یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

مرد بی زن


مرد بی زن

من, جانی بلک ورتی را در سالهای عمرش دیدم اوان زندگی ام بود حدود ده تا دوازده سالگی در اوایل دهة سی بود که این اتفاق افتاد وقتی که رکود اقتصادی امریکا به سرزمین ما, در وسط آفریقا, هم رسیده بود اولین نشانة این رکود, افزایش تعداد آدمهایی بود که یا با آوارگی و بیهودگی به زندگی شان ادامه می دادند یا با زرنگی

من، جانی بلک‌ورتی را در سالهای عمرش دیدم. اوان زندگی‌ام بود؛ حدود ده تا دوازده سالگی. در اوایل دهة سی بود که این اتفاق افتاد؛ وقتی که رکود اقتصادی امریکا به سرزمین ما، در وسط آفریقا، هم رسیده بود. اولین نشانة این رکود، افزایش تعداد آدمهایی بود که یا با آوارگی و بیهودگی به زندگی‌‌شان ادامه می‌دادند یا با زرنگی.

خانة ما بالای تپه‌ای در بلندترین نقطه مزرعه‌مان قرار داشت. از وسط مزرعه فقط یک جاده می‌گذشت. جاده‌ای کثیف که از هفت کیلومتری ایستگاه راه‌آهن، ادارة پست و مرکز خرید ما، به سمت مزرعه‌های دوردست کشیده شده بود. نزدیک‌ترین همسایه‌هایمان با ما حدود سه یا چهار تا هفت کیلومتر فاصله داشتند. از بالای تپه، ما گرد و غباری را می‌دیدیم که مسیر حرکت ماشینها و قطار را نشان می‌داد. شاید با خودمان می‌گفتیم: «این باید فلانی باشد که به دنبال خورد و خوراکش می‌رود.» یا کریل می‌گفت: «گاوآهن شکسته احتیاج به قطعه یدکی دارد و این الان همان قطعه است که دارد می‌آید.»

اگر از جاده اصلی ابری از گرد و غبار جدا می‌شد و به سوی خانة ما می‌آمد، فرصت داشتیم که آتشی درست کنیم و کتری را بگذاریم رویش تا آب جوش بیاید. هنگام کار کشاورزان، این اتفاق به‌ندرت رخ می‌داد. حتی هنگام رکود هم هفته‌ای بیشتر از سه چهار ماشین از جاده نمی‌گذشت و همان‌قدر هم قطار. جاده اغلب محل رفت و آمد سفیدپوستها بود. آفریقاییها با پای پیاده سفر می‌کردند و از جاده‌های کوتاه‌تر و زودرس‌تر استفاده می‌کردند. تعداد سفیدپوستهایی که پیاده به خانة ما می‌آمدند کم بود و از آغاز رکود اقتصادی خیلی کمتر.

هنگام بالا رفتن از تپه‌ها بود که مردی را دیدیم. با پتوپیچی بر دوش و تفنگی در دست به سوی ما می‌آمد. داخل پتوپیچ، همیشه یک ماهیتابه، دو تا کنسرو گوشت، یا انجیل، کبریت و یک بسته گوشت قورمه وجود داشت. بعضی وقتها مرد مسافر، مستخدم سیاهپوستی هم همراه داشت. این مردها همیشه خودشان را کاوشگر معرفی می‌کردند، که موقعیت آبرومند و قابل احترامی بود. اغلب آنها در حال کاوش و جستجو بودند. بیشتر به دنبال طلا می‌گشتند.

یک روز عصر وقتی که آفتاب غروب می‌کرد، در جادة کنار خانه‌مان مرد قدبلند و پشت‌خمیده‌ای پیدا شد که لباس خاکستری ژنده‌ای به تن داشت و تفنگ و پتوپیچی بر دوش. دانستیم که برای شب همصحبت داریم. رسم مهمان‌نوازی این بود که به هیچ‌کسی که از میان بوته‌زارها به سوی خانة ما می‌آمد جواب منفی ندهیم. به همه‌شان خوراکی می‌دادیم و می‌خواستیم تا وقتی بخواهند پیش ما بمانند.

جانی بلک ورتی، آفتاب‌سوخته بود؛ به رنگ قهوه‌ای سیر. صورت خشک و چروکیده‌ای داشت و چشمهایی خاکستری. آفتاب سفیدپوستها را بیشتر می‌سوزاند. او چشمهایش را زیر تابش آفتاب مثل مشت بسته‌ای جمع می‌کرد. لاغر بود و گفت که به‌تازگی مالاریا گرفته بوده است.

پیر بود و شکسته و فقط به خاطر آفتاب نبود که صورتش چروکیده شده بود، بلکه به خاطر پیری و گذشت زمان هم بود. در داخل پتوپیچش غیر از ماهیتابه، که از لوازم ضروری و اجتناب‌ناپذیر بود، یک قابلمه لعابی کوچک، نیم کیلو چای، مقداری شیر خشک داشت و چند تکه لباس اضافی. برای محافظت بدنش در مقابل گیاهان شلوار بلند خاکستری‌رنگی می‌پوشید با پیراهن خاکستری مخصوص بوته‌زار، و نیز پولیور خاکستری‌رنگی در شبهای سرد و یخی.

بین بقیه خرت و پرتهایش مقداری هم بلغور ذرت داشت. همین وجود بلغور ذرت نشانی بود روشن از خوراک ثابت و همیشگی آفریقاییان؛ که غذایی بود ارزان‌قیمت، که تهیه کردنش آسان بود و زودپز و مقوی. ولی سفیدپوستها آن را نمی‌خوردند؛ دست‌کم نه به‌عنوان غذای عادی و روزمره. چراکه دوست نداشتند همتراز سیاهپوستها بشوند. به خاطر همین غذای بومی همراه مرد بود که پدرم هنگام صحبت با مادرم گفت: «احتمالاً دارد بومی می‌شود.» منظورش از این عبارت این نبود که از بلک ورتی ایراد بگیرد یا همان منظوری را داشته باشد که سفیدپوستها موقع به کار بردن چنین عبارتی دارند و وقت عصبانی شدن می‌گویند: «بومی شده است.» یا در مواقع متفاوتی با برداشتهای متفاوتی این عبارت را با حسادت زننده‌ای به کار می‌برند.

البته از جانی بلک ورتی خواسته شد که شب را بماند و با ما شام بخورد. شب، زیر نور لامپ روشن و پشت میزی که پر از غذاهای گوناگون بود؛ او گفت چقدر خوب است که دوباره این‌همه خوراکی واقعی می‌بیند. اما این حرف را، گرچه مؤدبانه با اندکی ابهام گفت. انگار که دارد احساسش را در مورد غذاها به خودش یادآوری می‌کند.

بشقاب غذایش پر بود و او هم می‌خورد. مدتی یادش رفت که دارد غذا می‌خورد و مادرم با دادن مقداری سُس گوشت، همراه هویج و اسفناج که محصول باغچة خودمان بود، به یادش آورد که غذایش را بخورد. ولی روی هم رفته او خیلی کم غذا خورده بود و زیاد هم حرف نزده بود. برای آنکه خوراکی باعث شده بود او ضمن غذا خوردن حرف بزند. درست مثل وقتی که روزه بودیم، که هم گرسنه غذا بودیم و هم گرسنة پاسخ به سؤالهایی که داشتیم.

به‌ویژه آنکه ما دو تا کودک سؤالهای زیادی داشتیم و می‌خواستیم چیزهای بیشتری درباره زندگی چنان مردی بدانیم. مردی که به‌تنهایی و به‌آرامی گاهی حدود بیست کیلومتر یا بیشتر در روز میان بوته‌زارها راه می‌رفت و به‌تنهایی زیر نور آفتاب یا ماه می‌خوابید و یا در آب و هواهای متفاوت سال و هروقت که دلش می‌خواست به کاوشگری می‌پرداخت و وقتی که لازم بود دست از کار می‌کشید و استراحت می‌کرد. زندگی آن‌چنانی، بی‌آنکه چیزی درباره آن شنیده باشیم، باعث می‌شد که ما به زندگی متفاوتی، با آنچه که در مدرسه یا در خانه به ما گفته بودند، فکر بکنیم.

می‌دانستیم که او از مدتها پیش تا حالا که شصت سالش شده بود، عمرش را در جاده‌ها گذرانده است و می‌دانستیم که او در جنوب انگلستان، نزدیک کانتربری به دنیا آمده است و تمام عمرش را در بالا، پایین و گرداگرد آفریقای جنوبی در حال ماجراجویی بوده است. اما کله‌ای که او خودش به کار می‌برد «ماجراجویی» نبود، این کلمه‌ای بود که ما بچه‌ها به کار می‌بردیم؛ البته تا زمانی که متوجه شدیم این کلمه او را ناراحت می‌کند.

در معدن کار کرده بود، و در واقع در معدنی که خودش صاحبش بوده است، کشاورزی کرده بود، ولی در این کار موفق نبوده است. به کارهای مختلفی دست زده است و از آنجایی که دلش می‌خواست ارباب خودش باشد، فروشگاهی راه انداخته بود، ولی از این کار هم خسته شده بود و دوباره سفرها و ماجراجوییهایش را از سر گرفته بود.

حالا چیزی نبود که ما درباره زندگی‌اش نشنیده باشیم. در واقع هرازچند گاهی آدم ولگردی مثل او به در خانه‌مان می‌آمد. در حقیقت وجود او چیز خارق‌العاده‌ای وجود نداشت، شاید آن‌طور که بعدها متوجه شدیم، جز اینکه او اصلاً با خودش ماهیتابه‌ای همراه نداشت؛ ماهیتابه‌ای که اغلب کاوشگران دارند. هرگز هم از پدرم نخواسته بود که اجازه بدهد در زمینهایش به کاوش بپردازد. هیچ کاوشگری را نمی‌شناختیم که هیجان کندوکاو در مزرعه را ندیده بگیرد؛ چراکه مزرعه پدرم پر بود از صخره‌های تراشیده‌شده، خندقها و ستونهایی که بعضیها می‌گفتند مربوط به دورة فینقیهاست. آدم نمی‌تواند صدها کیلومتر به دنبال طلا راه برود و حالا نشانه کهنه و نو آن را ندیده بگیرد. اسم این ناحیه را «بانکت» گذاشته بودند. به خاطر اینکه صخره‌های سرکشیده‌ای که در آن وجود داشت شبیه به صخره‌هایی بود که در بانکت واقع در ناحیه «رند» قرار داشت. این اسم به‌تنهایی مثل تابلوی راهنمایی گویای واقعیت ناحیه بود، ولی جانی گفت که صبح زود با طلوع آفتاب به راه می‌افتد.

رفتنش را در جاده آفتابی که یک طرفش پر از درخت بود دیدم، که تلوتلوخوران از چشم‌رس دور شد؛ مردی که قدبلند بود و لاغر، تقریباً خمیده با لباسهای خاکی ساییده و کفشهای چرمی.

چند ماه بعد از مرد بی‌کار دیگری که دنبال کاوشگری بود، در پاسخ اینکه جانی را دیده و می‌شناسد، گفته بود: «بله.»

و با عصبانیت اضافه کرده بود که «جانی در دره بومی شده است.» ناراحتی‌اش بی‌مورد بود. برای اینکه تصور ما این بود که خودش هم بومی شده است و یا دلش می‌خواهد که بشود، یا می‌تواند بومی بشود و زنی داشته باشد از اهالی بوته‌زار. اما ماهیتابه نداشتن جانی، بلغور ذرت و طرز نگاه کردنش به میز شامی که به نظرش غیر عادی بود، همه نشان از بومی شدنش بود.

مردی که آمده بود گفت که با زنهای زیادی بوده است ولی حالا عادتش را کنار گذاشته است. پیش از این به ‌موقعش باید می‌گفتم که در دیدار با جانی چیزی ما را تکان داد؛ برای اینکه تا آن موقع چیزی اتفاق نیفتاده بود که تکانمان بدهد. ولی بعدها نامه‌ای که برایمان نوشته بود، در کنار بقیه چیزها، باعث شد که تصور جدیدی از او داشته باشیم که تکاندهنده بود.

سه روز پس از رفتن جانی، نامه‌ای از او به دستمان رسید. یادم می‌آید که پدر منتظر بود، بالاخره در این نامه جانی درخواست موافقت پدر را برای کندوکاو در مزرعه کرده باشد. ولی این نامه، به‌هرحال نامه‌ای غیر عادی بود، وضعیت‌نامه و نوع نوشتنش با سرووضع آدم ولگردی مثل جانی جور درنمی‌آمد. کاغذ نامه، کاغذی بود آبی‌رنگ با مارک «گرد کسلی» و پاکتش هم پاکت آبی‌رنگی بود با همان مارک، نامه تمیز و مرتب نوشته شده بود؛ مثل نوشته‌های بچه‌ها. نامه‌ای بود معمولی که نوشته بود که از مهمان‌نوازی ما خیلی لذت برده است و نیز از آشپزی کدبانوی خانه و از فرصت پیش‌آمده برای آشنایی با ما سپاسگزاری کرده بود و در پایان نوشته بود: «با آرزوی موفقیتهای بیشتر، دوستدار شما جانی بلک ورتی.»

روزی او هم پسربچه خوب تربیت‌شدة یک خانواده روستایی انگلیسی بوده است، که به او گفته بودند: «جانی، تو همیشه باید پس از مهمانی و پذیرایی، نامه بنویسی و از صاحب‌خانه تشکر بکنی.»

مدتها درباره نامه صحبت کردیم. نامه را باید پس از ترک خانه ما، در نزدیک فروشگاه سمت شمال پست کرده باشد، که تا خانه ما حدود بیست کیلومتری فاصله داشت. او باید یک ورق کاغذ با یک پاکت از بخش ویژه سیاهان فروشگاه خریده باشد؛ چراکه در اینجاست که خرده‌فروشی دارند. البته این خرده‌فروشی، سود کلانی برای فروشگاه دارد.

باید یک تمبر خریده باشد و رفته باشد پستخانه تا آن را به کارمند پست تحویل بدهد. سپس به خاطر چیزهایی که جا گذاشته بوده و نیز نامه‌ای که نوشته بود و دیگر چیزهایی که برای سیاهپوستان ممنوع است، دوباره به همان قبیلة آفریقایی پشت اداره پست برگشته باشد؛ یعنی جایی که در آنجا زندگی می‌کرد.

با مرور دیگری که بر زندگی این مرد داشتم به نظرم بعید می‌آمد که تصورات من درباره‌اش درست باشد. سالها بعد وقتی که زن جوانی شده بودم، در یک مهمانی چای که مثل بقیه مهمانیها جای پرگویی و شایعه‌پراکنی بود، از آنجایی که ما زنهای جوان شوهر کرده بودیم بیشتر حرفهایمان در مورد مردها و ازدواج دور می‌زد. دختری که یک سال هم از ازدواجش نمی‌گذشت و هنوز عاشق شوهرش بود و دوست نداشت که شوهرش را فدای جمع بکند، در عوض دربارة عمه‌اش صحبت می‌کرد که در «اورنج فری استیت» زندگی می‌کرد. او گفت که عمه‌اش سالها با شوهر واقعاً بدی زندگی می‌کرد، «...و بالاخره هم شوهرش راهش را کشید و رفت و تمام خبری که از او داشت فقط یک نامه بود. می‌دانید نامه‌ای مثل همان نامه‌هایی که پس از مهمانیها و شبیه آن می‌نویسند. او در نامه‌اش نوشته بود: برای اوقات خوبی که داشتم از تو تشکر می‌کنم. متوجه هستید که! و اندکی بعد عمه‌ام متوجه شد که اصلاً ازدواجش نادرست بوده است، و در تمام این مدت مرد با زن دیگری ازدواج کرده بوده است.»

یکی پرسید: «خوشبخت بود؟»

دختر گفت: «خوب او دیوانه است و می‌گوید که بهترین لحظه‌های زندگی‌اش همین زمان بوده است.»

ـ و از چه چیز گله و شکایت داشت؟

ـ می‌شود گفت، گرچه در تمام این مدت شوهر داشت، ولی کارش به ‌نوعی نامشروع بود؛ تا اینکه آن نامه رسید و عصبانی‌اش کرد. نامه‌ای که در آن نوشته بود، باید بنویسم و از تو تشکر کنم... و چیزی شبیه این.»

ناگهان چیزی از ذهنم گذشت و پرسیدم: «اسمش چی بود؟»

ـ یادم نیست، جانی، نمی‌دانم جانی چی و چیزی شبیه به آن.

و این تمام چیزی بود که در آن مهمانی برجستة آفریقای جنوبی، رخ داد؛ در یک مهمانی چای پیش از ظهر، در ایوان گسترده سایه‌دار، با سینیهای پر از کیک و بیسکویت. جایی که زنها ضمن تماشای بازی کردن بچه‌هایشان، پرگویی می‌کردند و زندگی کاهلانة خود را پیش از برگشتن به خانه‌هایشان پر می‌کردند. جایی که غذایشان را پخته بودند، میز نهارشان را چیده بودند و شوهرانشان چشم‌انتظار برگشتنشان بودند. مهمانی مربوط به سی سال پیش بود و هنوز شهر آن‌قدر بزرگ نشده بود که مردها نتوانند از محل کارشان تا خانه را رانندگی بکنند و کنار اعضای خانواده‌شان ناهار بخورند. البته منظورم خانواده‌های سفیدپوست است.

قسمت پایانی این معما، داستانی بود که آن را در روزنامه محلی «ولی ادورتایزر»، که در ده هزار شماره منتشر می‌شد، خواندم. داستان بود به نام «صمغ سیاه خوشبو» نوشته آلن گلینری که داستان برندة جایزه روزنامه بود:

وقتی کار مشخصی ندارم، دوست دارم پرسه‌زنان از خیابان میدل استریت به سمت پایین شهر بروم. شاهد خبرهای روز باشم. اندکی حرف بزنم و درباره چیزهایی که شنیده‌ام داستان بنویسم. مردم از تصادف و اتفاق لذت می‌برند. باعث می‌شود که حرفی برای زدن داشته باشند. اما وقتی تعداد تصادفها زیاد باشد، احساس ناخوشایندی پدید می‌آورد، و جوّی می‌سازد که آدم عاقل احساس ناراحتی بکند. امروز صبح همین‌طوری بود. داستان از مغازه گلفروشی آغاز شد که در آنجا زنی با سیاهه خریدی در دست از فروشنده می‌پرسید: شما صمغ سیاه هم می‌فروشید؟

ظاهراً منظورش نوعی خوراکی بود.

فروشنده گفت: اسمش را نشنیده‌ام. ولی من گلهای تر و تازه‌ای دارم، می‌توانم به شما «باغ کوهستانی مینیاتوری در سینی» را پیشنهاد بکنم.

ـ نه، نه، نه، من صمغ سیاه معمولی نمی‌خواهم. همه جورش را خریده‌ام. صمغ سیاه خوشبو می‌خواهم.

ده دقیقه بعد وقتی که پیش فروشنده لوازم آرایشِ داروفروشی محله‌مان، داروخانه هاری، منتظر خرید مسواک بودم، صدای زنی را شنیدم که یک بطری صمغ سیاه می‌خواست. فکر کردم که ناگهان این صمغ سیاه جزئی از زندگی من شده است.

دختر فروشنده گفت: چنین چیزی نداریم.

به نظرش صمغ سیاه نوعی عطر بود پس به جای آن پیشنهاد فروش عطرهایی مثل عطر گل سرخ، پیچ امین‌الدوله، یاس بنفش، بنفشه سفید و عطر یاسمن می‌داد.

نیم ساعت بعد در مغازه بذرفروشی بودم که شنیدم زنی با صدای نازک و ظریفی می‌گفت: شما گل و گیاه هم دارید؟ و بعد فهمیدم که چه اتفاقی در راه است. پیش از این هم برایم اتفاق افتاده بود، اما کی و کجا؟... پیش از این هرگز اسم صمغ سیاه خوشبو را نشنیده بودم. حالا ظرف یک ساعت سه بار اسمش را می‌شنیدم وقتی که آن خانم رفت از فروشنده پرسیدم: اصلاً چیزی به اسم صمغ سیاه خوشبو وجود دارد؟

او گفت: حدس شما درست است. ولی مردم همیشه دنبال چیزی می‌گردند که به دست آوردنش مشکل باشد.

و در این لحظه بود که به یادم افتاد کجا این رگة صدای گرسنة سمج را شنیده‌ام. (صدایی که شنیده می‌شد) رگه‌هایی از صدا که مفهومش این بود که صمغ سیاه خوشبو همه آرزوهای قلبی آدم را برآورده می‌کند.

این موضوع مربوط است به زمان قبل از جنگ و زمانی که من در «کیپ تاون» بودم و باید به «نایروبی» می‌رفتم. پیش از این در آن جاده رانندگی کرده بودم و حالا دلم می‌خواست تا پایان آن برسم. جاده‌ای که در آن هر دو سه ساعتی از کنار دهکدة کوچکی می‌گذری که همه‌شان مثل هم‌اند؛ گرم‌اند و پر گرد و غبار. مردم در قهوه‌خانه‌ها بستنی می‌خورند و دربارة موتورسیکلتها و هنرپیشة فیلم صحبت می‌کنند. در پیاله‌فروشیها مردم سرگرم نوشانوش‌‌اند. رستورانی هم اگر هست، بد است و ظاهرفریب. پیشخدمتها فقط روزها سر کارند و شبها باید خودشان را به شهرهای بزرگ برسانند و از شهر چنان حرف می‌زنند که انگار از پاریس و لندن حرف می‌زنند ولی وقتی پس از دویست یا پانصد کیلومتر راه به آنجا می‌رسی، به‌خوبی می‌بینی دهکدة بزرگی است، با همان درختهای پر گرد و غبار، همان قهوه‌خانه‌ها، همان پیاله‌فروشیها، با پنج هزار نفر جمعیت به جای پانصد نفر.

عصر روز سوم در «ترانسوای» شمالی بودم وقتی می‌خواستم شب را در آنجا اتراق بکنم، خورشید پشت ابری از گرد و غبار، به خون نشسته بود و خیابان اصلی شهر پر بود از آدم و چهارپا. زمان جشنوارة کشاورزی بود و هتلها اتاق خالی نداشتند. صاحب هتل گفت زنی هست که در مواقع ضروری به مسافرها اتاق اجاره می‌دهد.

خانة زن در انتهای خیابان پرجنب‌وجوش غبارآلودی، زیر انبوهی از درختان جاکاراندان قرار داشت. خانة کوچکی بود با داربستی شکلاتی‌رنگ. در سرتاسر ایوان سقف ساختمان، زیر سنگینی گلهای کاغذی قرمزرنگ شکم داده بود. زنی که در خانه را باز کرد، زنی بود گرد و قلنبه، مومشکی با پیشبندی صورتی و دستهایش به خاطر آشپزی آردی بود. گفت که اتاق آماده نیست. گفتم که از «بلوم فونتین» تا آنجا تمام روز در راه بوده‌ام و او گفت: «بیا تو، شوهر دوم من، روز اول از بلوم فونتین به اینجا آمده بود.»

بیرون خانه همه‌جا گرد و خاک بود و تابش آفتاب بسیار تند بود و آزاردهنده، ولی داخل خانه دنج بود و راحت، با گلها و نوارها و پشتیها و چینیهایی پشت شیشه. همة گوشه و کنار قابل تصور خانه، پر از عکسهای یک مرد بود. نمی‌شد که از دستش فرار کرد. از بالای دیوار حمام به آدم لبخند می‌زد و اگر در کمدی را باز می‌کردی، باز همان‌جا بود، فرورفته توی بشقابها.

دو ساعتی طول کشید تا آشپزی زن تمام شد؛ درحالی‌که مرتب حرف می‌زد و می‌گفت که چطور باید زن تمام روزش را صرف پختن غذایی بکند که ظرف پنج دقیقه خورده می‌شود. پرسید که چه غذاهایی را دوست دارم و یکی دو بار هم کمکم کرد و درهمین‌حال درباره شوهرش حرف زد. انگار که مرد هفته برگزاری جشنواره کشاورزی به آن شهر آمده و دنبال جای خوابی می‌گشته که به آن خانه رفته است. او زن بیوه‌ای بود که به‌تنهایی زندگی می‌کرد و به خاطر همین هم دوست نداشت که به مردهای مجرد اتاق کرایه بدهد. اما از نگاه کردن مرد خوشش آمده بود و یک هفته بعد هم باهم ازدواج کرده بودند.

یازده ماه اول با رؤیایی از شادیها گذشته بود؛ آن‌گاه مرد راه افتاده و رفته بود و زن را تنها و بی‌خبر گذاشته بود تا زمانی که نامه‌اش رسیده بود. نامه‌ای که در آن از تمام مهربانیهای زن تشکر کرده بود. زن می‌گفت: «نامه درست مثل سیلی‌ای بود که به صورت آدم بزنند. کسی که از زنش به خاطر مهربانیهایش به‌عنوان یک مهماندار تشکر نمی‌کند، می‌کند؟ و برایش کارت کریسمس نمی‌فرستد.» ولی آن مرد سال بعد موقع کریسمس برای زنش کارت تبریک فرستاده بود. کارتی روی پیش‌بخاری بود و در آن مرد رسیدن کریسمس را به او تبریک گفته بود. اما زن می‌گفت: «مرد خوبی بود و هرچه پول درآورد به من می‌داد. گرچه من نیازی به آن نداشتم و شوهر سابقم پول کافی برایم بر جا گذاشته بود.»

مرد در آنجا به‌عنوان سرکارگر در راه‌آهن مشغول کار شده بود زن مثل هر زنی که چیزی از زندگی درک کرده باشد، غیر از او به هیچ مردی توجه نمی‌کرد. البته آن مرد هم مثل بقیه مردها خطاکار بود. مردی بود ناآرام و دمدمی‌مزاج. ولی با این‌همه زن را عاشقانه دوست داشت. چیزی که زن آن را درک می‌کرد. بالاتر از همه مرد، مرد اهل خانه و زندگی بود.

زن همین‌طور یکریز حرف می‌زد تا صبح نزدیک شد و بانگ خروس بلند شد. چهرة من از فرط خمیازه کشیدن درد گرفته بود. صبح روز بعد به راهم به سمت شمال ادامه دادم و شب‌هنگام در «رودزیای جنوبی» بودم. به شهر کوچکی وارد شدم که پر از گرد و غبار بود، با مردمی که با بهترین لباسهایشان در همهمه و ازدحام بره‌ها وول می‌خوردند.

هنگام جشن بود و هتلها اتاق خالی نداشتند. مجبور شدم باز اتاقی در یک خانه اجاره کنم. وقتی که خانه را دیدم فکر کردم که زمان بیست و چهار ساعت به عقب برگشته است. برای اینکه سنگینی گیاهان خزنده بر سقف خانه فشار آورده و آن را خم کرده بود. ایوان خانه را داربست زده بودند و گرد و غبار قرمزرنگی تمام ایوان را پر کرده بود.

زن جذابی که دم در آمد، زنی بود بور و در پشت سرش از میان در، روی دیوار خانه عکس همان مرد قبلی را دیدم. مرد جوانی بود، موبور، با همان چشمان خاکستری تیره؛ با رد پایی از آفتاب‌سوختگی بر چهره‌اش. در کف اتاق بچه کوچکی بازی می‌کرد که شبیه همان عکس بود.

گفتم که از کجا می‌آیم و او گفت که شوهرش هم سه سال پیش از همان‌جا آمده است. همه‌چیز مثل هم بود. حتی داخل خانه هم مثل خانه قبلی بود؛ راحت، اما شلوغ و ساختگی. همه‌چیز خوب و مرتب بود.

شام خوردیم و او دربارة شوهرش صحبت کرد. شوهرش تا موقع به دنیا آمدن کودک و حتی تا چند هفته بعد آنجا مانده بود. زن با همان شکیبایی، حسرت و لحن تلخی صحبت می‌کرد که خواهر شب قبلی‌اش. همان‌طور که نشسته بودم و با دلسوزی به حرفهایش گوش می‌کردم، درحقیقت داشتم به زن بی‌سرپرست شب قبل خیانت می‌کردم.

البته زن گفت که خودش هم بی‌تقصیر نبوده است:

ترجمه: ضیاء الدین ترابی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید