم، یعنی تقریبا روبه روی سلول فرخی.

بازگردیم به سابقه بد این بند. تیمورتاش را نیز ابتدا در همین بند زندانی می کنند، منتها برای اینکه کاملا از زندانیان دیگر جدا باشد چهار اتاق ته این بند را با دیواری از بقیه جدا می کنند. بدین سان سلول رشیدیان که پیش از آن، بنا به گفته زندانیان قدیمی، در میان بند قرار داشته بود، در انتهای بند یعنی چسبیده به آن دیوار واقع می شود. اما در آن چهار اتاقی که جدا کرده بودند نخست تیمورتاش و سپس سردار اسعد را می کشند و بعدا پنجره های دو تا از سلول ها را می بندند و تبدیل به سیاه چال می کنند تا متخلفان از مقررات زندان را در آنجا به مجازات برسانند. این بود سابقه شوم بند ۲ زندان قصر و جای دادن فرخی در این بند و در سلولی که مجاور قتلگاه تیمورتاش و سردار اسعد بود. احتمالا انتخاب این محل برای زندانی کردن فرخی هشداری بود به وی تا مواظب دهان خود باشد والا به سرنوشت آن ها گرفتار خواهد شد!

اما فرخی ساده تر، یا بی باک تر از آن بود که به این هشدارها توجه کند. او مرتبا جلوی زندانیان دیگر، نظام دیکتاتوری را مورد انتقاد قرار می داد و سرنگونی آن را پیش بینی می کرد. به این هم اکتفا نمی کرد و اعتراض خود را به صورت غزل و رباعی و غیره می سرود و در میان زندانیان پخش می کرد، غافل از اینکه جاسوسان اداره زندان آن ها را گزارش می دهند و پرونده فعالیت های او در اداره سیاسی مرتبا قطورتر می شود. سرانجام هم یک غزل که به مناسبت عروسی ولیعهد (محمدرضا) و فوزیه و آغاز جنگ جهانی دوم سروده بود کار را تمام و حکم قتل او را صادر کرد. در زیر می کوشم آنچه را که از این غزل تاریخی به یاد دارم، بیاورم:

به زندان قفس مرغ دلم کی شاد می گردد

مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد

زآزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا

پس از مشروطه با ابزار استبداد می گردد

زاشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را

دهی گر آب و آتش دشنه فولاد می گردد

تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته

رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد

زبیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش

علمدار و علم چون کاوه حداد می گردد

دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم همچون جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد

روزی که فرخی را برای تهیه مقدمات قتلش به زندان موقت بازگرداندند تقریبا همه ما و شاید خودش آن را پیش بینی می کردیم. وقتی اثاث مختصر او را از سلولش بردند من به سلول خالی او رفتم، باور کنید تمام دیوارهای سلول از شعر و غزل سیاه شده بود. اما آنچه مرا بیش از همه تکان داد رباعی زیر بود:

هرگز دل ما زخصم در بیم نشد

در بیم زصاحبان دیهیم نشد

ای جان به فدای آنکه پیش دشمن

تسلیم نمود جان و تسلیم نشد

● یک عمر پیکار

زنده یاد فرخی آدم ساده، پاکدل و خوش معاشرتی بود. آنچه بود همان بود که می نمود. به همه کس اعتماد می کرد و آنچه در دل داشت برای همگان می گفت. ذره ای کینه یا حسد در دل او نبود. مطلقا اهل توطئه و برنامه ریزی و فریب دیگران نبود. گاهی سادگی و خوش باوری را به حدی می رساند که انسان را شگفت زده می کرد. مثلا یک روز با هیجان و احساسات به دیگران گفت: "دوستان من مطمئنم که تغییرات مهمی به زودی روی خواهد داد; چون یک آفتابه مسی توی مستراح گذاشته اند!" از علوم جدید بهره چندانی نداشت ولی از تحصیلات قدیمی، به ویژه آنچه مربوط به شعر و شاعری است برخوردار بود. هیچ زبان خارجی نمی دانست و با آنکه چند سال در آلمان زیسته بود جز چند اصطلاح خیلی معمول مانند "گوتن تاگ"( روز بخیر) و "دانکه شون" (متشکرم) چیزی نیاموخته بود. یکی از این اصطلاحات "آین مومن" (یک لحظه) بود و هر وقت کسی در سلول او را می کوفت به صدای بلند می گفت: "ای مومن، آین مومن". تازه در زندان به فکر آموختن زبان آلمانی افتاده و یک کتاب آموزش مقدماتی آن را تهیه کرده بود و پیش آلمانی دان ها درس می خواند.

فرخی از لحاظ سیاسی یک آزادیخواه صمیمی با گرایش های سوسیالیستی عامیانه بود.

عمیقا اعتقاد داشت که دشمنی آلمان و شوروی جنگ زرگری است و آن ها هر دو هم عقیده و دشمن انگلیس اند و به زودی با هم متحد خواهند شد و امپراتوری انگلیس را نابود خواهند کرد و زندانیان سیاسی ایران آزاد خواهند شد.

این اظهارات او باعث شد که بعضی از کمونیست های متعصب زندانی نسبت به او سردی و کدورت نشان دهند و عید نوروز آن سال که در زندان جشن گرفته بودیم، به سراغ او نروند و شادباش نگویند. فرخی مانند همیشه پاسخ این سردی را با سرودن غزل زیر داد:

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست

باز گردای عید از زندان که ما را عید نیست

گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس

شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست

سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان

دیگر آن مرغ غزل خوانی که می نالید نیست

هرچه عریان تر شدم، گردید با من گرم تر

هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست

با وجود این، وقتی که زندانیان سیاسی تصمیم به اعتصاب غذای عمومی گرفتند با نهایت صمیمیت به ما گفت: "دوستان من اقدام شما را ستایش می کنم و آرزو می کنم موفق شوید، اما من طاقت گرسنگی کشیدن را ندارم." بعد به شیوه خودش با ما همکاری کرد و این رباعی معروف را سرود:

صد مرد چو شیر عهد و پیمان کردند

با شوق و شعف ترک سر و جان کردند

چون شیر گرسنه از پی حفظ مرام

اعلان گرسنگی به زندان کردند

به هر حال شکی نیست که زنده یاد فرخی یک عمر در راه آزادی و با عشق والایی به آزادی پیکار کرد. او مبارزه در این راه را از عنفوان جوانی آغاز کرده بود و هجویه ای که از حاکم یزد کرده بود معروف تر از آن است که نیاز به باز گفتن داشته باشد. اما داستان دوختن دهان او که بسیار شایع است و بعضی از تاریخ نویسان نیز آن را واقعیت پنداشته اند، صحت ندارد. من خود که این موضوع را شنیده بودم روزی در زندان از او پرسیدم: "آقای فرخی لب های شما را چطور دوختند؟ راستی خیلی درد داشت؟!" با سادگی عادی خودش جواب داد: "مگر لب های من کرباس بود که بدوزند!!" بعد توضیح داد که حاکم یزد تهدید کرده بود که دهانش را خواهم دوخت و منظورش خفه کردن و خاموش ساختن فرخی بوده است. در حقیقت لب های فرخی به طور طبیعی قدری کلفت تر و برآمده تر از حد معمول بود و این امر نیز از سوی بسیاری، همچون دلیل صحت آن شایعه تلقی می شد.

به هرحال فرخی یزدی شاعر و روزنامه نگاری بود که با عشق به آزادی زیست، در راه آزادی پیکار کرد و در این راه جان باخت.

نویسنده : دکتر انور خامه ای